همهی این احوالاتی که شرح خواهم داد در یکی از ماههای سال خیلی گرم دو هزار و پنجاه میلادی اتفاق میافتد، یعنی سالی که آویزان است از وسط دو تا شقهی مهبل قرن بیست و یک میلادی، به همان اندازه کریه، به همان اندازه بدبو. اینکه سال را به میلادی میگویم، ماجراییست جدا که حال شرح دادنش نیست و از شما میخواهم به من اعتماد کنید و بپذیرید هر آنچه را که هست. حتی عاقلانه است اگر دنبال هیچ معنای خاصی، پشت این درآیندهبودن نگردید که من گشتم و نبود. در این آیندهی کمی دور از شما، من هنوز هم در شمال شهر تهران، آن جاهای خرابهاش در طبقهی چهل و یکم برجی زواردررفته زندگی میکنم و تهران فرق چندانی در احوالاتش نیست و تنها ترافیکش شدیدتر و برجهایش بلندتر شده. این را هم بگویم که آنقدر تمام این سالها به مذاقم خوش آمده که بهجای شصت سال، تهش سی و اندی ساله به نظر میرسم و کسی مجبور نیست قصه را با لحن ازنفسافتادهی پیرمردی، توی ذهنش بخواند. نمیخواهم مجبور شوم به آنطور نوشتن که نه لطفی دارد و نه کار دلچسبی است. «کم کن خزعبلات فضا و زمان» میگوید و باید از یک نقطهای شروع کرد به قلم زدن.
پردهی اول: برخورد
با صدای دلانگیز آواز سهرهها و طوطیها از خواب بیدار شدم و با خمیازهای به عرض دو متر ماهیچههایم را کش دادم تا آماده شوم برای روزی نو. خودم را یکراست از تخت گرم و نازم کشاندم توی آشپزخانه و لیوان قهوهام را برداشتم تا بروم سمت هال و لم بدهم روی کاناپهی پستهای دم پنجره که باز است رو به کوهستانهای باصفای البرز و آنچنان نسیمی از توی پنجره میوزد که جگر آدم خوشحال میشود. اما صد دریغ و صد افسوس از ناخوشی که هستم من. یعنی دلم میخواست برای چند ثانیه هم که شده، منطقم را بگذارم لای گیوتین و چنان وضعیتی را تصور کنم، اما نه با این پنجرهی آلوده به منظرهی دلننشین نرهخرهای پشمالوی برج جلویی و نه با این بوق و زِرنا. آنقدری هم پول ندارم که کولری بچپانم توی این خرابشده و این دریچههای وامانده را بکوبم روی صورت هر چه خیابان است و شهر. صبح تا شب بوق و بوق و بوق. ای بوق و دیفتری. ریهمان که شده انبار چسدودههای توپخانهی ماشینها و گوشمان زبالهدان چند صد دسیبل صدای عرعریشان به کنار، توی این وامانده یک ساعت آفتاب نصیبمان نمیشود که حداقل ویتامین دی بدنمان ته نکشد و آخر عمری از درد استخوان، زامبی وبال گردن دستوپاهای کمکلمکی نشویم. «کم بکش مویههای پیرپاتالی» میپرد بیرون از دهانمان با آن لحن لوس و کممزه. عجیب نیست که همیشه صداهای توی مغز هیجانی و غرغرو و نابخردند و صداهای توی دهان گیر دادهاند چک آبدار باشند توی گوششان؟ خب، به حرفش گوش دادم. پر بیراه نمیگفت و قهوه هم که آماده بود و هیمم، بوی خوشش توی دماغ و چاق، ما هم عادت. سر در هپروت و خیال اندر باغ و صفا راه افتادم توی راهرو و لیوان قهوه به دست، درِ هال را باز کردم. پایم هنوز داخل نشده بود که آن دو نکبت نشسته روی کاناپهام مثل جن جلوی چشمهام ظاهر شدند و قهوهی داغ پر کشید توی هوا و بعد هم سقوط آزاد روی پیژامهی پارچهکلفت چسبیدهبهتنم، آن هم درست در محدودهی بیستسانتی کنار خشتکم. پناه بر جیزز. واقعاً قرار بود این بلا چندبار یقهمان را لگد کند؟ یعنی شاید شما ندانید دردش را ولی آن دو فریک خوب میدانستند چه بحرانیست درد چیز. در این حد برایتان بگویم: یک نعرههایی میکشیدم که حداقلش برای چند دقیقه دیگر صدای هیچ بوقی به گوش هیچ احدی یا صمدی نمیرسید. دستیدستی چیز داشت آبپز عسلی میشد و آن دو تا هم که گاو، داشتند در وصف اوضاع برای هم ماغ میکشیدند و گاوگاو نگاه میکردند. برای من که میتوانم اوضاع را در هر شکل و شمایلی ببینم و مثلاً پلان طورش را، باید بگویم که اوضاع بهشدت بیریختی بود. یک طرفِ این بیریخت، من بودم که ریخته بودم روی زمین و چیزسوزان نعره میزدم و در پی فوت و آب گلدان و شلوار کندن و طرف دیگر هم آن دوتای مبهوت سرگشتهی ازدنیابیخبر که کم مانده بود پیپی شوند و ول شوند توی جایشان. آخر سر به یک نحوی از سوزش خلاص شده بودم و برقرار، که تازه جای دیگرم شروع کرد به سوختن که ای دل غافل. آن همه پول بیزبان را دادهام برای یک «ماشینِ زمانِ آدمکش» که این دو ابله یکلاقوا را بیارد و بنشاند روی کاناپهی ناز پستهایم با آن شکل و شمایل ویروسی و میکروبی و جنگزدهی بدبختشان. بماند که کارها داشتم با این دوتا جفت چشمگردالی هاج و واج. از کجا شروع میکردم؟ آهان
ماشین زمانِ Teleport- دستگاهی که من سابقاً ترجیح میدادم صفتِ آدمکش را البته با کسرهی زیر ک، بهجای تلهپورتش بهکار ببرند. «و این ترجیح به تخم کسی هم نبود» . یازده سال پیش یعنی یک سال مانده به خروج از دههی چهارم قرن بیست و یک، یک شرکت کلهاش گنده، تولید انبوه این ماشین را شروع کرد و گذاشته شد برای خرید عموم تا هرکس که میخواهد، نسخههای کهنهتر خودش را بیاورد زمان حال تا با آنها ور برود و سرش را گرم کند و بازیبازی که کاری به کار بالا و پایین هیچ چیزی نداشته باشد. مزایای زیرپوستیتری هم برایشان داشت که میسپرم به تخیل خودتان تا هرجایی که بتوانید تئوری توطئه را پیش ببرید. البته برخلاف اسمی که رویش گذاشته بودند نه کسی توی زمان حرکت میکرد و نه کسی از جای گذشتهاش زابهرا میشد که پا بشود و بیاید آینده پیش نسخهی پیر پاتالش و از زن و زندگی بیافتد. درواقع تمام این اسمهای نوستالژیک علمی تخیلی، کسکلکبازیهای تجاریاش بودند و برای بازارگرمی و البته سرپوش گذاشتن روی آن روی ماجرا. حداقل میدانستیم ساز و کارش را. به این شکل بود که کلاهش را میگذاشتی روی کلهات و ذهنت را از طریق ثبت اطلاعات نورونهای عصبی مغزت لود میکرد و بعد هم آنالیز و خاطرات را از ناخودآگاهت میکشید بیرون و تا یک سن خاصی دستهبندی میکرد که سوارش کند روی یک ربات پرینتشدهای که با حساب و کتاب مهندسی شده بود عینهو همان آدم چند سال پیش. اسباببازی جالبی بود برای آدمهای تنها و ردداده که بنشینند و با خودشان گپ بزنند و دیگر احتیاجی هم نباشد که دست به دامن هر کلهخراب ویروسی بشوند برای همدمشدن. یک جورهایی مثل خودارضایی عاطفی بود. ایدهاش را هم اولینبار خودم توی همین داستان آورده بودم و بعدها که داده بودم دست چند عنتر که بخوانند درز کرده بود بیرون و به مذاق اهالی کنترلچی خوش آمده بود. اما خب، ژولورن که نبودم کسی حرفم را باور کند، حتی این دو ابله هم که از خاکسترهای مغز خودم برخاسته بودند نشستند و زیرزیرکی به من پوزخند زدند. صدای توی دهانم که به ما میرید کم بود اینها هم مضاف. یکی نیست بگوید گذشتهات خیلی گه خوشرنگی بود که پاشدی یک جفتش را آوردی ور دلت و مغزت را سپردی دست یک آهنقراضهی رایانکی که دستکاریاش کند. البته فکر اینجایش بودم که نگذارم محتویات مغزم بیافتد دست آن لاشیهای قالتاق ایدهدزد. برای همین هم رفتم سراغ بازار سیاه توی اینترنت سیاه که بدون بارکدش را گیر بیاورم. آوردم اما چهها که نکشیدم و چهها که ندیدم توی آن تاریککدهی روزش شب.
