ماژیک قرمز را برداشت و روی آینهی اتاق مرد ریشو نوشت: توت فرنگیام. اومدم بهت سر زدم.
و از پنجره اتاق بیرون پرید.
از خواب بیدار شد. تپش قلب شدیدی داشت. موهای بلندش خیس عرق به صورتش چسبیده بود. نور خورشید از لابهلای پرده چشمش را اذیت میکرد.
بلند شد و رفت یک لیوان آب خورد. روی صندلی آشپزخانه نشست و با خودش فکر کرد، من الان تو خواب کسی نرفتم. من دقیقا رفتم پیش اون آدم. یعنی دلیلش قمر در عقربه؟؟؟
شب قبل، با اینکه چشمانش از فرط خستگی باز نمیماند طبق معمول پیجهای اینستاگرام را بالا و پایین میرفت که یک لحظه، چهرهی مرد جوانی با ریش سیاه، که داشت آرایش میکرد، توجهش را جلب کرد. مرد همانطورکه تینت میزد و سایهی قرمزش را پررنگتر میکرد از اعدادی حرف میزد که با تکرار آن میتوانید وارد خواب کسی که میخواهید، بشوید. کلیپ را از اول نگاه کرد.
مرد ریشو گفت: « خووووب توت فرنگیها، اگه میخواین وارد خواب کسی بشین، وقت خواب با خودتون این عددها رو تکرار کنین. یادتون باشه بعدش با کسی حرف نزنین و بخوابین. یادتون باشه وقتی قمر در عقربه اینارو نخونین. ۸۴۶۴۲۱ بعد سه بار۳۴۳٫ قمر در عقرب بود نخونین ها. از من گفتن بود. خدافظظظ توت فرنگیها.»
چندبار ویدیو را تماشا و اعداد را تکرار کرد. گوشی از دستش افتاد و خوابش برد.
چشمانش را باز کرد. تصویر آشنایی دید. لوازم آرایش مرد ریشو روی میز بود. رویش را برگرداند و همان مرد را دید که با آن آرایش مضحک کنار سینی پر از شمع خوابش برده بود. از در و دیوار اشکال عجیب و غریبی آویزان بود. روی تقویم جلوی آینه با ماژیک قرمز نوشته شده بود: قمر در عقرب آذرماه. به یاد آورد که هشدار قمر در عقرب را داده بود. ماژیک قرمز را برداشت و روی آینه نوشت: توت فرنگیام. اومدم بهت سر زدم.
تمام روز فکرش درگیر خواب دیشب بود. توی تقویم دنبال قمر در عقرب گشت و در مورد اتفاقاتی که در آن روزها میافتد جستجو کرد. در تقویم دید که تا فردا ساعت ۱۴ هنوز ماه در خانهی عقرب است. شب بعد از رفتن آخرین مشتری، چراغهای سالن آرایشگاه را خاموش کرد و به خانه رفت. وقت خواب به سرش زد که دوباره امتحانش کند. اول استوریهای مرد ریشو را نگاه کرد. با تعجب دید از جملهای که دیشب روی آینه برایش نوشته، استفاده کرده و میگوید موکلی که برای شمعتراپی احضار کردهام، برایم یادداشت نوشته و از این قضیه کلی بازدید هم گرفته است.
گوشی را گرفت و وارد پیج مرد جوانی شد. کسی که هر شب قبل از خواب عکس پروفایلش را با حسرت نگاه میکرد. همانطور که به عکس نگاه میکرد، تکرار کرد:« ۸۴۶۴۲۱-۳۴۳-۳۴۳-۳۴۳ »
آنقدر تکرار کرد تا خوابش گرفت.
این بار جایی که بیدار شد، آشنا نبود. سالها از او خبر نداشت و حتی نمیدانست خانهاش کجاست. کارش شده بود زل زدن به عکس پیج قفل شده. گوشهای از اتاق ایستاد. مرد کنار زنی سبزهرو خوابیده بود. قلبش تیر کشید وقتی موهای سفید شقیقهاش را دید. رفت لبهی تخت و زانو زد. چقدر نقشه داشت برای این لحظه ولی دلش نیامد بیدارش کند. بلند شد و با رژی که لب به لب عشقش میداد روی آینه ترانهای را که مرد همیشه برایش میخواند، نوشت:
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی