توضیح: این داستان یکی از کارهای جی. دی. سلینجر است که در سال ۱۹۴۲ در یکی از نشریات ادبی آمریکا چاپ شده است.
* * *
این کشور یکی از آیندهدارترین مردان جوانی را که تا به حال در بازی «پینبال» ظاهر شدهاند وقتی از دست داد که پسرم ـ هری ـ به ارتش فراخوانده شد. به عنوان پدرش احساس نمیکردم که همین دیروز به دنیا آمده، ولی هروقت به این پسر نگاه میکردم میتوانستم قسم بخورم که تمامش (تولدش) همین هفتهی پیش بوده. خیلی سریع و بدون فکر میگویم که ارتش یک «بابی پتی» دیگر را گرفته است.
برگردیم به ۱۹۱۷. بابی پتی درست همین قیافهای را برای خودش درست میکرد که هری دارد. پتی یک بچهی لاغر مردنی اهل «کراسبی» در «ورمونت» بود که آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته اینطور میگفتند که پتی سالهای جوانیاش را زیر درختهای افرای ورمونت گذرانده و پیشانیاش بارها قطرات شیرهی افرا را حس کرده.
یکی از آنهایی که زیاد دور و بر دخترها میپلکیدند، گروهبان «گروگن» بود. پسرهای کمپ همه نوع نظری دربارهی گروهبان داشتند: خوب، دارای ایدههای مزخرف و… که قصد ندارم دوباره همه را تکرار کنم. روز اولی که پتی وارد آن کمپ شد، گروهبان مشغول آموزش طریقهی گرفتن اسلحه بود. پتی برای خودش یک روش زیرکانه و منحصر بهفرد برای حمل اسلحه داشت. وقتی که گروهبان فریاد زد: «راستفنگ»، بابی پتی اسلحهاش را روی دوش چپش گذاشت. زمانی که گروهبان گفت: «پیشفنگ»، او با همان دستش تفنگش را بالا گرفت. این یک روش مطمئن برای جلب توجه گروهبان بود. او نزدیک پتی آمد و بلند گفت:
ـ خب احمق. چت شده؟
پتی خندید و گفت:
ـ بعضی وقتها گیج میشم.
گروهبان پرسید:
ـ اسمت چی بود؟ «باد»؟
ـ بابی. بابی پتی.
گروهبان گفت:
ـ خیلیخب بابی پتی. از این به بعد بابی صدات میکنم. من همیشه سربازها رو به اسم کوچیکشون صدا میکنم و اونها هم به من میگن مادر. انگار توی خونشون هست.
پتی گفت:
ـ اُه.
بعد ناگهان بمب منفجر شد. هر فتیله دو سر دارد. یکی که روشن میکنند و آن یکی که به T.N.T بسته شده است.
گروهبان فریاد زد:
ـ گوش کن پتی! تو که بچه مدرسهای نیستی. اینجا ارتشه، پسرهی احمق. اینو دیگه باید بدونی که دو تا شونهی چپ نداری و معنی پیشفنگ رو باید توی اون مغزت فرو کنی. ببینم تو اصلن مغز داری؟
پتی سریع گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
روز بعد بهپا کردن چادر و درستکردن کوله را تمرین کردیم. وقتی که گروهبان برای سرکشی آمد، پتی حتا یک میخ چادر را هم درست نکوبیده بود. گروهبان در حالی که به کف پارهشدهی چادر نگاه میکرد با یک ضربهی محکم دست، خانهی برزنتی کوچک بابی پتی را خراب کرد.
گروهبان خیلی آرام گفت:
ـ پتی! تو… بدون شک… احمقترین… قوزدارترین… و دستو پاچلفتیترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. ببینم پتی، تو دیوونهای؟ چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
بعد تمام افراد، کولههایشان را بستند. پتی کولهاش را مثل یک کهنهسرباز درست کرد. بعد گروهبان برای سرکشی آمد. او با لباسی روشن و شاد از پشت افراد میگذشت و با یک چوبدستی کوچک ضربهی خیلی آرامی به پشت تکتک پسرهای مادر! میزد.
به کولهی پتی رسید. جزئیات را حذف میکنم. فقط همین قدر بگویم که کوله تکهتکه شد و بابی شانس آورد که مهرههای پشتش سالم ماند. صدای وحشتناکی بود. گروهبان رو به پتی کرد و گفت:
ـ پتی. تا حالا توی عمرم آدمای احمق زیادی دیدم. خیلی زیاد. اما تو، پتی. تو سطح مخصوص به خودت رو داری. برای این که تو احمقترینی.
او گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
اولین روز از تمرین هدفگیری، شش مرد در یک زمان به شش هدف که به پشت تکیه داده شده بودند، شلیک کردند. گروهبان بالا و پایین میرفت و مدام محل اصابت گلولهها را چک میکرد.
ـ هی، پتی. با کدوم چشمت نشونهگیری کردی؟
پتی گفت:
ـ نمیدونم. فکر کنم با چپی.
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدفها رفتند، همه یکچیز فوقالعاده عجیب دیدند: تمام گلولههای پتی درست به هدف مرد دست راستیاش خورده بود.
گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکتهی مغزی کند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه میکشمت. راستی راستی میکشمت پتی، چون ازت حالم به هم میخوره پتی. میشنوی چی میگم؟ حالم ازت به هم میخوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن…
پتی گفت:
ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا میبینی. جدی میگم. من عاشق ارتشام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی میشم. جدی میگم.
طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ میاندازد. اما با وجود این واقعن میانداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعهی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفتههای زنم مثل اینکه آن قلعهی ایرکوائی در خودش یکی از بیرحمترین و پستفطرتترین گروهبانهای کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آنجا لقب عوضی و پستفطرت بدهد یا اینکه از غرزدنهای پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط اینجاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمیآید. فقط به خاطر اینکه هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فکر میکند او اصلن کمکی نمیکند. تنها کاری که میکند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگیهای مثبت پسرها را نمیبیند و فقط روحیهی آنها را خراب میکند. یک سرهنگ باید کاری بیشتر از گشتزدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر میکند.
یکی از یکشنبههای قبل پسرهای قلعهی ایکوائی اولین رژهشان را انجام دادند. من و زنم آنجا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدمرو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغهای زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدمهاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظهای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش میشد و پسرها با اسلحه روی دوش راستشان ایستاده بودند، اسلحهی یکیشان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
ـ خانم پتی حالتون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بیروح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فکر میکنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!
برگردان: علی شیعهعلی