تا لنگ صبح نشستم پای ماشین و تنظیماتش اما نسخهی اول بودن و لود شدن کمی بیشتر از زیادی طولدار و از آن طرف هم خمیازهای که فکم را جر داده بود، نهایتاً برایم بهانه شد و به خیال اینکه جنس خراب انداختهاند بهم بیخیال ماجرا شده بودم و بعدش هم تخت که خوابیده. لنگ ظهر که از خواب بیدار شدم حتی یادم نبود که شب قبلش چه غلطهایی کردهام. حالا چند ساعت نگذشته از حلول مبارکشان، از فرط خستگی آنقدر قهوه توی شکمم ریختهام که شدهام کشتی بارکش و روی صندلی تلوتلو میخورم. ببین یک شب عقلمان را سوییچآف کردیم و چه تحفههایی افتادند توی دامنمان، یک فقره استخوانِ چسناله تمامنشوی بیستساله و آن چهلسالهی پرپرشدهی همهچیبهتخمم. حجرههای مغزم را جویدند از بس که زار و زور و سوال و نق توی مغزم چپاندند. اینکه یک بار برایشان تمام ماجرا را از بیخ و بن تعریف کردهام پیشکش، بهاندازهی چهلسال سوال بیجواب برای بیستسالهام داشتم و بیستسال تمام هیچ و پوچ برای چهلسالهام. چه اشکها و فینهایی که خرج خلوارخلوار دستمال نشدند وقتی که فهمیدند قرار است آخر و عاقبتشان من شوم. چه نکبتهایی بودهام من. اما مطمئنم که برای همهی مشتریها قضایا اینطور جلو نمیرود و فقط برای من قوز بالا قوز شده، و الا محصولشان سر دو روز ورشکست میشد. شاید هم توی نسخههای جدیدتر یک تنظیمات ولومی، خفهکنی چیزی برایشان تعبیه کردهاند و فقط منم که با آن ایدهها و قورخاخبازی، رکب خوردهام.
