پسرک تیغهی چاقو را در ساقهی بلند نِی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتاباش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نیزار میتاخت و صدای خشک نیها به هرسو میپیچید.
از غرش رعد، غوطهخورَکها، بهسوی نیزار پریدند. کوچکترین آنها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد. باران، سرد بود و جانِ برکه را سوراخسوراخ میکرد. مه پایین میآمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته میشد.
پسرک نیها را به تکههای کوچکتر برید. ته یکی از نیها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخاش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایرهی مهآلود نی، ماشینهایی را در آن سوی نیزار دید. سهتا جیپ خاکیرنگ، آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانیهای سیاه، پیاده میشدند. کلاههای گل و گشادِ بارانیها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمیگذاشت چهرهشان دیده شود. پسرک با دلهره، اما به سبکی تکهای ابر بهجلو خزید و با چشمانی حیران از لابهلای تودههای نی مشغول تماشا شد.
سیاهپوشها، با صورتهای هاشورخورده از رگبار، هشتنفر را از جیپها پیاده کردند. چشمهای آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانهوار میبارید، باشتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولیننفر، باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون میزد. باند از همان جنس نوارِ روی چشماناش بود. سبیلهای بور و نرماش با وزش باد تاب میخورد و قطرههای زلال باران از دوطرفاش میچکید. سیاهپوشها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانیهای بلندشان به پاهاشان میپیچید.
پسرک خیس از باران، نیها را در چنگ میفشرد. بیحرکت، درجا خشکاش زده بود و به آن سوی برکه ماتاش برده بود. گاه لرزشی سراپایاش را تکان میداد. باران شفاف، میلهمیله و تکهتکه، فضا را میبرید و مه در بین تکهها میلغزید. سیاهپوشها، تفنگهاشان را از زیر بارانیها درآوردند و زانو زدند. همهجا خیس بود و آب برکه بالا میآمد. یکی از آنها، از جیب بغلاش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وا رفت و به دست مرد چسبید. مرد با زحمت کاغذ را از دستهای خود کند و تکهتکه روی زمین پرت کرد؛ اما یکی از تکهها به دامن بارانیاش چسبید و همانجا ماند.
غرشی میلههای بلورینِ باران را لرزاند. غوطهخورکها در نیزار پنهان شدند. اولی، آنکه دستاش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشتهای گرهکردهاش را به هم فشرد. فشار و ضربهی گلولهها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، چند وجب به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد. غوطهخورکِ هراسانی، از کنار پای پسرک گذشت و باشتاب سر خود را در پوشالهای دامنهی نیزار فرو برد؛ اما دُم و پاهای زردرنگاش با پرههای گشوده، بیرون ماند. لرزشِ پرههای پای پرندهی آبی، پسرک را بیشتر ترساند.
پس از غرش گلولهها، همهجا خاموش شد. غوطهخورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشالهای نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلولههایی که در فاصلههای معین، تکتک شلیک میشدند، در جای بیحرکت ماند. سر کوچک و ماهوتیرنگاش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکیاش که قطرههای باران بر آن میلغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لرزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت. باران ایستاد و مه نشست. پسرک به خود آمد. کرخت و بهتزده، احساس کرد که دلاش آفتاب داغی میخواهد. مثل هرروز منتظر شد تا همسایهشان خالو سیاوَخش برای بریدن نی بیاید. داشت صورت خیس خود را با پشت دست و لبهی کتش خشک میکرد که صدای خالو را از دور شنید:
«آهای… ها… ها… هاو!»
پسرک که صدایاش میلرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
«های… هاو… هاو… هاو!»
لحظهای بعد خالو سیاوخش از لابهلای نیها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیساش را باز کرد تا بچلاند.
«چه توفانی! چه روز بدی! بیخود آمدیم.»
پسرک، چشمان سنگین و بهتزدهاش را از برکه گرفت:
«یکهو آمدند. با رگبار. اونجا…»
« حالا دیگر گذشته. تا اینجا آمدهایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم.»
