مادرم شلوارش را پایین کشید و روی زانوهایش نشست. دلپیچه امانش را بریده بود، کمی منتظر ماند و بعد لای پاهایش را نگاه کرد. مرا دید که لرزان و ترسان از او آویزان شدهام. زوری زد و مرا پس انداخت. به سمت سوراخ توالت سُر خوردم اما در آن فرو نرفتم. مادرم مرا به دقت نگاه کرد و بعد زیر لب گفت: هوووف…
شیر آب را باز کرد و خواست سر شیلنگ را به طرف من بگیرد که نتوانست. بلند شد و در حالی که از درد به خودش میپیچید، بیرون رفت. مادرم دیگر هرگز مرا ندید.
پدرم که از سر کار برگشت، سراغ مرا گرفت. مادرم چیزی نگفت و به توالت اشاره کرد. پدرم به توالت رفت و مرا دید که به سوراخ گیر کردهام. آمد بالای سرم و خوب براندازم کرد، انگار که بخواهد مادرم هم بشنود، بلند داد زد: کم مونده بود گاومون بزادها، خلاص شدیم! و هرهر خندید.
شیر آب را باز کرد و به سمت من گرفت. لغزیدم و در قعر چاه تاریک فرو رفتم. پدرم دیگر هرگز سراغ مرا نگرفت.
از آن روز تا به حال، من ته چاه هستم، با چشمهای نیمهباز، رو به بالا…
با این که مُردهام اما هرازگاه صدایی میشنوم که داد میزند: من مشحسن نیستم، من گاو مشحسنم!