۱)
ای پریزاد نفرین شده
در تاریکترین جای اتاق
ای که مثل پیچکی دور دندههایم پیچیدهای
و حالا شعر هم نمیتواند نجاتم بدهد
در تنم بمان
از خون گرمم لذت ببر
و به این جهنم کوچک میان دو انگشتم سلام کن
گفتی تا به حال جهنم را با جهنم روشن کردهای؟
انگار غم را با رگی در رگهای دیگری میریزی
تا به سفرش ادامه دهد
گفتی صورت را باید سرخ نگهداشت
اما من چه باید میکردم
وقتی از صورت،
تنها حجمی مچاله با دهانی گم شده مانده؟
گفتم دست ببر بر پلکهام
این دو پردهی غریب را بکش
تا این نمایش مضحک به زیبایی هرچه تمامتر
به پایان برسد
گفتم دهانم را پیدا کن
و کلمات را از لانهی کرم زدهی دندانم بیرون بکش
و به جای من خداحافظ بگو
لب هایم را ببخش و بگذار بروند
باید اعتراف کنم به زن بودنم
باید اعتراف کنم گناهانم را در این کوله نگه میدارم
و اعتراف میکنم که اگر غسلم بدهی
چیزی از تنم باقی نخواهد ماند
__________________________
۲)
آن روز که چشمهایم را
در ترمینال رها کردمو
برگشتم به شهرم،
تمام راه را گریه کردم…
میترسیدم جدی جدی شاعر شده باشم
و خیابان برایم معنی دیگری پیدا کند
میترسیدم پدر بگوید:
پس نام خانوادگیات کو؟
آنوقت بگویم گمش کردم؟
بگویم کشته شده؟
بگویم انداختمش جلوی سگ؟
دست جلوی دهانم گرفتم تا حرفهام،
برگردند همانجا که بودند
مثل مورچهای
که جنازهی برادرش را بر دوش میکشد
تنم را
با همه ی برچسبهای تازهاش
جلوی آینه بردم
و دست تکان دادم
و همزمان دستهای کسی شبیه به من
دنیای آینه را تکان داد
و همزمان دستی بر گودی کمرم
دنیای من را تکان داد…
لبهای بنفشم را فراموش کن
دیوارهای بنفش خانه را فراموش کن
و چشمهایم را سر جای خودشان بگذار
این ها فقط چند کلمهی دیوانهاند
تو آنجا روی تخت نشستهای
غریبگیات را پهن کردی وسط اتاق
و همهی بنفشهای جهان را بالا آوردهای