سرفه کرد و به سوی نیزار رفت. کفشهای لاستیکیاش روی گِلها و پوشالهای پوسیده، میسرید:
«قبل از هرچیز باید آتش باز کنیم. آتش.»
دور آتش نشستند و بخار از لباسهاشان بلند شد. خالو لبهی چاقویاش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دستهای لرزاناش، آنسوی برکه را نشان داد و ترسالو گفت: «اونجا پشت نیزار…» خالو به آنسر نگاه کرد.
«ها! چه شده اونجا؟»
«اونجا، شکاروانها، خیلی کشتار کردن.»
خالو به چهرهی پسرک خیره شد.
«چرا رنگات شده مثل چلوار. بیا نشانام بده. چه شده بِرارِم؟»
وقتی به نقطهای که پسرک نشان داده بود رسیدند، جویباری از باران و خون، زیر پاشان روان بود. خالو خم شد:
«شکاروانها! صبح به این زودی؟!»
پسرک لرزید:
«صدای تیر آمد… رگبار! غوطهخورکها خیلی ترسیدن. اونا…»
«حتمی گوزنها را زدن. یک گلهی بزرگ!»
پسرک همچنان مات بود.
«هشتتا بودن.»
«کیها؟»
«گوزنها! لابد خواب دیدم.»
و چشمان تبآلود خود را مالید:
«جوری حرف میزدن که اصلن نمیفهمیدم.»
خالو روی زمین نشست و با دست گِلها را بههم زد:
«اینها، رد پای آدمیزاد است. زیاد بودن. رد گوزنها را پامال کردن.»
و با انگشت شهادت، چیزی به سفیدی پنبه و نرمی گچ کُشته از میان جویبار خونین برداشت:
«به سرشان گوله خالی کردن، از نزدیک!»
کمی فکر کرد و به نیزار خیره شد:
«غافلگیرشان کردن.»
پسرک گفت:«لابد»
هردو با انبوهی نی به کنار آتش که دیگر شعلهاش فرو میمرد برگشتند. خالو شروع کرد به ساختن دوزَله۱ و پسرک، سر و ته نیها را که بریده بود، مرتب کرد و در کیسهی خود گذاشت. خالو یکی از نیها را بادقت نگاه کرد:
«ببین! روی نیها شتک خون پاشیده.»
پسرک، نیها را در دست چرخاند:
«مادربزرگام میگفت هروقت رعد و برق در نیزار بزنه، نیها پر از لکههای خون میشن.»
«راست گفته. من هم شنیدهم.» و تکهای آتش سرخ برداشت. آرام فوت کرد تا گِر شد و به فاصلههای معین رویِ صافِ نیها را سوزاند و در یک ردیف سوراخ کرد. دوتا از نیهای سوراخشده را کنار هم گذاشت و با نخ آغشته به موم، محکم بست. سپس دو نِی کوتاه، و باریکتر را با چاقو شیار داد و در دهانهی نیهای سوراخشده، فرو کرد و آرام گفت: «دوزَلهی خوبی شد.» دستها را روی آتش گرم کرد. سربندش که هنوز نم داشت، به در و سر بست و دوزله را به لب گذاشت. دوزله ناله کرد و ناگهان برکه و نیزار و جهان آرام شد تا صدا به همهجا برسد:
«بزن نیزن بزن نیزن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار.»
خالو تند دوزله را از لب برداشت و از پسرک پرسید: «کسی در نیزارهای دور دارد آواز میخواند. میشنوی؟» پسرک که با تعجب به خالو زل زده بود گفت: «خودت بودی که خواندی خالو!»
«من… من فقط دوزله زدم.» و دوزله را با دقت و کنجکاوی وارسی کرد و دوباره بین آنها گذاشت.
«بزن نیزن بزن نیزن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار»
خالو فورا دوزله را در جیب پنهان کرد:
«آری، درسته. کسی از دور همراه دوزلهی من آواز میخواند. چهقدر هم غمگین میخواند.»
