مامان میلهای بافتنی را توی دستهایش جابهجا میکند. نخ دراز کاموا را هزار دور میپیچد دور انگشت اشارهاش و دوباره شروع میکند، یکی زیر، یکی رو…
نگاهم زل شده روی چین و چروکهای صورتش که حالا دیگر قابل شمردن نیستند. تا همین چند سال پیش، تا قبل از رفتن بابا، هنوز بیشتر صورتش صاف و تروتمیز بود، آنقدری که میتوانستم بشمارم؛ دو تا چروک زیر چشم چپش، سه تا چروک زیر چشم راستش، یک خط کوچولوی باریک روی پیشانیاش و شاید دو سه تا خط ریز کمجان دور لبهایش. آنوقتها صورتش را که بند میانداختم، فقط کافی بود آرام زبانش را فشار بدهد گوشه لبهایش، آنوقت من با دو سه تا بند سریع، تمام موهای ریز و سمج دور لبش را میگرفتم و خلاص. اما حالا هر چقدر زبانش را فشار میدهد پشت لبش، باز گره نخ گیر میکند به پوست نازک و چروکش و بالاخره یک جایش را زخم میکند و خون میزند بیرون. دلم آشوب میشود وقتی میبینم یک تکه از گوشت ظریف صورتش چسبیده به نخ دور گردن من. هر دفعه با خودم میگویم: «دفعهی بعد میفرستمش پیش یه آرایشگر غریبه که حداقل بتونه زخم صورت مشتری رو تاب بیاره.» اما وقتی دوباره زنگ میزند و با لحن طلبکارانهاش که سعی میکند پشت یک مهربانی ناشیانه پنهانش کند بهم میگوید: «مینا جان کی میتونی بیای یه دست بکشی به سر و صورت من؟!”
دلم نمیآید بگویم نمیآیم. میترسم از من دلخور بشود و فکر کند دارم از سر خودم بازش میکنم، برای همین پا روی دلم میگذارم و نخ را محکمتر دور انگشتانم نگه میدارم و آرامتر روی صورتش میکشم.
با خودم کلنجار میروم که چطوری سر حرف را با او باز کنم. اگر بفهمد آمدهام که برای همیشه ور دلش بمانم قشقرقی به پا میکند که بیا و ببین. مطمئنم تا شب نشده برم میگرداند خانهی خودم اما من نمیخواهم برگردم. باید بهش بگویم کیوان آن آدم آرام و سربهراهی که نشان میدهد نیست. باید بداند که چهار سال است در جهنم زندگی میکنم و به خاطر خیلی چیزها سکوت کردهام.
یکی از کامواها را برمیدارم و با لبخند نگاهش میکنم:
داری چی میبافی مامان؟ لابد باز برای نوهها آره؟!
بدون اینکه سرش را از روی بافتنیاش بلند کند، میگوید:
– گور بابای نوهها! برای خودم میبافم.
میخندم و میگویم: باریکلا، خیلی هم کار خوبی میکنی. حالا چی میبافی؟
بیحوصله جواب میدهد: ژاکت
دور و بر پاهایش، روی زمین چند کاموای سبز و زرد و بنفش و نارنجی ولو شدهاست. یک کاموای قهوهای روشن هم توی دستش است.
-با همهی این رنگا میخوای ببافی؟
سر تکان میدهد که یعنی آره.
میفهمم که دارد دانههای بافتنی را میشمارد اما سکوت نمیکنم:
-خب اینا که هیچ ربطی به هم ندارن. این رنگا اصلاً به هم نمیان. فقط شاید یه کم زرده به این قهوهایه بیاد یا شایدم نارنجیه.
چند لحظهای مکث میکند و وقتی شمردنش تمام شد میگوید: خیلی هم خوبه. میخوام چند رنگ ببافم. تازه دو تا رنگ دیگهام تو کمد دارم.