پردهی دوم: عکسالعمل
روزها نشستن و خاطره گفتن برای هم، چنگک انداختن روی خاکوخلهای انباشته روی خودم و فالبینی و نوستراداموسبازی برای آنها، خندیدن و جلغولکبازی درآوردن برای هم و شاخهایی که درآمد از هیبت فرداهای هیچیندار. برای بعدش خیلی کارها بود که میشد انجام داد و خیلی جاها بود که میشد برد این قصه را. از بحث بهشیوهی عن-تلکچوالی از معایب خود درگیری مزمن و خودبینی افراطی تا چندشبازیهای پازولینیایی که هیجانیتر بود و کمتر کسلکننده، خیلی هم بدم نمیآمد که بلاهایی سرشان بیاورم غریب و حسابم را باهاشان صاف کنم. اما میدانستم هر قدر هم که کشش بدهم، ته همهی این ماجراها یک جایی از دستم در خواهد و با اخمی برخواهد گشت توی صورتم که سوال: واقعاً ما را برای چه آوردی پیش خودت؟
مثل این نمیماند که موقع تماشای عکسهای قدیمی آن موجودات فریزشده، از توی مانیتور بجهند بیرون و یقهتان را بچسبند که هی یارو برای چه فلان میکنی و الان؟ لابد انتظار هم دارند که کسی نگوید شما دو تا موجود مگر من نیستید و از کی ما آدمها جرأتش را پیدا کردهایم که از خودمان سوال بپرسیم؟ اصلاً اینهمه علامت سوال کوفتی توی این سطرها چه غلطی میکنند؟ سوال که پیشکش، جرأت آن را نداریم که چند دقیقه بیشتر جلوی آینه به خودمان زل بزنیم که میدانیم مغزمان پارهسنگ برمیدارد و آخر سر باید دزدید چشمها را «که چه دزدهای بیرحمی». حالا چهطور این سهتا من اینجا نشستهایم و هی زرت و زرت سوال؟ البته که خیالش را ندارم بگویم من آن باخایهی بزرگی بودم که سمندر شدم و به دل آتش زدم و دوتا کپی از من را آوردم که بکارمشان جلوی رویم تا برایم میخ شوند. بگذارید اینطور روشنتان کنم: درست است که ما توی یک جسم بزرگ شدهایم و خوردهایم و ریدهایم و تا اینجای کارمان را یکراست آمدهایم بدون اینکه خودمان را جایی گم کرده باشیم و دوباره پیدا، اما من با چشمهای خودم دیدم و فهمیدم که با این بیستسالهی عزیز و آن چهلسالهی محترم خیلی کمتر از آن است مشترکاتی که بتواند ما را من کند و واقعاً ماندهام در کار اینکه اگر بخواهم عددها را بیخیال شوم قرار است چهطور صدایشان بزنم یا چه ضمیری برایشان استفاده کنم. انگار یک غفلت عجیبیست توی این زبان که تمام تلاشش را توی چندتا هستم و میکنم خرج کرده و از دستش در رفته تا منها و توهای گذشته و آینده را صرف کند. میگویم نه. همان آدم نیستم. نه که کمی تفاوت باشد توی صدایمان و پیرتر شده باشم و عاقلتر، یک چیزهایی از اساس لق است یا کم. وقتی مینشینم کنارشان پای صحبت و خاطره گفتن و یاد ایام خوش، روایتهایی از قصهی مشترکمان آنقدر متفاوت از آب درمیآید که مطمئنم کند، او من نیست و من آن. قبول کردم که خاطرات بیستسالگی مال اوست و غصههایش هم که به وقت گفتن اینچنین چشمهایش برق میزند که غصهدارش میکند و گرم است و میتپد هنوز. برای من تنها یک تصویر است و یک علامت سوال بالای کله که گهگداری روشن میشود و میلغزاند دل و حیرتم را میگدازد. میگویم: آوردم که تماشایتان کنم، آوردم که شاید به یاد بیاورم. پاکت سیگار را از توی جیبم در میآورم و روشن میکنم یکییکی برایشان و مینشینم پای تماشای پکاندن و بین جفت انگشت فشردن و چینی که مینشیند کنار لبها. تماشا میکنم و میبینم که توی این مسیر طولانی چه زیاد بودهاند چیزهایی که از وجودم جدا شدهاند و جا ماندهاند توی راهی که آنقدر کلوخ بوده است و آنقدر سنگی که کل تایرم را سوزانده و رسیده است به استخوان. یعنی که ته مسیر است و هیچ چیز برایم نمانده، این است دلیل این همه تفاوتمان.
