همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون اندامش وا میرفت و ساعتی بعد تختهبندها جمع و جور میشدن دور ما، یله میشدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته میشد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود میچرخید. نفس میکشید و نفس پس میداد و آتش میریخت و مدام میزد تو سرِ ما. همه لهله میزدیم. دهانها نیمهباز بود و همدیگر را نگاه میکردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل سالهای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جادهای که رد میشد گرد و خاک فراوانی به راه میانداخت و هر کس سرفهای میکرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب میکرد.
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایینش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودالها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمیزد تو ملاج ما. میتوانستیم راحتتر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همهکس و همهچیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همینهاست که میبینید. با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشمهایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شود. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دستها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا و دستها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاهگداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچهای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد.
بعد دستها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بیآنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن درهای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عدهای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشهای ابرو نشان میداد.
Tags ادبیات ایران داستان کوتاه غلامحسین ساعدی