از تصور ژاکت بافتهشدهی رنگینکمانیاش خندهام میگیرد. بلند میشوم بروم آشپزخانه و دو تا چای بریزم و همانطور با خنده میگویم: از دست تو مامان. تو رو خدا یه نگا به سنو سالت بنداز، میخندن بهت به قرآن.
براق میشود به طرفم: گه خورده هر کی بخنده. بیا ببین کنترل تلویزیون کجاس! الان این سریاله شروع میشه.
کلی تلاش کردم سر حرف را باز کنم. تلویزیون که روشن شود تا یازده شب که وقت خوابش است، خاموش نمیشود. هیچکس هم حق ندارد بین سریالها یک کلمه با او حرف بزند. سریال تمام شبکهها را میبیند. به قول مهرداد، تا تهدیگ سریالا رو در نیاره ولکن نیست. باید حواسش را از تلویزیون پرت کنم. سینی چای را میگذارم روی میز، سرم را میکنم توی کیفم و بستهی سوهان را میگیرم جلوی صورتش. مامان عاشق سوهان است. دارم بدجنسی میکنم، میدانم که قندش کمی بالاست و خیلی برایش خوب نیست اما چارهی دیگری ندارم:
– بفرمایید مامان جان، ببین چی برات آوردم.
چشمانش برق میزند: رفته بودی قم؟!
-نه، یکی از دوستای کیوان برامون آورده چون میدونستم تو دوست داری گفتم بیارم اینجا با هم بخوریم.
یک تکهی بزرگ و پر پسته از سوهان را میچپاند توی دهانش: چه پر مغزم هست.
میخندم: نوش جونت
باید زودتر بگویم. از سوهان که سیر بشود، هوش و حواسش دوباره برمیگردد و یاد سریالهایش میافتد: مامان اگه اجازه بدی میخوام چند روز پیشت بمونم.
خودش را کجوکوله میکند و میگوید: لازم نکرده من تنهایی راحتترم.
از وقتی به یاد دارم مامان زن مستقل و محکمی بوده. اصلاً دوست ندارد کسی به نیت مراقبت از او کنارش بماند. صدایم را پایینتر میآورم: بهخاطر تو که نه، بهخاطر خودم.
انگشتش را دور دهانش میچرخاند و سعی میکند تکههای سمج سوهان را از لای دندانهایش بیرون بکشد. دلم به هم میخورد و صورتم را برمیگردانم.
-گفتم که لازم نکرده. درست نیست شوهرتو تنها بذاری. مرد که تنها باشه شیطون میره تو جلدش و…
میپرم وسط حرفش: رفته مامان، من کنارش بودم اما شیطون رفته تو جلدش.
چند ثانیه زل میزند توی چشمهایم و بعد انگار که اصلاً نشنیده باشد چه گفتم میگوید:
چرتوپرت نگو گفتم بیا این کنترلو پیدا کن الان شروع میشه.
نمیدانم چرا! اما مامان آنقدری که به کیوان اعتماد دارد به من ندارد. اصلاً حرفم را باور نکرد. حتی فکر میکنم اصلاً نشنید چه گفتم چون حتی کنجکاوی نکرد که جریان را برایش تعریف کنم.
دراز میکشم روی زمین و با کف دستم زیر مبل را میگردم. اصلاً حواسم به گرفتگی و درد گردنم نیست. در این وضعیت اهمیتی هم ندارد. کنترل را از زیر مبل میکشم بیرون و میدهم دستش. بلند که میشوم درد از بالای بازو تا زیر کتفم میپیچد. از شدت درد، دست راستم بیحس میشود. با دست چپم از بازو تا انگشتهای دست راستم را ماساژ میدهم. حجم سنگین صدای تلویزیون میپیچد توی سرم.
– کمش کن تو رو خدا مامان جان. به خدا گوشای خودتم اینجوری اذیت میشه.
صدا را از سیوچهار میآورد روی سیودو و غر میزند:
کجاش زیاده! فقط بلدی از کارای من ایراد بگیری.
