گوزن در خیابان آسفالت ایستاده بود. گوزن در راهپله میدوید. به ماشینها نگاه میکرد، ماشینها خالی بودند. شیشههایشان بالا بود. جنگل نبود، شهر نبود، شیر ماده نبود، شیر نر نبود و دوستانش نبودند. گوزن تنها بود. کمی شلوارش را صاف کرد و بیحرکت ماند.
مرد ایستاد وسط خانه. گوش داد. شاید شبیه صدای یادآوری ِ «وقت برداشتن نانهای تست»، «خوردن قرصهای آبی» یا «شروع نیمهشب» باشد ولی حتا یک صدای معمولی وقتی انتظار شنیدناش را نداری، ترسناک و کشدار بهنظر میرسد. آیفون دوباره گفت: «دینگ دینگ».
مرد، جلوتر رفت و به آیفون تصویری خیره شد. صفحه سفید سفید بود و کسی داخلاش دیده نمیشد. شبیه عکسی که از نور زیاد فلش، روشن شده باشد. برداشت. گفت: «بله؟»
هوایی که در خیابان جریان داشت، آمد داخل گوشش. کسی حرف نمیزد. فقط صدای پچپچههایی که واضح نبود را میشنید. پچپچههایی که بلندتر میشدند و نزدیکتر آمدند. هیچکس دیده نمیشد. مرد یک لحظه گوشی را عقب برد. ترسید که چیزی از گوشی رد شود و برای همیشه برود توی گوشش و هیچوقت در نیاید. کمکم چهلودو سالاش تمام میشد. زناش رفته بود سفر. عادت داشت وقتی او نیست هوایی آب بخورد. شیشه را که برمیداشت، در ِ یخچالفریزر سفیدشان، آرام باز میشد، میخورد به دیوار و میایستاد. دوباره گفت:
بله؟
یکنفر گفت:
برداشت.
یکی دیگر گفت:
خب. چه خوب… چه خوب
تصویر سفید سفید بود. مثل کاغذ عکس، مثل برف پا نخورده، سفید، بکر. به دهنی گوشی نگاهی انداخت. چیزی بیرون نیامد. گفت:
بفرمایید؟
ببخشید، اومدیم خونه رو ببینیم.
آیفون سوت کشید. بردش عقبتر. پنجهی پایاش را جمع کرد.
خونه؟
بله.
از کجا اومدین؟ اشتباه اومدین.
مستاجر جدیدیم.
اینجا برای اجاره نیست.
دوباره فقط صدای هووم خیابان آمد. یک نفر گفت: «برو کنار». یک زن بود با صدایی زنانه. گلو صاف کرد. گفت:
آقا ببخشید از راه دور اومدیم. برای دیدن خونهی همسایه. دهبار زنگ زدیم، نیستن. فقط میخوایم یه نگاه به خونه بندازیم.
مرد جوابی نداد. زن گفت: «آستینمو ول کن». صدای حرفهای ریز و نامفهوم دوباره بلند شد. آدم احساس میکرد یک لشکر پشت در ایستادهاند و یواشکی باهم حرف میزنند. رجز را زن میخواند. کمی ملتمسانه. بهنظر میرسید همگی صورتشان را آوردهاند جلو و جمع شدهاند توی قاب کوچک آیفون. صفحه سفید ِ سفید بود. گفت:
چی بگم؟ بفرمایید.
زبانه عقب رفت. صدای بازشدن در ساختمان، سرد بود و محکم. طنین پیچید. شبیه طنین ِ عقبرفتن زبانهی مثلثی ِ فلز سرد بهوقت بازشدن در. مرد به دور و بر خانه نگاهی انداخت. شلوار سبز کتان را از روی دستهی صندلی برداشت و روی شلوارکاش پوشید. در را باز کرد. پادری ِ زیرش جمع شد. زن گفت:
ببخشید مزاحم شدیم.
مرد گفت:
ببخشید مزاحم شدیم.
دختربچه گفت:
ببخشید مزاحم شدیم.
