در یک صورت میتوانم بیرون بیاورمش. یک صورت نامعلوم. یک صورتی که حالا بر من پوشیده است، اما عریان میشود حتماً. خودش که عریان است و دارد زیر تن من عرق میریزد. روسری را به دندان گرفته. عریان است اما روسری به سر گذاشته تا به دندان بگیرد. دلم برای آن بچه توی شکمش میسوزد و برای خیلی چیزهای دیگر هم. برای شوهرش که آن بیرون ایستاده و منتظر است، کارم را تمام کنم. برای پدرم که حالا حتماً دارد دو دوتا چهارتا میکند که بفهمد این بچه اوست یا نه. برای همه چیز دلم میسوزد و گریه میکنم و اشکهایم را میریزم روی مریم. مریم که حالا روسری را دور انگشتش پیچیده و انگشت را با روسری به دندان گرفته و همراه من اشک می¬ریزد. به اشکهایم روی شکمش نگاه میکنم و از این اندوه شهوتناک لذت میبرم. به اشکهایش که از گوشههای چشم بیرون میریزد و فریادش که هی فرو میخورد. فریادی که میبینمش اما نمیشنوم. نگاه میکنم و فکر میکنم، بله فقط در یکصورت میتوانم بیرون بیاورمش. یک صورت نامعلوم.
شوهرش دستگیره در را فشار میدهد، که قفل است و باز نمی¬شود. میپرسد تمام نشد؟ به مریم نگاه میکنم که بگوید، نه. مریم انگشتش را بیرون میکشد. نزدیک است فریاد فروخورده را بیرون بریزد، نمیریزد. نگاهم را نگاه میکند و فرو رفته و فرومانده میگوید، نه. مرد دستگیره را رها میکند و من آن چشمان برآمدهاش را مجسم میکنم. در را که باز کرد دو بار نگاهم کرد. هر دو بار از پایین به بالا. اولین بار برای اینکه بداند کی هستم و آنجا چه کاری دارم و دومین بار برای جستجو در حافظهاش که بداند کدام پرستار اینگونه خودش را به زحمت میاندازد و میآید خانه یک نفر تا بچه توی شکمش را معاینه کند و اصلاً این چطور ممکن است؟ مریم را صدا میزند که این خانم میگوید آمده برای تو. مریم دورتر در درگاه حاضر میشود، مرا میشناسد و تکان سرش، هم به من و هم به شوهرش میفهماند که منتظر آمدنم بوده است. سر را یک بار و به یک گونه تکان میدهد، من یک چیز میفهمم و شوهرش چیزی دیگر. ناچاریاش را دیدم و حالا میپرسم چرا دلم برای اون نمیسوزد و خودم را محکمتر به تنش فشار میدهم. شکم برآمدهاش نمیگذارد با تمام تنم او را دربربگیرم. شکم برآمدهاش که بچه پدرم یا شوهرش را در خود دارد. دستم را روی شکمش میگذارم فشار میدهم، به خواهر، برادرم یا یک غریبه فشار میآورم. مریم دیگر تابش تمام شده میگوید آخ و شوهرش به در میزند که چه شد؟
– هیچی آقا هیچی کمی تحمل کنید.
این را رو به مریم گفته بودم و مریم میدانست و من از آن تکان سرش در درگاه دانستم که مریم میداند. میداند که هستم و برای چه آنجا حاضر شدم. سلام میکند مرا به اتاق میبرد. میگوید چقدر شبیه پدرت هستی. پدر را در چهرهام باز میشناسد و دکمه پیراهنش را باز میکند. پیراهنش را در میآورد و تمام تنپوشهای دیگرش را. دراز میکشد و پاهایش را باز میکند. من پدرم را میبینم، پدرم را در خودم میبینم و میدانم که هرچه دارم را باید در مریم فرو ببرم. باید در سکوت هرچه دارم را در او فرو ببرم. لباسهایم را در میآورم. عریان روبروی شکاف میان پاهای بازش مینشینم. آرنجم را روبروی شکاف میان پاهای خودم میگذارم. دستم آلتی میشود. آلتی که حالا برای من است، اگر پدرم بودم. دستم را فرو میبرم در او. دستم که حالا دیگر از آرنج به من وصل است. حالا دیگر پدرم هستم و خودم را در مریم فرو میبرم و فکر میکنم فقط در یکصورت میتوانم بیرون بیاورمش، دستم را، آلتم را و پدرم را. در یک صورت نامعلوم. خودم را تکان میدهم و دلم میسوزد، برای همهچیز، همهچیز، جز این زن که مادرم نیست و من نیستم و انگار هیچکس نیست. تکان میخورم و همه اینها که گفتم را از سر میگذرانم. همه چیز دارد یک جور بیخودی میشود. نفسم حبس شده، مثل دستم که حالا آن تو مانده، گیر کرده، گیر کردهام میان پاهای مریم و فکر میکنم فقط در یک صورت، یک صورت بیجهت و اندازه بیرون میآید. بیرون میآیم. نگاهش میکنم زبانم را بیرون میآورم دراز است مثل دستم، از زبان خودم هول برم میدارد. بی اراده درازای زبانم را به پهنای صورت مریم میکشم. احساس خفگی میکنم. که حبس شدهام، که میخواهم ناله کنم، با خیال نمیتوانم دهانم را باز میکنم، میتوانم و ناله میکنم. مرد با فریاد چه شد دستگیره را به تکرار میفشارد. و من تکان میخورم و با ناله فکر میکنم با این صورت بیجهت و اندازه، یک احتمالاتی، یک احتمالات کاملاً معمول را هم اگر در نظر بگیرم شاید کمک کند به بیرون آمدنش. یک وضعیت زایش که بیرون بیاید مثلاً یا دستش را بگیرم و بیرون بیاورمش یا دستم را فرو کنم در دهان و بیرون بریزمش، بله دستم را، دستم، دستم، دستم که حالا ندارمش.
منتشر شده در مجلهی مهری شماره ۲