شلوغبازی تلویزیونِ مفنگی وسط برنامه دوباره شروع میشود. این چهارمین بار است که وسط یک برنامه ۴۰ دقیقهای تبلیغ پخش میکنند. این جعبه کوچک درب و داغون عجیب سگجان است. بقیه اسباب این آلونک مدتها بود کم آورده بودند. یا آنقدر خاک خورده بودند که سیاه شده بودند و یا آنقدر آفتاب دیده بودند که رنگشان مثل گچ شده بود. اگر تصویرهای رنگی تلویزیون همهچیز را خراب نمیکرد، خرابه برای خودش فیلم کلاسیکی میشد. بیصاحب تنها عضو پرسروصدای خانه هم بود. حتی لولای در از جیرجیر کردنهای بیجوابش دست کشیده بود اما این چشمسفید دهانش را نمیبست. با اینکه بیستوچهاری روشن بود نه رنگهایش میسوخت نه صدایش میگرفت. ماشینها، رباتهای کثافت به درد لای جرز دیوار هم نمیخورند. باز این پرده و پنجره و فرش و لباسها همپای صاحبشان به گه کشیده میشوند، تار عنکبوت میبندند، خوراک موریانه میشوند، خشک میشوند و بوی کپک میگیرند. تلویزیون و یخچال و کوفت و زهرمار را جان به جانشان کنی کار میکنند و هیچچیز را به جاییشان حساب نمیکنند. گاهی زیر چشمی یادت میاندازند که چقدر مفنگی شدی و آنها تکان نخوردند و بعد مرگ تو هم هستند و کارشان را میکنند و کلا تو و این دنیا را به سیم برقشان هم نمیگیرند. تو هم برای اینکه نشانشان بدهی رییس کیست از تبلیغ و یا پیامکی که خودشان و شرکت سازندهشان میفرستد میروی یک مدل جدیدتر میخری و قدیمیترها را برای همیشه خاموش میکنی و میاندازی بین آشغالها تا زباندرازی یادشان برود.
در این میان، “او” پول تعویض این جعبه نورانی را ندارد. پس طعنههایش را به جان میخرد و خسته از دنبال کنترل بودن، نگاهش را سمت زمین کج میکند و آرزو میکند این تبلیغات حداقل آهنگ درست حسابی داشته باشند.
از ماکارونی و کیسه فریزر و ظرف نگهدارنده فلان و لباس محافظتکننده فلان که میگذرد، ترانه جدیدی چشمِ گوشش را میگیرد. کلهاش را بالا میآورد اما توی راه دوباره روی زمین پهن میشود. چندباری امتحان میکند اما فایده ندارد، فقط انگار با سرش با زمین پینگپنگ بازی میکند و وقتی بالاخره تکیه میدهد، ترانه تمام شده. کاش میشد این میانبرنامههای مزخرف را هم مثل زندگی زد روی دور تند.
محصول جدید آنقدر خوب است که اسم کالا رویش گذاشتن گناه است. از همان اول که روی صفحه میآید زمان میایستد. با آن چشموابروی نازدارش، مثل آهو سبک، خوشتراش، بهتر از اسب میتازد، با آن کشوقوسهای مجنونکننده. خدای بزرگ!
ایندفعه دیگر حتی قیمتش را هم چک نمیکند، مطمئنست که این دلبر را تا صد سال دیگر هم نمیتواند بخرد. سریع سر بساطش میرود و حالی به نفسش میدهد. «دلبر»از تلویزیون بیرون میآید، سوارش میکند و به دل جاده میزند. باد در موهای پرپشتش میپیچید. این تنها عنصر خوشتیپی است که دود و دم نصیبش کرده، گیسوکمندی شده برای خودش. دلبر از دشتها و بیابانها میگذرد و او را نشان خودش میدهد. وقتی که بعد از دیدن کنسرت فلانی، حساب کرده بود چندین سال و چندین میلیون پول باید خرج کند تا آخر خودش کنسرت بگذارد و وقتی دید شدنی نیست دست به دامن دود شد و به جایش چنددقیقه در فضا کنسرت گذاشت. وقتی که توهم بودن با آن خوشگله را به واقعیتش ترجیح داد و با هم در چسانفسانترین رستوران شهر، چسانفسانترین غذا را خوردند. وقتی که حساب کرد دید ۲۰ سال طول میکشد تا بتواند به جای موردعلاقهاش سفر کند پس یککم دیگر کشید بالا و دور دنیا یک چرخی زد. وقتی از سگمحل شدن به خاطر این بوی گند مواد خسته شده بود و با چند نفس عمیق، میشد شاه جهان، اما یک شاه بوگندو، بوگندوتر از قبل، وقتی تبلیغات تلویزیون دهانش را آب میانداختند و پول توی جیبش توی دهانش میزد، آخر سر همین چندرغاز هم توی حلق ساقی میرفت و باز هم نمیگشت. لعنتی هیچچیز توی گلویش گیر نمیکرد.
در حالوهوای خودش بود که دلبر از صفحه تلویزیون فرار کرد و او را روی زمین سرد خانه تنها گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت:
«کاش میشد تبلیغا رو زد رو دور کند.» قبلا یک اشکی هم میریخت اما تازگیها چشمهاش هم حال نداشتند. با یک نفس عمیق دیگر کف از ته حلقش درآورد. سرش داشت گیج میرفت و چشمانش سیاه میشد اما شک دارم دنیایش میتوانست از این سیاهتر شود. یکدفعه از لای دندان به من گفت:
«این بار اولم نیست زنیکه! زیاد کشیدم. چیزیم نمیشه. انقدر چرتوپرت نگو سرمو خوردی. یه کلمه از حرفاتو هم نفهمیدم. بفهممم قبول ندارم. برو گمشو.»
ای بابا! اینهم نتیجه دموکراسی در داستان. من هم وسایلم را برداشتم که از آلونک بیایم بیرون و دیگر او را وصف نکنم. فقط بگذارید حرفهای آخرم را بزنم. کنار اتاق، دفترچه حسابوکتابی افتاده بود که نشان میداد با پول تمام این زهرماریها میتوانسته یه یکی از این توهمها برسد اما او همهشان را مبخواست. و در آخر، یادم میآید تبلیغ پایانی تلویزیون درباره آدامس بود با صدای خندهای که به ما میگفت: «میخوریش؟»
Tags ادبیات ایران داستان کوتاه شکیبا معظمی