– کفتار پیر دیوانه
آن هم دیوانهی بیتایر یدکیِ پنچرکردهای که دود روغن سوخته و موتور داغکرده از سوراخهایش بیرون میزند. یعنی که آلارم میدهد یک چیزهایی توی وجودش و آدمی هم به وقت احتضار کم به سرش نمیزند. حالا این که منظورم از به سر زدن جنون باشد و من هم جندیدهی پریشان، گهخوری اضافه است اما این را به یقین میدانم که کم نبوده آن زمانهایی که بیخرد نادانم دنده را عوض میکرد. کمی که بیشتر دقت کنی خیلی هم ساده است: یک مرد بیخرد در حال مردن که احساس میکند با به یاد آوردن این که چه چیزی را زندگی کرده دلخوشتر خواهد مرد. نمیشد که این هیچ بودنم را دفن کنم توی خاک و انتظار داشته باشم که از قبرم درد نروید؟
پردهی سوم: تلاشی
هفتهها همینطور میگذرد و من ضعیفتر و ضعیفتر میشوم. سرفه امانم را بریده اما نمیخواهم دیگر معدهام را با قرص و کپسول و فلز و اسید پر کنم. توی آینهی لجنگرفتهی توالت زل میزنم به کبودی که چشمهایم را ربوده و عق میزنم و خلط و خون بالا میآورم. مثل زامبیها لنگ میزنم و اگر دست نیندازم به دیوارها و تکیه ندهم به عصا و میله و چوب معلوم نیست کجا پخش زمین بشوم. ترس برم داشته بود که مبادا ترک بردارد استخوانهایم و خشک بشود ریهام و یک جایی بیفتم به جاندادن که چشمهایم قفل بماند روی آن تصویرهای کریه و نفسهای آخر را هم با فحش و لعن و نفرین تمام کنم. خودم را میرسانم به هال و مینشینم روی صندلی پیرم که با چند متر فاصله کاشتهام درست روبهروی کاناپه جایی که نشستهاند آن دوتا درست در دیدرسم که بشوند یک قاب زیبا و دلِ مرده خوشکنک.
-سیگار؟
تلاشی برای خم شدن به سمتشان میکنم و نفسهایم میبرد. بیستساله دستهایش را میآورد جلوتر و دو نخ سیگار برمیدارد. سیگار لای لبهای خودش و لای لبهای چهلساله را میگیراند و پکی و آهی و حرفهایش را از جایی که جا مانده بود پی میگیرد: «اما اقبال خوشی میشد اگر یکراست میرسیدیم آخر کار و مجبور نمیشدیم نعشکش خودمان شویم»
– نعشکش که آبرودارشان بود اگر بدانی که چه کشهایی را بعد تو برایمان دستوپا کردیم. و سرفه و سرفه و سرفه. من توی ذهنم حرف بزنم بهتر، بیستساله میخندد. چهل سالهی لبپر اخمو چین به پیشانی میاندازد و پوزخندی پر میدهد توی هوا و میگوید: «همهی خیالهایت مهمل بود. هرچه که آرزویش را داشتی به درد لای جرز هم نمیخورد. این مردن هم با هر رنگ و لعابی که بخواهی قشنگترش کنی هیچ وقت دردی را دوا نکرد. حالا مثلا خیلی خوشبخت بودند آنهایی که زیر خروارخروار خاک مانده بودند؟ ول کن این قصههای قشنگ شکوه مردن و خزعبلات را. کر است و لال است و هیچچیزی را هم کم نخواهد کرد، نه دردی را و نه به فکر آن است که اعلا کند بدبختی را»
چه خیالات سنگینی، مثل یک اسکات صدوپنجاه کیلویی میماند که مطمئنم ماهیچههای گوگولی مغز من را خواهد چزاند. اما برای او چهطور؟ من چهطور بعد او زنده ماندم. انگار حسی را که او نسبت به کوچکتر از خودش دارد من هم نسبت به او دارم. آیا او را مقصر وضعیت الانم میدانم؟ فکر نکنم، حالا که تایمر بمب درونم به شمارش افتاده چطور میتواند چیزی برایم مهم باشد و خیال نکنم او را آوردهام اینجا که از نفرتش نفرت بورزم. حالا شاید کمی قابم را بد منظرهتر کرده باشد با آن کچلی که چنگ انداخته به کلهاش و آن شکمی که محافظ شده برای آلتش. اما نه بودن او هم توی این قاب اجباری است. بیستساله توی جایش تکانی میخورد و چشمهایش را که خیره مانده بود به صورت آن یکی و برق میزد، میچرخاند سمت پنجره. چطور نمیهراسد از تصویر دهشتناک پشت پنجره، از این خاکستری بیرنگ چرکگرفته؟ صدایش میلرزد و اما هنوز رسا، میگوید: «بیراه هم نمیگویی. شاید هم آن ترس بزرگ توی دلمان بوده که لعاب میزند همه چیز را تا قایم کنیم که چه ابلهان بزرگی بودهایم.