پسربچه چیزی نگفت و آهنگ ِ کلام را بههم زد. شبیه ضربههایی بودند که با چوب باریک به صفحه درام وارد میشوند و بعد یک مکث.
بنگاهی گفت:
ما همین سر کوچهتون هستیم.
بنگاهی شبیه هیچ صدایی نبود. پایاش گیر کرد به کفشها. بعد لبخند زد و صاف ایستاد و سینهاش جلوتر آمد. مرد همه را نگاهی کرد. انگار داشت تصویرها را با صداهایی که از پشت آیفون شنیده بود، تطبیق میداد ولی چیزی که باعث شد مکث کند، صورت دختر بود. زن و شوهر حدود چهلسالی داشتند و بچهها نزدیک ده یازده سالشان بود، دختر، بزرگتر. بنگاهی گفت:
همونطور که میبینید خونهی خوبیه. نقشهش مثل بالاست.
مثل طبقهی بالا؟
این را پدر خانواده گفت و انگشتاش را به سمت سقف گرفت. انگشتش کج بود، زیادی کج. انگار یک بار قبلن شکسته و هیچوقت دوباره جایش را پیدا نکرده است. بنگاهی گفت:
بله. عین بالا. مو نمیزنه.
شلواراش جین ِ آبی سنگشور. رانها چسبیده بود به هم، به شلوار. کفشها ورنی نبود. بعد ادامه داد:
این سرویس بهداشتیه. حموم هم توی اتاقه.
مرد پایین لباسش را صاف کرد. کمی گشاد بود و اندازهی تن را معلوم نمیکرد. میتوانستی آن زیر خیلی چیزها باشی، خیلی شکلها، خیلی اندازهها. تراش خورده یا شل، کلاف پر پیچ مو یا تکههایی از آن. زن گفت:
میتونیم؟
مرد گفت:
جان؟
زن گفت:
میگم میتونیم؟
اضافه کرد:
که بریم تو اتاق؟
خواهش میکنم. چند لحظه لطفن.
مرد به بچهها نگاه کرد و مجسمهای را از لبهی کتابخانه عقبتر برد. دختر روی دندانهایش سیم داشت و با اینکه میخندید ابروهایش توی هم رفته بود. اجزای صورتش از جاهای مختلفی فرمان میگرفتند. قدرت در صورتش تقسیم شده بود و هرکس در جایی حکمرانی میکرد. پسربچه که کنارش ایستاده بود، کشور همسایهای بهنظر میرسید، کوچک، که هنوز ادعایی نداشت و آدمهای داخلش، شبها زود میخوابیدند. مرد رفت توی اتاق خواب و نگاهی سریع به روتختی آبی و دور و بر آن انداخت.
با همسایهها مشکلی ندارین؟
این را پدر خانواده پرسید.
نه. من مشکلی ندارم.
بنگاهی یک دسته کارت و کاغذ کوچک از جیب پیراهناش درآورد و بدون اینکه نگاه کند، برگرداند سر جایش. بعد گفت:
همونطور که میبینید خونه خوبیه. با اینکه شصت متره فضا رو خوب درآورده.
خانه پنجاهوهفت متر بود با بالکنی یکمتری که نمیشد از آن استفاده کرد. کولر بزرگی را داخلش جوش داده بودند. زن به دیوارها نگاهی کرد و به قاب عکسی کوچک از یک گروه موسیقی که روی گردی کرهی زمین ایستاده بودند. کرهی زمین پر از برف بود. زن پیچید داخل حمام و وقتی بیرون آمد، دستش را روی چوب در کشید. پدر خانواده گفت:
سرد نشده؟
زن گفت:
کاش یه پرده پشت در میکشیدین. چوب باد میکنه از آب.