روی مبل چمباتمه میزنم و استکان چای را توی دستهایم نگه میدارم. عطر هل و دارچین که به دماغم میخورد حالم جا میآید و قد یک استکان سرخوش میشوم. بیشتر از خود چای، عاشق عطر و طعمی هستم که با آن ترکیب میشود. فرقی هم نمیکند هل باشد یا دارچین یا بهارنارنج یا زعفران. مهم این است که چیزی باشد که طعم خالص چای را نفهمی. درست مثل زندگی که به تنهایی هیچ مفهوم و خاصیتی ندارد. باید رنگی باشد، بویی باشد، عطری باشد که به آن معنا بدهد. عطری از جنس طبیعت، عشق، دوستداشتن و الا که زندگی بدون اینها فقط گذران سنگین لحظههاست.
چشمم به صفحهی تلویزیون است و فکرم پیش کیوان و آشوبی که در زندگیم به پا کرده. گفته بودم من و کیوان هیچ ربطی به هم نداریم. لیلا اصرار کرده بود: کیوان عاشقته، بهخدا خوشبختت میکنه مینا جان. من داداشمو بهتر از تو میشناسم. گفته بودم از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد. عمو سگرمههایش را کرده بود تو هم و گفته بود: سگ فامیل شرف داره به غریبه، فامیل گوشت هم بخورن استخوناشو دور نمیریزن. گفته بودم نمیتونم به کیوان به چشم شوهر نگاه کنم، خجالت میکشم ازش، مثل داداشه برام. زنعمو ریزریز تو گوشم خندیده بود: یه دست بکشه به سر و گوشت خجالتتم میریزه.
اگر یک دقیقه دیرتر از فکروخیال میآمدم بیرون، میل بافتنی مامان حتماً پهلویم را سوراخ کرده بود:
اینا رو ساختن که امثال تو ببینن درس بگیرن. دختره رو به زور شوهر دادن به یه مرد پولدار زشت. حالام شوهره بهش خیانت کرده رفته سرش زن گرفته. حیف از دختر به این خوشگلی.
صورتم را توی صفحهی تاریک گوشی نگاه میکنم: حیف از من مامان!
معلوم بود که حرفم را شنیده اما خودش را میزند به آن راه: بشین نیگا کن ببینیم چی میشه بالاخره!
هیچ علاقهای به تماشای سریالهای بیمفهوم تلویزیون نداشتم و برای همین هرگز درک نمیکردم مامان چطور با لذت همهی آنها را میبیند و با جزئیات به خاطر میسپارد. چند دقیقهای ناخواسته محو تماشای سریال میشوم.
دوربین از بالا دور اتاقی بههمریخته چرخی زد. نزدیک پنجره نیمهباز اتاق سهپایه نقاشی کهنهای به چشم میخورد که اطرافش پالتهای رنگی، چند قلممو در شکلها و اندازههای مختلف و تعدادی بوم که با چند طرح ساده از طبیعت و حیوانات نقاشی شده بودند، به شکلی نامنظم قرار گرفته. روی بوم نقاشی، طرح نصفهنیمهای از دو دست قلابشده در هم که چیزی شبیه قطرههای باران از لابهلای انگشتهای بسته آن به زمین میچکید، دیده میشد. دستها بیشتر شبیه چتر بودند و به نظر میآمد اگر از زاویهای دیگر به نقاشی نگاه کنی واقعاً تصویر چتر را در نگاهت تداعی خواهند کرد. دختر جوانی پاها را بغل گرفته و با صورتی خیس از اشک به در بسته اتاق تکیه دادهبود و نگاهش در جایی بیرون از اتاق ثابت مانده بود. فریادهای نامفهوم چند مرد از پشت در اتاق به گوش میرسید.
مامان دست از بافتن کشیده، ژاکت رنگی نصفه نیمهاش را محکم توی بغلش گرفته و با حرص مچالهاش میکند. بالاتنهاش کاملاً از مبل جدا شده و به سمت تلویزیون خیز برداشته است. چشمهای گشادشدهاش حتی قدرت پلکزدن را از دست دادهاند: یا خدا! عموهاش اومدن. الانه که دختر بیچاره رو بکشن!
