از وقتی دست راست دوستم قطع شده است، زنش دیگر سایهی چشم نمیزند. دوستم این را گفت و بعد دیگر حرفی نزد. برای همین دوباره راه افتادیم سمت ساحل. نشستیم و به دریا نگاه کردیم. کف موج آمد و قبل از اینکه به پاهایمان برسد پشیمان شد. آستین خالی پیراهن دوستم بلند شده بود و در باد تکان میخورد. شبیه به قایق در گل نشستهای بود که فقط بادبانش درست کار میکند. بعد با تنها دستش نوک قایق را خاراند و به فاصلهای که با آبها داشت خیره شد. در ساحل هیچکس نبود یا حداقل خودش را به ما نشان نمیداد.
از وقتی دست راستم قطع شده است، زنم دیگر سایهی چشم نمیزند. دوباره به این جملهای که گفته بود فکر کردم. کف موج آمد و قبل از اینکه به پاهایمان برسد، پشیمان شد. دو ماه پیش همه جمع شده بودند تا از زنش، بابت اینکه در این شرایط کنارش مانده است، تشکر کنند. شاید اگر دوستم خودش آن جا زندگی نمیکرد، هیچوقت به این مهمانی نمیآمد. ناراحت بود و هر وقت که لبخند میزد، زود پشیمان میشد.
آنموقع فکر میکردم بابت دستش ناراحت است برای همین در گوشش گفتم عوضش حالا میتوانی در ماشین را روی آستینت ببندی و اصلاً احساس درد نکنی. لبخند زد و خواست چیزی بگوید ولی نگفت. حالا دیگر میدانم از دست زنش و بقیه شاکی است. شاید میخواسته در مهمانی بلند شود و بگوید، چرا نمیفهمید؟ من دستم را از دست دادهام نه عقلم را. چرا دیگر سایهی چشم نمیزنی؟ حتماً فردا هم تصمیم میگیری دیگر موهایت را شانه نکنی؟ شاید میخواسته است بگوید من همان آدم قبلیام. همان چیزهای قبلی برایم زیبا است. از همان غذاها خوشم میآید. توقعم کم نشده است. چای دارچین دوست دارم و هنوز میتوانم از چیزی بدم بیاید یا متنفر شوم.
هوا تاریکتر شده است و باد خنکی میوزد. هر دو بیصدا دراز کشیدهایم روی شنها. دوستم چند وجب از من پایینتر است. با تنها دستش کمی دوروبرش را گود کرده است. برای همین کف موج تا زیر قایقش آمده است و مقداری از آب هم در گودال مانده است. آب فقط به نوک پاهای من میرسد.
سه روز پیش که گفت دوتایی برویم ویلا، بلند شدیم و راه افتادیم. دیشب با فاصله چند متری از دریا نشسته بودیم. به صدای دریا گوش میدادیم و بالا را نگاه میکردیم. آسمان آبی تیره بود و پر از ستارههای ریزریز.
آب که به پاهایمان رسید، گفت: «برگردیم.» بعد اضافه کرد: «حالا با این آستین خالی چی کار کنم؟»
«نمیدونم. حداقل دیگه نگران این نیستی که توش مار پرورش بدی.»
«نگاه کن.»
بلند شده بود و آمده بود بالای سرم. آستینش پُر بود، صاف، سنگین و رو به پایین.
بعد درِ یک آبمعدنی را دیدم که از آستینش بیرون زده است. قبل از اینکه تکان بخورم، با دست چپ در را باز کرد و بیشتر آب را ریخت داخل یقهام.
یخ بود. چرخیدم و گفتم: «مرتیکهی نفهم. نرهخرِ ناقص.»
گفت: «درست صبحت کن.»
بعد خندید و فرار کرد. نور صفحهی گوشیاش را انداخته بود روی زمین تا موقع فرار، جلو پایش را بهتر ببیند. آب از آستینش روی شنها میریخت و سوراخشان میکرد. چند قدم که دور شد درِ آبمعدنیِ توی آستینش را سفت کرد.
بلند شدم خودم را تکاندم. کف پاهایم پر از شن بود. جورابها را همانطور پوشیدم.
رفتیم سمت ویلا. قیافهاش شبیه همان روز اول بود که آمدیم، بیخیال و برای چند لحظه غمگین. نصف راه را خودش پشت فرمان نشسته بود. آویزی که زناش از آینهی ماشین آویزان کرده بود، هی به شیشه میخورد و برمیگشت. زنجیر ریزی بود که دایرهی کوچکی به آن وصل بود. یکجا که نزدیک بود با آن رانندگی یکدستیاش به کشتنمان بدهد، محکم زد روی ترمز. آویز دوبار دور آینه چرخید، گیر کرد و تا آخر راه ساکت شد.
وقتی که رسیدیم ویلا، من پشت فرمان بودم.
گفت: «ماشین رو بچسبون به دیوار.»
«باشه.»
«بیشتر بچسبون.»
پارک کردم.
گفت: «چهطوره؟»
ماشین تقریباً به دیوار چسبیده بود. آینهی بغل را خوابانده بود. تکیه داده بود به در و آستین خالیاش را از شیشه انداخته بود بیرون. اگر دست داشت، احتمالاً له شده بود یا گیر کرده بود بین ماشین و دیوار. کمی به هم نگاه کردیم و هر دو لبخندی زدیم. آنوقت با دست چپ، آستینش را بالا کشید. انگار زنبیل خریدش را با طنابی بالا میآورد یا از چاه آب میکشد. آستین را آورد تو. نه سطل آب سرش بود نه زنبیل. آن را تکاند و برای چند لحظه غمگین شد.
رفتیم توی ویلا. همهچیز نم داشت: زمین، دیوار، رختخوابها.