و دستش را روی برآمدگیای فرضی در هوا کشید. روی شکم مادری که نامریی است یا روی تکهچوبی که وجود ندارد و از برخورد مداوم آب، تبله کرده است. روی گردی زمین، گردی عطارد، منحنی بالایی یک بادام که هنوز کال است و جدا نشده. مرد جوابی نداد. شاید داشت فکر میکرد توی حمام چه چیزهایی از در و دیوار آویزان است. پدر خانواده گفت:
پس عین بالاست دیگه؟
بنگاهی خودش را رساند جلوی در اتاق. سینهاش زودتر آمد. گفت:
بله. دقیقن عین بالا.
از اتاق آمدند بیرون. پسربچه خوابش برده بود. پدر خانواده نشست روی مبل. لبهی زیرپوشاش پیدا بود. سه چهار تار موی سفیدوسیاه خودشان را کشیده بودند بیرون و رسانده بودند به نور چرک شهر.
زن گفت:
ساعت چنده؟
ولی بهجای منتظرماندن برای جواب به ساعت دیواری نگاه کرد. شوهرش گفت:
دیدی؟
آره. قصر نیست که.
شوهرش گفت:
میدونی چهقدر دنبال خونه گشتیم؟
اینبار با مرد بود. مرد آمد جوابی بدهد که گوشیاش زنگ خورد. عکس روی صفحه، زنی بود با انگشتانی تو پر و لباسی ساده با یقهی کوتاه ِ تور ِ سفید. طیف رنگهای قهوهای موها از اینور آبشار شده بودند آنور. لبخند میزد و پشتش کافهای پر از چوب و قهوه و شیشه، قرار داشت. زناش بود. جواب نداد. رفت توی اتاق و نشست لبهی تخت. زن چهار روز دیگر میآمد.
اسب شیههی بلندی کشید. صدای سُمش زیادی بلند بود. شاید در تالاری خالی روی موزاییکها راه میرفت. شاید چندتا اسب بودند، سفید، قهوهای یا سیاه با رگههایی از خاکستر. کسی تلویزیون را خاموش کرد. همهچیز پرید، اسب رفت، صدا دور شد، تمام شد، رفت.
مرد از اتاق زد بیرون. ندید کی روشن کرده است، ندید کی خاموش کرده است. همهچیز، زیادی، راحت و عادی بهنظر میرسید و همین تن را میلرزاند. همانقدری که خودت بدانی و بقیه نه، همین قدر میلرزاند. بنگاهی رفته بود. پسر بچه هنوز خواب بود. دختر چیزی بود شبیه ِ درخواست ِ پناهندگی ِ رد شده، مردد و مصمم، بیگناه و گناهکار، ساکت و آشوب. شاکی و متهم. احساس میکردی نقشهی صورتش کمی عوض شده و فک بهنسبت تیزش برای کشورگشایی، جلو آمده است. داشت دندانهای سیمیاش را نشان میداد و آدم نمیفهمید لبخند میزند یا چیزی عصبیاش میکند. مادرش پارچهای نمدار روی لبهی کتابخانه کشید. مجسمهی سوغاتی ِ گوزن، کمی کج شد.
مرد گفت:
خب؟
پدر گفت:
خب؟
شما باید با همسایهی بالایی صحبت کنید.
نه دیگه، گفتن عین بالاست. همین خوبه.
اگر میخواید با دقت خونه رو ببینید مسئلهای نیست ولی اینجا برای اجاره نیست.
نه دیگه. خوبه.
جوابهایی که مرد میشنید برایش عجیب بود و در تقلایی بیهوده سعی میکرد باور کردنش را به تاخیر بیندازد.
شوخیتون گرفته؟
چندمه امروز؟
میرین بیرون یا نه؟
نه.
میرین بیرون یا نه؟
نه. ای بابا. هیچجا نمیریم.
مرد کمی بلندتر گفت:
دیگه دارین اذیتم میکنین.
یواشتر. در و همسایه که گناه نکردن.
زن نگاهشان کرد وقتی این را میگفت، تیز، تند، نگاهش میبرید. مرد احساس کرد میخواهند دیوانهاش کنند وگرنه چهطور ممکن بود یک خانواده، دستهجمعی به خانهای یورش ببرند، سعی کنند تصاحبش کنند و بعد نگران در و همسایهها باشند. گفت:
همین الان از اینجا برین.