– و چه بزدلان بیخایهای، سرفه، سرفه، سرفه
-اما هرچه که هست زیر سایهی ترسناکش، با چشم های باز نگاه کردن هم کاریست بیخودتر. مگر اینطور نیست که ما آدمها دلمان را خوش میکنیم به یک سری وعده و وعید تا زنده بمانیم؟ حالا برای یکی خوشگلتر و برای یکی هم هیکلیتر. قبول که ضعیف بودم. جلوی آن عذاب بزرگی که چشم توی چشمهایم دوخته بود، هیچ وعدهای نبود بهتر از آن که بدانم تمام میشود روزی. من که تمام عمرم را خیره در چشم های آن سیاهچالهای سپری کرده بودم که دروغهای زیبا را توی خودش میبلعید و میبلعید، کجا میتوانستم خودم را بند کنم و دلخوش ، کدام فکر و کدام کاغذپاره. من فقط میخواستم فرار کنم از هر چیزی که همه چیز آنقدر زشت و فاسد بود که نمیخواستم داشته باشمشان، بدانمشان یا به دهان بیاورم. یادت هست آن قصهمان را که در آن مردی ساعتی قبل از بازجوییاش، با دندان زبانش را شکافت و بعد قورتش داد؟»
چهلساله بادی به گلو میاندازد و میگوید: «همان قصهای که مرد بازجو میتوانست کاغذ و خودکاری جلویش بگذارد و به حماقتش پوزخند بزند؟ آدمی هرکاری هم کند از شر طبعش نمیتواند خلاص شود، حتی اگر جرأت جویدن زبانت را هم داشته باشی، معدهات هضمش نخواهد کرد. هرچهقدر هم که فرار کنی مجبورت میکند که بالا بیاوری آن سوالهای لعنتی را و دیگر نه آرزوی مرگ نجاتت خواهد داد و نه بستن چشمهایت. قصه نوشتن هم کاری بیهودهتر و آن جوهرهای خشکیدهی روی انگشتهایت فقط سرطانیمان کرد»
نگاهی به دستهایش میاندازد و بعد نگاهی به من. سرم را به نشانهی نفی تکان میدهم و اشاره میکنم به کلهام، یعنی که میخواهد بگوید فکرهای سرطانی، اصلا چه استعارهی پخ و نچسبی، شلمغز چاخان، حالا این ریههای ترکیده هم شد تأیید حرف او، برای چزاندنش هم که شده سرفههایم را قورت میدهم و جملهای بلند میگویم: اما آن مرد بیزبان بعد از خالی کردن جوهر خودکار روی کاغذهای جلویش، سرش را بالا آورد و یک قهقههای سر داد که پشمهای بازجو فر خورد و بعد از آن هرباری که بازجوی مشنگ شکنجهاش میکرد، چندین سطر جملات شیتیلتر و مضحکتر تحویل میگرفت.
و امانم بریده شد اما هنوز هم نگرانی توی چشمهای بیستساله بزرگتر میشود و خطابهی ما برای دیوار بوده لابد، با صدایی لرزانتر میگوید: «اما من اگر تلاشی برای نوشتن کردهام، نه هوای پاسخ دادن داشتم و نه آنقدر بیرحمی برای حرامکردن واژهها بهخاطر چند اعتراف سرطانی. شاید هم کل این نوشتنها بیهوده بود. باور کن من هم میدانم که جنس خراب بودم و معلوم نیست به سبب کدام بلاهتی، کار دنیا آنقدر دستکاری شده بود که آدمی مثل من هم فرصت زیستن داشته باشد. انسانی نحیف که رها شده در دل طوفانی مهیب، نه ریشهای برای ماندن و نه چنگالی برای چنگزدن.