برای خودم یک جا روی زمین پهن کردم.
آمد بالای سرم. با تنها دستش سرش را خاراند و همانطور که از آن بالا نگاه میکرد، گفت: «نظرت چیه که دست زنم رو بکنم و پیشش بمونم، ولی رفتارم عوض نشه ها. مثلاً باز هم به خودم عطر بزنم یا پا شم باهاش برقصم و فکر هم نکنم لطف خیلی بزرگی کردهام.»
«بهنظرم باید دو تا دستش رو بکنی. اونوقت میتونی پیشش بمونی و همه بفهمن کارت چهقدر درسته. اگه دو تا دستش رو بکنی و بمونی، کارت معنیدار میشه، وگرنه که مساوی هستین.»
«آره. فکر کنم از پسش بربیام.»
«از پس چی؟ اینکه دو تا دستش رو بکنی؟»
«نه. اینکه بعد از کندن دو تا دستش، باز هم به خودم عطر بزنم یا باهاش برقصم و الکی نخندم.»
شب آخری است که آمدهایم ساحل. فردا صبحِ زود برمیگردیم. آسمان هنوز آبی تیره است ولی هوا از دیشب سردتر شده. صدای موج بلند میشود. دوستم کمی خودش را توی شنها جابهجا میکند و چیزی میگوید.
میگویم: «چی؟»
میگوید: «چی، چی؟»
میگویم: «نشنیدم.»
میگوید: «میگم، میدونی بدترین چیز موقعی که آدم دو تا دست نداشته باشه چیه؟»
«بدترینش اینه که دو تا دست نداره؟»
«نه… اینه که هیچ دستی نداره که اگه دلش خواست بکنه توی جیبهای شلوارش. بهنظرم این خیلی میتونه آدمو عصبی کنه.»
این را میگوید و ساکت میشود. من هم همینطور.
یک مرغ دریایی تو هوا دوری میزند و میرود پایین. سرم را کمی میآورم بالا و نگاهاش میکنم که مینشیند روی آب.
از وقتی دست راست دوستم قطع شده است، زنش دیگر سایهی چشم نمیزند. این را خودش بهم گفت و بعد بلند شدیم دوتایی آمدیم سمت ساحل. سه روز پیش که برایش یک پیراهن آستینبلند تامی آوردم، فهمید که عقلم میرسد و انتظار ندارم حالا که یک دست دارد، زیرپیراهنی سفید بپوشد و با قیافهای آویزان توی خانه بنشیند. گفت، دوتایی برویم ویلای همیشگی و راه افتادیم. برایش پیراهن آستینبلند خریدهام که وقتی مثل همیشه دیر میکند و با سرعت از پلهها پایین میآید، آستینش توی هوا پرواز کند. به او گفتم اگر در ساحل بنشینی و باد بیاید، آستین خالیات مثل بادبانی تکانتکان میخورد، یک بادبان با مارک تامی.
صدای موج بلند میشود. آب دریا تا زیر شانهاش میآید و برمیگردد و حفرههای زیادی را که دور خودش کنده است پر میکند. اگر همینطور اینجا دراز بکشد، شاید آب کمکم بلندش کند و بکشدش داخل و بگذارد با بادبان جدیدش توی دریا پیشروی کند.
گفت که وقتی خورده به ماشینی که از روبهرو میآمد یا رانندهی آن ماشین خورده است به او که از روبهرو میآمد، چشمهایش را بسته است. فقط چند لحظهای به هوش آمده و دوباره چشمهایش را بسته است، مثل وقتی که آدم خیلی خوابش میآید و متوجه میشود که کسی توی اتاق است. شاید از زیر یکی از پلکها، نگاهی هم بیندازد ولی دوباره به خواب میرود.
حالا دیگر نمیتواند با یک دست زیر پاکت پفکها را بگیرد و با آن یکی تندتند پفک بردارد. از این به بعد، هیچچیز بین دستهایش قرار نمیگیرند، نه صورت زنش، نه یک لیوان بزرگ چای دارچین.
من شبیهِ یک آدم معمولی که روی شنهای ساحل دراز میکشد، کمی بالاتر از او، روی شنهای ساحل دراز کشیدهام. دو دستم زیر سرم است و کامل میبینماش. آب تا زیر پاهایم میآید و برمیگردد.
پکی که دوستم به سیگارش میزند، بینیاش را روشنوخاموش میکند و آدم را یاد فانوسهای دریاییای میاندازد که هر چند وقت یکبار، چراغی میاندازند تا کشتیها به گل ننشینند. شاید او است که باید بقیه را نجات دهد، دلش به حالشان بسوزد یا بگذارد بروند پی کارشان. شاید هم احساس پیرمردی را دارد که فکر میکنند چون سنش بالا رفته است چیز زیادی نمیفهمد و بهراحتی میتواند با دندانهای مصنوعی همقطارانش کنار بیاید. فکر میکنند یادش رفته است که ردیف دندانهای سفید و سالم چه شکلی بوده است.
میگوید: «فکر کنم باید زنم را ول کنم.»
«چرا؟ از فداکاری خوشت نمیاد؟»
چراغ فانوسدریایی را یکبار دیگر خاموشوروشن میکند. تنها دستش را میگذارد زیر سرش و کمی بهطرفم میچرخد. میگوید: «خودت میدونی.»
بعد دستش را تکانی میدهد و چراغ را توی شنها فرو میکند.
هوا تاریکِ تاریک شده است و باد خنکی میوزد. آب تا کمر من و پشت موهای دوستم بالا آمده است. پشت موهایش را خیس میکند، آستین خالیاش را بیشتر به شنها میچسباند و از زیر و کنار بدنش دوباره برمیگردد توی دریا.
از مجموعه داستان در دهان اژدها