پدر خانواده، فریاد صدایش را خورد. انگار زالو افتاده باشد به حنجره. گفت:
بابا میدونی چهقدر دنبال خونه گشتیم؟
صدایش یواش بود ولی پر. توی خودش میشکست، خش داشت، پر از خط، خط ِ کوتاه، بلند. دستانش را بالا برد پدر. چرخ کاملی زد که همه بببینند. گفت: «چند دقه پیشم ببخشید. نباید داد میزدم».
مرد دست کشید روی گردن. رگش درد میکرد. «من دعوا ندارم، یهکم که نشستین، برین.» کمی رفت عقب. تکیه داد به ستون ِ درآمده از دیوار. پدر خانواده نشست بر دستهی مبل. نفس داد به هوا. هیچکس جواب نداد. زن رفت سمت کتابخانه و دستمال نمدار را کشید لبهی آن. رنگ چوب کمی عوض شد. دختر یک نخ از دوخت کاناپهی زرشکی را گرفت و کشید. نخ بلند شد، بلند شد، بلند شد، رسید آن طرف کاناپه، صدا کرد و خودش را کند از مبل. زن خیلی آرام خزید سمت مرد. همانطور که سعی میکرد گرد هوا را بگیرد نزدیک شد. شبیه مادری که بخواهد میان هر دو پسرش، یواشکی صلح برقرار کند. سرش را جلوتر آورد. گفت:
ما راضی نیستیم اینطور.
مرد دست خودش را از آرنج تا کرد و گرفت.
از چی راضی نیستین؟
بهنظرم صلاح نیست شما اینجا باشین. هم خودتون راحت نیستین، هم ما.
مرد اول لبخند زد و بعد زد زیر خنده. خندهاش ریز، مثل خوک سر بریده، عصبی، پر از «خ». شبیه جانوری که وقت جاندادن، خاطرهی بامزهای را باخود مرور کند. تازه داشت از این خانواده خوشش میآمد. یکبار دیگر مرور کرد. چهار عصر بود زنگ را زده بودند، توهم نزده بود، مواد مصرف نمیکرد، حتا شب هم نبود. فکر کرد یک بازی است یا پدر خانواده صبح که بلند شده، ایستاده بالای تشک بچهها و «امروز حتمن میریم خونهی خودمون» و بچهها نگاه کردهاند، دراز کشی، از آن پایین و پدرشان کشیدهتر بهنظر میرسیده است.
آیفون دوباره صدا کرد. دیگر نه ترسناک بود و نه کشدار، چون هر اتفاقی میتوانست بیفتد. پدر خانواده گوشی را برداشت.
بله؟
یقهاش را جمعتر کرد.
خودم هستم. بفرمایید.
صدای بازشدن در، داخل ساختمان پیچید. گوشی را گذاشت. مرد گفت:
اومدن خونه رو ببینن؟
یکی از صندلی میز ناهار خوری ِ چهارنفره را بیرون کشید و نشست. پدر چیزی نگفت. در بالا را باز کرد. خم شد و جورابش را پایینتر کشید. رد کش بر ساق را خاراند، یکبار، دوبار، سهبار. ایستاد. جلوتر رفت و دست کرد به جیب و پول را جلو برد. سهتا پیتزای بزرگ را تحویل گرفت. پیتزاها، مربع، داغ، سوار بر هم.
دست شما درد نکنه.
یکی جلوی مرد گذاشت و بقیه را برد آنور هال. مرد، در جعبه را باز کرد. تکههای پپرونی، فرورفته بودند توی خمیر ِ نان. هوا داشت تاریک میشد، میرفت به سیاه، به قیر ِ تازه. بعد برای اولبار از تمام این ماجراها ترسید. یادش آمد خانهاش هرگز شبیه ِ بالا نیست. جایی که او زندگی میکرد، چند پله میخورد به پایین. بالا، بزرگ بود و بعد از اینکه یک وقتی سوخت و رنگها بلند شدند از تن دیوار، دوباره بازسازیاش کردند و شده بود، نوی نو، سر و شکلش، آدمهایش، همه عوض شده بودند.