از هیجان مامان من هم هیجانزده میشوم و ناخودآگاه میپرسم: چرا بکشن؟
-گفته دیگه نمیخواد با مرده زندگی کنه، اینام رسم ندارن دختر طلاق بگیره، پس حتما میکشنش…
دستم را آرام میگذارم روی پاهایش: باشه مامان جان، حالا چرا انقدر حرص میخوری؟ فیلمه واقعی نیست که.
صدایش را پایین میآورد، سری تکان میدهد و میگوید: فکر کردی تو واقعیت از این آدما کم هست؟!
زیر لب میگویم : نه، کم نیست.
یک ماه مانده به عروسی، اولین نشانهها را در رفتار کیوان دیده بودم. خندههای بلند و بیپروایش با رعنا، دوست دوران دانشگاهم، در روز تولدش هنوز توی سرم است. مامان گفته بود: حالا شاید زیادی بهش خوش گذشته، نفهمیده داره چیکار میکنه، تو هم انقدر سخت نگیر دختر، خندیدن که اشکالی نداره.
بابا عصبانی شده بود. رگهای صورتش آنقدر متورم شده بود که فکر میکردم الان است که خون از تمام صورتش بیرون بپاشد. اما حرف نزده بود. در سکوت خودش را جویده بود و هیچ نگفته بود.
یادم میآید که آن روز خیلی اتفاقی حرفهایش را با مامان شنیدم: هیچوقت فکر نمیکردم مجبور بشم اینطوری به برادر خودم باج بدم. دخترمو بدم به پسر هرزهاش که سهم ارث خودمو با منت بهم بده؟! مامان سعی کرده بود آرامش کند: فعلاً که اون زورش از من و تو بیشتره چاره چیه؟
-گور بابای مال دنیا، همین فردا طلاق دخترمو میگیرم.
مامان هول کرده بود. دستپاچه سعی کرده بود بابا را راضی کند: قربونت بشم احمد آقا، میخوای بدبختمون کنی! والا بهخدا کیوان پسر بدی نیست. جوونه! خب حالا یه دختر ترگلورگل دیده دستوپاش شل شده یه لبخندم بهش زده. این مینا هم زیادی حساسه! داره ماجرا رو بزرگ میکنه. اصلاً من خودم باهاش حرف میزنم. به نظرم روش تو روی شما باز نشه خیلی بهتره. خودم بلدم چهجوری حالیش کنم دخترمون همچین بیسروصاحابم نیست.
کیوان به دستوپایم افتاده بود و من که دلبستهاش شده بودم، بخشیدمش.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هوا رو به خنکی گذاشته. ابرهای خاکستری بیحالی که توی آسمان پخشوپلا شدهاند، خبر از یک بارندگی ریز و کمجان میدهند. بلند میشوم و به حیاط میروم. گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف و گلهای دیگری که اسم هیچکدامشان را نمیدانم، نامرتب و شلخته روی قفسه فلزیای که مهرداد با کلی غرغر درستش کرده بود، جا خوش کردهاند. تقریباً بیشتر قسمتهای قفسه زنگ زده و من نگران از اینکه مبادا این زنگزدگی ها باعث خشکشدن گلها بشوند. نگاهم را از گلها میگیرم و میچرخانم طرف دیگر حیاط. گوشه سمت چپ حیاط، سه کیسه بزرگ برنج، لخت و سنگین روی هم ولو شدهاند. گاهی فکر میکنم آدمهای این خانه اصلاً چشمی برای دیدن دارند یا نه! چرا چیزهایی را که من میبینم دیگران نمیبینند؟! باران کیسهها را خراب خواهد کرد.
