آسمان داغ بیرودروایستی کاسهی سرش را جوش آورده بود، برخلاف قدمهایش که با تعارف سر اینکه «کدام اول بیفتد» هنوز سرپا نگهش داشته بودند.
داشت تماشا میکرد که مژههایش چهطور با گرمای پلک میسوزند که «وایستا اینجا»یِ پدر نگاهش را بالا آورد. مرد، با محکمترفشاردادن دستهایش، موتور خودکار پاهای دختر را خاموش کرد و گفت:
«من میرم تو. تو توی حیاط بمون زود برمیگردم. دهنتم زیاد باز نکن، خونشون بو میگیره!»
به خودش آمد دید «باشه»ای از دهانش پرت شده و بقیه کلمات پشت دندانها دستوپا میزنند؛ این تعارف واقعن داشت کار دست او میداد.
تمام بدنش شل شده بود. شانههایش داشتند سقوط میکردند، انگار فرشتهها آنجا را رها کرده بودند و در سفری مهاجرتی به شکم، با کفشهای تیغدار کف معدهاش دایرهوار میرقصیدند.
ایکاش پدر از خانه بهجای پول، غذا میگرفت، حداقل فقط برای امروز.
پاهای آبرفتهاش را سمت صندلی بزرگی که وسط حیاط بود و داشت آفتاب میگرفت کشید و بهزور روی آن ولو شد. منتظر بود بالههایش زیر آفتاب از نو تبدیل به یک جفت پای سالم شوند.
«چهقدر سروصدا میکنی!»
موجود عجیبی که روی صندلی کناری دراز کشیده بود عروسکنبودنش را فریاد زد. دخترک خدا را شکر کرد که نای داد زدن نداشته وگرنه حتمن بابا میفهمید و ناراحت میشد.
این دیگر چه بود؟
بهجای چشم، دو تکه میوهی سبز داشت و تمام صورتش را نارنجیرنگ کرده بود. بدن نیمهلختش زیر آفتاب برق میزد و دو دنده مثل کوهِ مرگ وسط کویرِ بدنش بالا آمدهبودند. او حتی از دختر هم لاغرمردنیتر بود. با خود گفت: «پس حتی اگر پری مهربون هم باشه فایده نداره، چون از خودم هم گشنهتره. اصن معلوم نیست چهطور زنده مونده!»
«تو هم اومدی آفتاب بگیری؟»
دخترک با صدای گرفته جواب داد:
– آره!
– خوبه. الان بهترین وقته. اگه نیمساعت دیگه میاومدی حتی انگشت پاتم داغ نمیشد. من یه هفتهست هر روز همین ساعت میام. رنگ پوستم شده همونی که میخواستم. تو الان چه رنگیه پوستت؟
– زرد سوخته.
– واقعن؟ خب پس اگه چند روز بیای میتونی برنز زمینهطلایی پیدا کنی. من زمینهی پوستم زرد نبود بدبختانه. وگرنه اون رو بیشتر دوست داشتم. خوششانسی!
– بهگمونم.
– رژیمتم تازه شروع کردی؟
– چی؟
– نپرس از کجا فهمیدم. معلومه. من هم خب … تیزم میدونی. همه اولش همینن. ببین، یه اسپری گذاشتم کنار میز سمت چپم روش عکسِ گلِ رزه. خودم نمیخوام ماسک رو از چشمام بردارم. لطف کن برش دار اسپری کن تو دهنت به منم بده. آدم هیچوقت نمیفهمه دهنش بو میده!
دختر در ثانیهای بدنش را که از خجالت مثل لاک حلزون درهمپیچیده بود، باز کرد و پاهای تازه جانگرفتهاش را تکان داد، اسپری را برداشت و تلخی خوشبو را با تلخی خشک دهانش عوض کرد. مزهی عجیب اسپری گلویش را آتش زد و چشمهایش را محکم فشار داد تا دود بیرون نزند. پری لاغرمردنی اما، با خوشحالی از بوی رز ته گلویش تعریف میکرد.
همین که خورشید داشت روی خوبش را نشان میداد و با گرمایش او را میخواباند، صدای زنِ چشممیوهای به کرکرهی پلکهایش نهیب زد:
– چندوقته چیزی نخوردی؟
– نمیدونم، سه یا چهار روز.
زن همانطور که دست میزد با تحسین گفت:
– واو! آفرین! براوو! معلومه که پرافشنالی. بهت نمیاومد اصلن! راز موفقیتت چیه؟
– غذا نداشتم.
زن یکی از دستهایش را مشت کرد و به آن یکی کوبید.
– همینه! همینه! به منم همینو گفتن. گفتن راه نخوردن ندیدنه. یخچالت رو خالی کن. تنقلات رو بردار. حتی خریدم نرو. ولی خب نمیشه. منم شک داشتم. الان که میبینم برای تو نتیجه داده میبینم خب واقعن ارزششو داره.
– تو چند وقته غذا نخوردی؟
– من؟ بذار ببینم. چهارشنبه پنجشنبه … شنبه. پنج روزه. پنج روزه غذا نخوردم.
– واقعن؟
– آره. نگو که معلوم نیست. فقط مکمل و میان وعده.
– هست. سختت نیست؟
– معلومه که هست. ولی خب، نو پِین نو گِین دختر۱٫ اولهاش که خیلی زیاد سختم بود. فکر کن شوهرم استیک درست میکرد با سیبزمینی سرخ شده و نون تازه هم میگرفت میاومد جلوی من دولپی میخورد. از جلوی رستورانها رد میشدم بوی روغن، گوشت پخته، پنیر، مرغ و دیگه همهچی دیوونم میکرد.
میرفتم مهمونی، از غذای فرانسوی گرفته تا عربی، خود غذا یه طرف، سس و سالاد یه طرف. همه گلوشون رو با آبدهن پر نگه میدارن که سمت کل میز و بوی دیوونهکنندش هجوم نیارن و فقط یکی دو مدل غذا بخورن. من همونم نمیخوردم. تازگیها با اینکه از غذای ایرانی متنفرم جلوی کبابیهام حس گرسنگیم تحریک میشد. ولی یه چیزی بهت بگم، واقعن میارزه. تمام این غذاها اندازه یه روز خوشهیکلبودن نمیارزه. تحمل کن.
زن کورمالکورمال پای دخترک را پیدا کرد و به نشان دلگرمی با دستهای شکلاتیاش چند ضربه به زانویش زد.
– آره دیگه. خوشگلی دردسر داره…
صدای بغض دختر حرفش را قطع کرد:
– سخته. نمیکشم. دلم درد میکنه. گلوم خشکه. بوی گشنگی گرفتم. باید کلی راه برم تا شب. فقط مزه زبونم زیر زبونم میاد.
– میفهممت. من سرِ کشیدن پوستم، سر باشگاهرفتنام، سر رنگ موهام، سر پیرسینگهام چندبرابر این درد کشیدم. تازه لاغری حس سبکی هم میده. ببین نه اینکه بگم اصلن دلم نخواسته با شکم پر و وقت آزاد و راحتی زندگی کنم ها، ولی خب… نمیدونم. این زندگی هم خیلی بد نیست. بعدم یه سری چیزها رو میبینم دلم باز میشه. مثلن امروز باید برم شلواری که برای مهمونی سفارش دادم رو بگیرم. گفتم به شکل مخصوص زیگزاگی روی زانوهاش رو پاره کنن برام. دنیمِ اصل. مکملم رو میخورم تا گرسنهم نشه، توی مهمونی هم غذا تعارف کردن میگم مرسی رژیمم. بههمین راحتی.
دخترک باغرور از جایش بلند شد، شلوار پارهاش را تکاند و پیش از آنکه زن چشمهای میوهایاش را بکَند، ضربآهنگ قدمهایی را که تا زاغهها قطع نمیشد، با پدرش هماهنگ کرد.
صدای تعارف خوراکی را که از سمت پدر سمت او میوزید در گوش کیپشدهاش خاموش کرد. دست سوخته را روی دلش گذاشت تا صدای اعتراض او را هم ببندد. هنوز بوی گشنهها را میداد ولی فقط شکم صاف و پنج انگشت طلایی سوختهاش را میدید و میگفت: «گشنگی خوابه!»
زن برشهای خیار را از روی حفرههای زیر ابروها برداشت و با چشمان باز، به حمام رفت تا اینبار در بخار اکالیپتوس همهچیز را سبز ببیند.
پانوشت:
بدون درد چیزی بهدست نمیآید. معادل ضربالمثل: نابرده رنج گنج میسر نمیشود.