به لامپ نسبتن بزرگ بالای سرش نگاه کرد. جیز جیز ِ کمصدایی داشت و بهنظر میرسید دارد تصمیم میگیرد، بترکد و برای همیشه خاموش شود یا نه؟ رشته سیمش بسوزد و بریزد توی خودش و صدای دلنشین شن در تکان شیشه بدهد یا همینطور در خانه روشن باشد؟
مرد سرش را آورد پایین. دید، خانوادهی چهارنفره همگی به او نگاه میکنند. حتا پسر که خواب بود حالا رو به او نشسته بود. نگاهها نه تیز، نه عصبی، یک نگاه کاملن معمولی. مثل وقتیکه خستهای و روبهروی آینه ایستادهای و سعی میکنی دکمهی بالایی را ببندی یا وقتی چشمت، فقط باز است، همین. آنقدر معمولی که میتوانست بعضی آدمها را به وحشت بیندازد. دید خانوادهی چهار نفره، زل زدهاند به تخم چشم او و کارهای وحشتناکی انجام میدهند. از آن کارهای وحشتاک ِ عادی که آدم در خانهی خودش میکند. جهان پر از چشم ِ خیره بود، پر از چشم ِ جفت.
مرد پلک زد. انگشت کرد داخل گوشش. انگار چیزی رفته باشد آن تو و دیگر هیچوقت در نیاید. همانطور که نگاهشان میکرد، رفت سمت در. باز کرد، رفت بیرون. راه افتاد و چیزی زمزمه کرد، چیزی مثل تکهای از ترانهای آشنا که آدم را به زندگی وصل نگه دارد که مطمئن شوی خودت هستی که الکی بگویی نترسیدی، حواست را پرت کنی که چیش نریخته است توی دل ِ حباب، وقتی به چپ و راست تکان میدهی. توی راهپله دوید پایین و دیوارها که تمام شد، به خیابان رسید. دور و بر فقط تاریکی. تاریک ِ تاریک با سایهای کمرنگ از اشیا، از او.
روی آسفالت ایستاد. خیابان خالی بود. آنقدر خالی که انتظار داشتی مه از جایی بیاید بیرون و پیش براند سمت تمام چیزهای باقیمانده و آنها را هم ببلعد. دو طرف ماشین پارک بود. خاموش، بیسرنشین، سرد، صاف. صاف ِ صاف. انگار آدم پارکشان نکرده باشد. منظم. با فاصلهای یکسان از هم، از جدول، از زندگی از او. آنقدر منظم پارک بودند که آدم ته دلش خالی میشد. دل را که نگاه میکردی هیچ نبود جز یک حفرهی خالی که لامپش سوخته باشد. خط اتصال رسانایش، پودر شده باشد و ریخته باشد توی دل ِ حباب شیشهای. چیاش کند، راست و چپ که کنی. سرد، خالی. انگار آدم پارکشان نکرده بود. هوی ِ باد، رد شد. سرما، دندان بههمزن، بود. مرد، ایستاد وسط آسفالت. کفش نداشت. پاهایش زیادی سفید بودند در آن تاریکی سفید ِ سفید، مثل برف پا نخورده، مثل گونی پر از شکر. انگشتانش را یکبار، بالا و پایین کرد. انگار ریتم بگیرد روی چوب و تکهای از ترانهای آشنا را زمزمه کند. تکهای که آدم را به زندگی وصل کند. بعد، ایستاد و به در ساختمان نگاهی انداخت. جلو رفت و زنگ را زد، یک بار، دوبار.
Tags آنتی مانتال ادبیات ایران داستان کوتاه شن در تکان شیشه گاهنامهی ادبی آنتیمانتال محمد رضا زمانی