***
روز بعد پسرک نیها را به خانهی استادش برد و برابر او گذاشت. استاد به چشمان سرخ و تبدار پسرک نگاه کرد و دستهای ترد و نازک او را در دست گرفت.
«تب داری پسرکم! از دستهایات آتش میباره.»
پسرک آرام گفت: «دیروز رفته بودم نیزار، درشتی بِبُرم. میان رعد و برق و رگبار غافلگیر شدم.»
استاد سری تکان داد و برای پسرک سرمشق زد:
«این هم سرمشق… چند روزی توی خانه بمان تا حالات جا بیاد. با مشقها خودت را سرگرم بکن.»
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالاش که جا آمد، همانطور که در رختخواب دراز کشیده بود، مشقهایاش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشقها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهاناش باز ماند:
«غوغا کردهای پسرم. اینها… این خطها را تو نوشتهای؟»
گوشهای نازک پسرک به رنگ مرجان در آمد:
«بله استاد.»
استاد که شگفت.زده نگاهاش روی کاغذ میدوید با اخم گفت: «اما… این… آن… سرمشق هایی نیست که من دادهام. اینها را از کجا…؟»
پسرک گفت: «تب داشتم. دست خودم نبود انگار… قلم درشتی خودش روی کاغذ میسرید.»
استاد عینکاش را روی بینی جابهجا کرد و چشم به نوشتهی پسرک دوخت:
«من هراسم م م م نیست ت ت ت…
اگر این ررر خواب ب ب پریشان ن شبی ی ی ی می گذردد
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی …
یا به چشمی بیدار ر ر ر …
یا به جانی ی ی مغموم م م.»
و با چشمان غبارگرفته به صفحه نگاه کرد:
«بارهاهاها به خو خون مان کشیدند
به یاد آرررر آرر
و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتارررر…
نانپاره ی ی ی بی قاتق ق ق سفره ی ی بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.»
استاد یکهو از کوره در رفت.
«من به تو گفته بودم که هیچوقت با تن تبدار خط ننویسی.»
پسرک به زلالی نی، ناله کرد:
«حالام خوب بود استاد، خوب شده بودم.»
استاد فریاد زد:
«تب و هذیان!»
پسرک به لرزش پشت پرندهی آبی و به پرههای لرزان پاهایاش فکر کرد و با ترس لبها را تکان داد:
«استاد به خدا حالام خیلی خوب بود. فقط کمی حالاش… حالام… شاید…»
چهرهی پسرک چنان صمیمی و معصوم بود که دل استاد نرم شد و نگاهاش را به نوشتهها دوخت. از کوچههای دور زمزمهای به گوش استاد رسید. گویی همهی پرندگان جهان، با آوای دوزلهای میخواندند:
«بزن نیزن بزن نیزن
چه خوش خوش میزنی نیزن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار.»
استاد از شنیدن آواز غصهاش گرفت:
«ناچارم دوباره برای تو سرمشق بزنم. درشتیات را بده به من!»
پسرک قلم درشتیاش را به استاد داد. استاد در خود خمید و شروع کرد به نوشتن. کارش که تمام شد، سرمشق را جلو پسرک گذاشت:
«با صدای بلند برایام بخوان.»
پسرک با آوای مخملیاش دستخط استاد را خواند:
«من هراسام نیست.
اگر این رویا در خواب پریشان شبی میگذرد.»
استاد فریاد زد:
سرمشقی را که من زدهام بخوان نه مال خودت را!»
پسرک به خود لرزید:
«این… این سرمشق خود شماست استاد!»
استاد با خشم ورقه را از دست پسرک گرفت و با دیدن دستخط خود، یکه خورد و به قلم درشتی که در دستاش میلرزید خیره شد:
این قلم درشتی! با شتک خون!»
پسرک چشمان تبدارش را به پرندهی کمرنگ گلیم کف اتاق دوخت:
«مادربزرگام میگفت هروقت در نیزار رعد و برق و رگبار بزنه، نیها…»
نویسنده: علی اشرف درویشیان
پانویس:
۱٫نوعی آلت موسیقی بادی