روبرویشان میایستم. در خیالم روی کیسه بالایی برنج، چشم و ابرو میکشم و برایش سبیل میگذارم. عین یک مرد چاق و خپل میشود که به پشتی تکیه داده و منتظر است برایش بساط چای و قلیان ردیف کنم. میروم نزدیکش میایستم. دستهایش را باز میکند که بغلش کنم. زیر لب میگویم: بچه پررو … و به خیال خودم میخندم. دستهایم را قلاب میکنم دور کمرش و با همه زورم میکشمش بالا. به هر زحمتی هست سه پله را بالا میروم و میگذارمش زیر پله. دومی را هم میتوانم بلند کنم اما به سومی که میرسم به هنهن میافتم و مجبور میشوم بکشمش روی زمین. درد گردنم بیشتر شده اما اهمیتی نمیدهم. کیسهها را میگذارم زیر پله کنار هم. انگار اجزای بدن مرد چاق از هم جدا میشوند.
پرده کثیف و زمختی را که مامان به سبک صدسال پیش با میخ زده به دیوار زیر پله، پایین میاندازم و برمیگردم توی حیاط. روی پله دوم مینشینم. نگاهم میافتد به درخت شاتوت. من میگفتم درخت شاتوته ولی مهرداد اصرار داشت که نه توتسیاهه. میگفت شاتوت با توتسیاه فرق داره اما خودش هم نمیدانست چه فرقی. برگهایش تقریباً زرد شدهاند اما هنوز انبوهی از شاخههای هرسنشده روی تنهاش سنگینی میکند. باید به امیر زنگ بزنم. میدانم که شاخههای درخت باید تا قبل از سردشدن هوا هرس بشوند تا برای سال آینده بار خوبی داشته باشند اما میترسم مثل همیشه جواب سر بالا بدهد . دلم نمیخواهد خودم را کوچک کنم. اگر نیاید، اگر بگوید به من ربطی ندارد، چه کار میکردم؟! این دیگر کیسه برنج نبود که با کمی زور بتوانم بلندش کنم. کاربلد میخواست که من نبودم.
شمارهاش را از لیست شمارههای موبایلم پیدا میکنم. صدایش که میپیچد توی تلفن تپش قلبم بیشتر میشود: بله بفرمایید.
-سلام امیر جان خوبی داداش؟
کمتر پیش میآید بهش بگویم داداش. نه اینکه دلم نخواهد، فاصله بینمان آنقدر زیاد است که خجالت میکشم. خشکورسمی جوابم را میدهد، ولی اصلاً حالم را نمیپرسد. اما من میپرسم: زهرهجون خوبه؟ پسر گلت چطوره؟ دلم براش یه ذره شده. کوتاه و خلاصه جواب میدهد: خوبن. کاری داشتی؟!
معطل نمیکنم. تندوسریع حرفم را میزنم: این درخت شاتوت ماماناینا هرس لازم داره، منم که بلد نیستم گفتم اگه زحمتی نیست…
نمیگذارد حرفم تمام شود: باشه بعدازظهر میام.
عجیب است که کار را بهانه نکرد. نگفت باید بروم سر ساختمان، پنجاهنفر آدم علاف منن. از وقتی به یاد دارم فقط سرش توی درسوکتاب بوده و دودوتا-چهارتای زندگی. الان هم وضعش بد نیست اما هنوز میدود که نمیدانم به کجا برسد!
باد میپیچد دور تنم و از یقه نیمهباز لباسم میرود تو و تن برهنهام را نوازش میکند. لرزشی سریع توی تمام تنم حس میکنم. سردم میشود و برمیگردم توی اتاق. در را که باز میکنم صدایی بمومردانه توی گوشم فریاد میزند: با ما نگران آینده خود نباشید. بیمه دانا، پشتوانه فردا.
کنترل را برمیدارم و دکمه بیصدا را فشار میدهم: حداقل موقع تبلیغات کمش کن مادر من!
مامان همانطور که نشسته، پاهایش را جمع میکند و روی مبل جابهجا میشود. سنگینی نگاهش را روی تمام هیکلم احساس میکنم اما بدون توجه میپرسم: ناهار چی میخوری؟
بیحوصلهوسرد جوابم را میدهد: فعلاً چهار تا سیبزمینی بذار آبپز شه.
