قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجههای لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.
لب جو، نزدیک قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی یخ بسته که پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن، قاتی فضلهها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانههای بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهایی که پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تکشان توی فضلههای کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی که حتی جا نبود تکشان به فضلههای ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیوارهی قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهی خودشان تک میزدند و از کاسهی شکستهی کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بیتکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلکیدند.
به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به کند و کاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. همقفسان بوی مرگآلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهی ریقونهای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجهای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بیمهر، بربر نگاه میکردند و با چنگال، خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس میدیدند. قدقد می کردند و دیوارهی قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تک خود را توی فضلهها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیرهای پاکوتاهی کوفت. در دم مرغک خوابید و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضلهها خوابید و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پر باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت و کمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهی رگ درآمدهی چرکین شوم پینه بستهای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گندزار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.