ماریا فرناندا آمپوئرو (اکوادور، ۱۹۷۶)
ماریا فرناندا آمپوئرو نویسنده و روزنامهنگار اکوادوری (زادهی ۱۴ آوریل ۱۹۷۶ در گوایاکیل) است. تمام کارهایی که تا کنون از وی منتشر شده، در ژانرهای داستان کوتاه یا ناداستان است. موضوع عمدهی کارهای او خشونت خانوادگی است. این اولین داستانی است که از او به فارسی درآمده است.
___________________________
همهچیز از وقتی شروع شد که تب داداش کوچولوم بدتر شد.
آنقدر روزای مدرسه رو از دست داده بودم که حس میکردم انگاری هیچوقت نرفتهم، انگار از وقتی دنیا اومدم تنها کاری که باید انجام میدادم مراقبت از داداش کوچولوم بود. وقتی مامان میرفت سر کار، میموندم خونه و هر ساعت یه قاشق از دارو صورتیه و هر چار ساعت از دارو شفافه به داداشم میدادم.
مامان واسه تولدم یه ساعت با عددای گنده بهم داده بود.
بچه سبک بود، آنقدر که بهسختی هموزن چیزی میشد. انگار که یه دستمالکاغذی مچاله رو دادهن بغلم. اون نمیخندید. خیلی کم چشاشو باز میکرد.
یه شب، یکی از دوستای مامانم از صدای گریهش اعصابش خرد شد و با مشت زد در حمومو سوراخ کرد.
آقاهه به مامانم گفت: «خفهش کن. صدا اون جونورو ببر. اگه همچین پتیارهای نبودی، همچین بدترکیبیو پس نمینداختی. باید راحتش کنی.»
هی تفولعن میکرد و با مشت میزد تو در.
بهتر بود به در حموم میزد تا داداش کوچولوم. تا مامانم. ولی مامانمام یهکم زد.
ما دیگه هیچوقت اون دوست مامانمو ندیدیم، خریدن دارو صورتیه و دارو شفافه سختتر شد، ولی مامانم با یهکم آبجوش داروها رو بیشتر کرد.
مامان همینجور که وایساده بود تا تب داداش کوچولومو بگیره، مشتاشو جمع میکرد. بعدش انگشتاش سفید میشد. اونم بعد از تکوندادن دماسنج تو هوا و نگاهکردنش زیر چراغ، یکم صدا از خودش درمیاورد. یکم صدا با زبونش و دندوناش. وقتی صدا از خودش درنمیاورد یعنی بچه اون روز حالش بهتر بود.
بعضی آخر هفتهها میفرستادم خونه مامانبزرگبابابزرگ.
بابابزرگم فرناندو همیشه میبردم قبرستون تا اول سری به مادرش، رُزیتا، بزنه. بعدش میرفتیم لا پالما تا کوکاکولا با بستنی وانیلی بخوریم. یک دختر کوچولو با بابابزرگش. با یه لباس. بدون خواهربرادر. یه تکفرزند. لوس و ننر. آخر هفته سریع تموم میشد و تا به خودم بیام اول هفته بود.
یه روز بعدازظهر که داشتم دارکوب زبله میدیدم، داداش کوچولوم شروع کرد به گریه. نرفتم سراغش. وقت دارو صورتیه بود، ولی نرفتم. میخواستم دارکوب زبله ببینم. کل قسمتو. واسه یه بار تو زندگیم که شده، یه قسمت کاملو بدون اینکه مجبور باشم ساعته که عددای گنده داشتو نگاه کنم، بدون اینکه مجبور باشم دارو رو با اون قاشق سفید گندههه اندازه بگیرم، بدون اینکه مجبور باشم باهاش کلنجار برم که قورتش بده، که همه لباسام، مث همیشهی خدا، چسبناک شه و بوی این چیزمیزا رو بگیره. میخواستم بوی دختریو بدم که دارکوب زبله میبینه و هیچ کار دیگهای نداره. حتی به جاهاییش که خندهدار نبودنم خندیدم. بلند، خیلی بلند، عینهو دارکوبه، تا صدا گریههای داداشم به گوشم نرسه.
بعد یه مدت، دارکوب تموم شد و عصر حجر شروع شد. کل اون قسمتم نگاه کردم.
وقتی که رفتم سراغش ببینم چجوره، بچه دیگه جیغ نمیکشید. دست زدم بهش. انگار که دستمو گذاشتهم رو شمع روشن.
به همسایه گفتم، و همسایه زنگ زد مامانم.
«دارو صورتیه رو بهش دادی؟»
سرمو تکون دادم.
دکتر یه چندتا دارو سبز و شیاف برامون فرستاد.