قابلمه را تا نیمه از آب پر میکنم و میگذارم روی گاز و شعله را زیاد میکنم. سیبزمینیها را میشورم و میاندازمشان توی قابلمه. بیدلیل در فریزر را باز میکنم. هنوز چند بسته از گوشتهای چرخکرده و خورشتی که ماه پیش برایش خریده بودم، مانده. با صدای بلند میپرسم: مامان میخوای با همین سیبزمینیا و یه کم گوشت برات پیراشکی سیبزمینی درست کنم؟ تازه یاد گرفتم، خیلی خوشمزهاس.
مامان همزمان که صدای تلویزیون را زیاد میکند با دستپاچگی میگوید: نه نه دست به گوشتا نزنیا، اونا رو گذاشتم واسه مهمون.
روی سیبزمینیها آب سرد میریزم و همانطور که پوست داغ و نازکشان را میکنم میپرسم: مامان پوره یا کوکو؟ مامان میگوید: خدا رو شکر بالاخره فهمیدن این بچه بیگناهه.
سرم را از اوپن آشپزخانه میآورم بالا: مامان شنیدی چی گفتم؟!
-ها چی میگی؟
-میگم کوکو یا پوره؟
-فرقی نداره، دو تاش خوبه فقط شورش نکنیها!
سیبزمینیها را رنده میکنم و با ادویه ورزشان میدهم. تخممرغها را میشکنم توی ظرف. روغن داغ داغ شده. یک قاشق پر از مایه سیبزمینی میریزم توی روغن. قبل از اینکه صاف و مرتبش کنم دورش طلایی میشود. شعله گاز را کم میکنم.
صدای زنگ در خانه میپیچد. با عجله از آشپزخانه میدوم بیرون که پایم میرود روی چیزی شبیه مستطیل و دادم میرود هوا. مینشینم و کف پایم را بالا میگیرم. شکل یک مستطیل کوچک با شش دایره ریز کف پایم نقش بسته. غر میزنم: این دیگه چیه؟ مامان بیتوجه به پلاستیک توی دستم نگاه میکند: آ… این مال بچهام پرهامه. چقدر دنبالش گشت اون شب.
کف پایم را سفت فشار میدهم تا دردش آرامتر شود: آخه اسباببازی بچه باید انقدر کوچیک باشه؟
مامان میگوید: نمیدونم لنگه، لونگه چیه! بچهام کلی از اینا داره.
از درد به خودم میپیچم: لگو مامان لگو. آخه بچه چارساله لگو میفهمه چیه!
مامان از غرغرهای پشت سر هم من عصبی میشود و میلهای بافتنیاش را محکمتر به هم میکوبد. نمیدانم چرا هروقت عصبی میشود سرعت بافتنش هم بیشتر میشود. انگار رابطهای مستقیم و نگفته بین بافتنی و اعصابش است که خودش هم از آن خبر ندارد: چقدر غر میزنی تو، برو درو وا کن دیگه!
آیفون را برمیدارم و دکمه را فشار میدهم: امیره، زهره و آیدینم باهاشن.
مامان بهسرعت بافتنیاش را میچپاند داخل یک کیسه پارچهای و بهسختی هیکل گندهاش را از روی مبل جدا میکند. پاهای خشکشدهاش را تکان میدهد تا خون در آنها به جریان بیفتد. جای نشستنش بهاندازهی دو توپ بزرگ تو رفته و گود شده. مامان طوری امیر را توی بغلش مچاله میکند که اگر نمیدانستم کمتر از یک هفته است همدیگر را دیدهاند، فکر میکردم شاید سالها از آخرین دیدارشان میگذرد. دستم را جلو میبرم که با امیر دست بدهم. آنقدر سریع دستم را میگیرد و رها میکند که حتی فرصت نمیکنم حسشان کنم. آیدین را غرق بوسه میکنم و برمیگردم آشپزخانه. مامان پشت سرم میآید و یواشکی در گوشم میگوید: یه بسته گوشت چرخکرده از فریزر دربیار بیام یه چیزی درست کنم.