حالا بیستساله لبخندی کوچک میزند و دوباره با صدایی سنگینتر و گرفتهتر – دلم تاریکی میخواست دور از چشم همه، دلم خلوتی میخواست برای خودم و برای همین هم تصمیم گرفته بودم که بنویسم که آینههایی بیافرینم، آینههایی آنچنان جلایافته با جیوهای آنچنان مسموم که من. میآمدند و در آینه نگاه میکردند و خیره در جلوهی خودشان در آینه، و من میماندم پنهان پشت لایهای از جیوه در تاریکی خودخواستهام»
خندهی خفیفی مینشیند کنار لبهای چهلساله و انگار که منتظر بوده است تا این جمله را بشنود و بترکاند نفرتش را. صدایش رساتر میشود و سینهاش صاف: «اما این از نقص انسانها بود که انعکاس پرتوهای نور را از آینه به بازتاب جلوهشان تفسیر میکردند. هر نقص ابلهانهای هم یک روز توی شکم مادری از بین میرود. باید انتظار آن روزی را داشتی که آدمهایی با ناخنشان، به تراشیدن آن جیوهها کمر ببندند. اما فکر نکنم انتظار این را داشته باشی که من اینکار را انجام دهم. جیوهها را تراشیدم و شیشههایش را خرد کردم و میخواستم ببینم هر لعن و هر نفرینی را که پشت آن صورتکها پنهان شده بود. مهم نبود مسموم شدن، مهم نبود که دنیا برایم چه خوابی دیده»
بدون نفسگرفتن یکریز حرف میزند و گاهی صورتش ملتهب میشود و گاهی حرفهایش آنقدر طولانی که سیگارهای توی دستش خاکستر، بدون آنکه پکی زده باشد. گاهی طوری همدیگر را نگاه میکنند که خیال میکنی به چند دقیقه نکشیده همدیگر را خواهند درید. دو درنده که دو طرف قاب روبهرویم ایستادهاند و رنگها را میپاشند و قلممویشان را میچرخانند و میسازند با لبخند و غم و ترس و کینه و نفرت منظرهی دلچسب لحظههای آخرم را. چشمهایم سیاهی میرود و رفتهرفته صدایشان توی صدای بوق و نعرههای خیابان و چهرهشان توی دود و غبار گم و گمتر میشود. بمب ساعتی توی وجودم دارد دینگدینگهای آخرش
را میزند تا آن لحظه که منفجر شود. از اینجایی که من ایستادهام هیچ چیز نه آنقدری بیمزه است که بشود روی برگرداند و ندید و دل نبست و نه آنقدری بیقاعده که جای بازی باشد. چه میشد اگر گورخری بودم توی صحرا که جدی باشد خورده شدنش، مهم باشد علف خوردنش و زاییدنش و ماندنش؟
برمیگردند و توی صورتم نگاه میکنند. همهی آن نگاههای مضطرب و آن حرفهای دهنپر کن قرار است توی همین مغز خودم بپوسد و همینجا دفن. تنم کمکم دارد بوی مرده میگیرد. چشمهایم کمسوتر و ضعیفتر میشود و دستهایم کمتوانتر طوری که دیگر قلم را هم نمیتوانم روی کاغذ فشار دهم. شاید همین تکههای ناقص باقی مانده از نوشته هایم نیز همراه من دفن شوند و برای همیشه تمام.
اما میدانم که یکجایی یکنفر بالأخره خواهد پرسید که اصلاً توی بیخرد در حال احتضار برای چه نشستی و سلولهای خاکستری مغزت را سوزاندی تا روایتی بگویی در مورد شصتسالگیات که نشسته است با بیستسالگی و چهلسالگیاش و زر میزند و زار؟
بگذارید من چیزی از شما بپرسم: کجای جهان را سراغ دارید که یکنفر بتواند بنشیند و برای خودش مهمل ببافد و با خودش حرف بزند و فحش بدهد و بُکُشد و رنج دهد و جواب پس بدهد به آینه و زل بزند به چشمهای خودش برای ساعتهای متوالی و کسی زنجیرش نکند؟ چرا ننویسم و هرچیزی را که دارم نشکنم و نریزم روی این کاغذ، وقتی تنها جایی است که میشود بهشیوهی خودم باشم و بهشیوهی خودم بمیرم.