مامانم نشونم داد چجوری شیافش کنم. من نمیخواستم. داداش کوچولوم عینهو این سگ قهوهای کوچیکه که یه بار جلو خونهمون تاکسی زدش و با رودههاش که پهن سنگفرش بود، زندهزنده ول شد تا بمیره جیغ کشید. درست همونجور جیغ کشید.
صورتی، بیرنگ، سبز، شیاف.
فرداش، داداشمو گذاشتیم پیش مامانبزرگ بابابزرگم و رفتیم کلیسای کریستو دل کنسوئلو. تو محلهی سیاها بود، محلهی ممنوعه. من و مامانم انگاری دو اسکوپ بستنی وانیلی شناور تو کوکاکولا بودیم.
یه زن سیاه گنده به مامانم گفت ایمان داشته باشه.
«ایمان داشته باش، دونیایتا. مسیح معجزه میکنه.»
بعدش پول خواست، پول خرد. چرا مامان خودش از مسیحش نخواست؟ اگه مسیح میتونست معجزه کنه، باید تو پول خرد غلت میزد، نه عینهو ما باشه، مایی که بعضیوقتا مجبور بودیم مسیرمونو پیاده بریم چون اونقدری پول نداشتیم که کرایه اتوبوس بدیم.
خانم سیاهه یه عروسک بچه کوچولو به مامانم فروخت تا از لباس قهوهای مسیح آویزونش کنه. وقتی رفتیم تو کلیسا، یهعالمه از اون عروسک کوچولوها اینوراونور بود. همینطور قلبای کوچولو و پاهای کوچولو و دستای کوچولو و سرای کوچولو و بقیه اعضای بدن که سر درنیاوردم چیان. همینجور عکس و کارت و صورتحساب و نقاشی. رو یکی از کارتا نوشته بود، خداجون کمکم کن من فقد نه سالمه و سرطان دارم.
پرسیدم: «مامان؟ مسیح از بین اینهمه بچه از کجا میخواد بدونه کدوم داداشمه؟»
«چون خیلی باهوشه.»
اونجا بوی عجیبی میداد. مث بوی آدم پیرا، گردوخاک، مث وقتی که چند روز موهامو نمیشورم، مث گرما، مث وقتی که برق میره.»
قبل از رفتن، مامانم یه شیشه خالی سسگوجه لس آند از جیبش درآورد و از یه شیر آب پرش کرد.
گفت: «این آب خوبه. آب گوارای مسیح، آب مقدس.»
یه قلپ بهم داد، ولی مزهش مقدس نبود؛ مزهش مث سسگوجه بود و یکمم ترش بود، و با خودم فکر کردم که آب با سسگوجه —عین چیزی که ما آخر ماه، وقتی شیشه سس تموم میشه، سر برنجمون میریزیم—عمراً بتونه معجزه کنه. آب مقدس باید مزهش مث کارامل، مث همبرگر دوبل باشه. نباید مزه آدمفقیرا رو بده. با اون مزهی چرت و مزخرف تو دهنم، میخواستم سر کل دنیا هوار بکشم که حالیشون نیست، که تنها معجزهی اینجا واسه این زنهس که سر فروش اعضا کوچولوی بدن و کل اون عروسککوچولوهای چسبیده به دامن مسیحی که مزهی سسگوجه آبکی میده، پول گیرش میاد. داداش کوچولوم اونجا موند، یا درواقع، یه عروسک ازریختافتاده مث خودش، که یهعالم عروسک همونقدر عجیبغریب دیگه، و سر و دست و پا و قلب دورشو گرفته بودن، انگاری که انفجاری چیزی شده بود.
مامانم یهو عصبانی گفت: «باید همونجا بمونه.»
منم تموم راه خونه رو گریه کردم، چون فهمیدم اونم نمیدونه داره چیکار میکنه.
توی خونه، مامانم یکم از آبه به داداش کوچولوم داد و یکمم ریخت رو سرش. داداشم چشاشو باز کرد و دهن بیدندونشو نشونمون داد. بالاخره، بهمون لبخند زد.
هفتهی بعد، قشنگ همونجور، با همون لبخند، گذاشتیمش تو یه صندوق سفید کوچیک که پول خریدشو آدمای محله جمع کرده بودن.
الان برگشتهم مدرسه. باز برگشتهم کلاس چهارم، جاییکه از بقیه بزرگترم و هیچ دوستی ندارم.
وقتی ازم میپرسن خواهربرادر دارم یا نه، به بچهکوچولویی که از لباسای کریستو دل کنسوئلو آویزونه فکر میکنم و میگم نه.
اونا نمیفهمن.