میگویم: همینا خوبه که، زیاد درست کردم.
مامان منومن میکند: نه…آخه میترسم کم بیاد.
ظرفها را میچینم روی میز که مهرداد هم از راه میرسد. مهرداد که میآید انگار جمعیت خانه چندبرابر میشود. بلند و پشت سر هم حرف میزند و میخندد. مامان دانهدانه کباب تابهای میگذارد توی بشقاب امیر و مدام از کاروبارش میپرسد: چه خبر امیر جان؟ تعریف کن مادر! کارات خوب پیش میره؟ اون پروژه کامرانیه چی شد؟ خریدارا پولاشونو دادن که بتونی کارتو شروع کنی؟!
امیر کوتاه و خلاصه جواب میدهد: نه، آره، خوبه، درست میشه…
صدای قاشق و چنگال مهرداد که بیدلیل به ته بشقابش کشیده میشود، اعصابم را تحریک میکند و درد وحشتناکی میپیچد توی گردنم. میخواهم بگویم آرامتر اما نمیگویم. میدانم که بیفایده است.
فکر میکنم شاید فرصت مناسبی باشد که درباره اختلافم با کیوان با امیر هم حرف بزنم. هرچه باشد او پسر بزرگ خانواده است. بدون مقدمه و ناغافل میپرم وسط حرفهای مامان و امیر: یه موضوعی هست که میخوام شما هم در جریان باشید داداش. مامان طوری سرم داد میکشد انگار کودکی کار نادرستی انجام داده باشد: هنوز نمیفهمی سر غذا نباید حرف زد!
مطمن شدم که مامان میداند چه میخواهم بگویم. از چشمهای سرخش فهمیدم که حاضر است هر کاری بکند که من از کیوان جدا نشوم. میخواست هرطور شده ارث پدرم را حفظ کند.
امیر بیتفاوت و سرد نگاهم میکند. بعضی آدمها حتی به اندازه برگهای سیاه چای خاصیت ندارند.
مهرداد چشمک میزند و به شوخی میپرسد: چی شده؟! زیر لب میگویم: هیچی و از سر میز بلند میشوم.
آیدین کنج دیوار پذیرایی نشسته و سعی میکند پازلی با طرح موشوگربه را درست کند. کنارش مینشینم و دست میبرم لای موهای فرفری پرپشتش و با دل انگشت سر کوچکش را نوازش میکنم. قطعهای از پازل را میدهد دستم: اگه گفتی اینو باید کجا بذارم؟ مبهوت زرنگی و هوش کودکانهاش میشوم و تکه پازل را میگذارم سر جایش. دستهای کوچکش را به هم میکوبد: آفرین درست گذاشتی.
پازل کاملشده را برمیدارد و با هیجان به مادرش نشان میدهد: ببین چه خوب درستش کردم.
زهره صورتش را میبوسد و آرام رو به من میگوید: روزی صد دفعه درستش میکنه. هر دفعهام جوری ذوق میکنه انگار اولینباره درستش کرده. به صورت معصومش نگاه میکنم و لبخند میزنم.
مامان دوباره میلهای بافتنیاش را برمیدارد و روبروی تلویزیون مینشیند. زهره کنارش مینشیند و میگوید: خیلی دوست دارم بافتنی یاد بگیرم ولی سخته نه!
مامان بادی به گلویش میاندازد: سختیاش که سخته ولی اگه بخوای خودم بهت یاد میدم.
زهره میخندد: فکر نکنم استعداد بافتنی داشته باشم.
مامان به کمد کنار در اشاره میکند و میگوید: همه استعدادشو دارن. پاشو از طبقه پایین کمد یه میل بافتنی و کاموا بردار بیا اینجا.
هوای اتاق گرفته و سنگین است. مهتابی و لوستر کوچک وسط پذیرایی را روشن میکنم اما شرایط تغییر چندانی نمیکند. میروم پشت پنجره و قسمتی از پرده را کنار میزنم. امیر با دقت شاخههای خشک و قدیمیتر را از درخت جدا میکند. بعضی از شاخههای بریدهشده کاملا بیبرگ و لخت شدهاند ولی روی بعضیهایش تکوتوک برگهای زرد و نارنجی و حتی سبز دیده میشود. آیدین روی شاخهای بزرگتر نشسته و با شاخهای کوچک.تر اسب خیالیاش را به حرکت تشویق میکند. ابرهای خاکستری تیرهتر شدهاند و از خورشید جز اشعههایی کم.جان و بیرمق اثری در آسمان دیده نمیشود.
پچپچ آرام زهره زیر گوش مامان توجهم را جلب میکند. نمیخواهم فضولی کنم ولی حرفهایشان را میشنوم: امیر بدجور گرفتار شده مامان. مصالح گرون شده و نمیتونه بهموقع آپارتمانها رو تحویل بده. میترسم خریدارا ازش شکایت کنن و بندازنش زندان.
مامان از ته دل آه میکشد: بمیرم الهی! پس بگو چرا بچهام انقدر تو خودشه. تو نگران نباش مادر. من شده خونه خودمو بفروشم نمیذارم بچهام بیفته زندان.
مهرداد روی مبل مچاله شده و خوابش برده است. تلویزیون بدون توجه به داشتن یا نداشتن مخاطب به کار خودش مشغول است. روی صفحهی بزرگ و صافش سه تولهشیر درحال خوردن شکاری هستند که مادر برایشان فراهم کرده. شیر مادر در فاصلهای نزدیک دور بچههایش میچرخد و نگاهش در اطراف آنها پرسه میزند. از کمد اتاق پتوی نازکی میآورم و میاندازمش روی مهرداد.
از جلوی مامان که رد میشوم، بدون اینکه سرش را از روی بافتنیاش بلند کند، میگوید: تو نمیخوای بری خونهات؟ خیلی زشته زن بعد از شوهرش برسه خونه!
چند لحظه نگاهش میکنم و زیر لب میگویم: چرا! یه کار کوچیک دارم. انجامش بدم میرم.
دقایقی طولانی فکر میکنم. تا بالاخره یادم میآید قوطی رنگ آبی را کجا دیده بودم! پردهی زیر پله را بالا میزنم. صورت مرد سبیلکلفت از هم باز میشود و با مهربانی بهرویم لبخند میزند. دست میکشم روی سرش. قوطی رنگ را از پشت سرش برمیدارم. خداخدا میکنم خشک نشده باشد. سعی میکنم با دستهی قاشق، اطراف در رنگ را بالا بیاورم تا بتوانم بازش کنم. بعد از چندبار ضربهزدن، باز میشود. یک لایه از روغن رنگ، جدا شده و بالا مانده. این یعنی رنگ خشک نشده. با همان قاشق همش میزنم و میروم سمت حیاط. کار امیر تقریباً تمام شده. آیدین میآید و کنارم میایستد: میخوای چیکار کنی عمه؟ میخواهم دستم را ببرم لای موهای فرفریاش. اما رنگی شدهاند. به یک لبخند قناعت میکنم: میخوام این قفسه رو رنگ بزنم. دوست داری کنارم وایسا نگاه کن. سرش را به سمت شانهاش خم میکند و روی پلهی اول مینشیند و دستهای کوچکش را میگذارد زیر چانهاش. گلدانها را از روی قفسه برمیدارم و میچینمشان گوشهی حیاط.
قلممو را میزنم توی رنگ. کمی سفت شده اما هنوز قابل استفاده است. از ردیف بالا شروع میکنم و آرامآرام رنگ را میکشم روی طبقههای پایینتر. امیر در سکوت از کنارم رد میشود. دست آیدین را میگیرد.
-پاشو بریم تو خونه. الان بارون میاد!
قلمموی آخر را میکشم روی قفسه. یک قطره باران میچکد پشت گردنم. میلرزم! بلند میشوم و یک مشمای ضخیم میآورم و میکشم روی قفسه و مینشینم روی پلهی دوم.
باران، ریز ریز میبارد.