حوالی شش صبح از صدای نالههای کاوه از خواب پرید. روی صندلی کنار تخت بیمار خوابش برده بود. کاوه همینطور که به ملافهها چنگ میزد و ناله میکرد کلمات نامفهومی از زبانش بیرون میآمد. کلماتی که معلوم نبود از تأثیر داروهای بیهوشی اینطور نامعلوم و درهمند یا از سکتهی مغزیای که دکتر بهمنش گفته بود از سر گذرانده. سیما نگران و آشفته و گیج از روی صندلی بلند شد و بهسرعت خودش را به ایستگاه پرستاری بیمارستان سینا رساند. به پرستارها وضعیت کاوه را اطلاع داد و خودش زودتر از آنها به اتاق بازگشت. کاوه همچنان ناله میکرد و چیزهای درهمی میگفت که برای سیما مشخص بود از کجای مغزش گذر میکند.
– دو تا امضا، شیراز پشت اون برگه. این رو قبول نمیکنن، نمیکنن، نمیکنن! ضامن کارمند. منم فالوده میخرم براش پشت ارگ. برات… برات فالوده میخرم پشت ارگ.
برای سیما معلوم بود که کاوه در جایی از ذهنش دارد تمام سی سال کار در بانک را مرور میکند و اربابرجوع را راه میاندازد.
دکتر برایش گفته بود:
– ممکنه یه چیزایی بگه که بهنظر معقول نمیاد یا حتی اون اول نشناسدت، چیز عجیبی نیست. نگران نباش.
دو پرستار همینطور که زیر گوش هم پچپچ میکردند و خندههای ریزی داشتند، داخل آمدند و بالای سر کاوه ایستادند. نبض و فشارش را چک کردند و روی کاغذی چیزی نوشتند.
– خب آقای حامدی… آقا کاوه… میشنوی صدای من رو؟
پرستار جوان دست کاوه را گرفت و آرام تکان داد.
– آقا کاوه… صدای من رو میشنوین؟ بههوش اومدین دیگه…
کاوه اما همینطور حرفهای نامعلوم میزد و چشمهایش بسته بود.
– انگاری نمیشنوه.
این را سیما گفت. پرستارها بیصدا نگاهش کردند.
– ضربانش خوبه. فشار چهارده روی هفت. بگو بیان خون بگیرن ازش برای آزمایش. یه آرامبخشم بهش بزن تا ظهر بخوابه، درد داره.
سرپرستار بیرون رفت و پرستار جوان کارها را راسوریس کرد. آرامبخشی توی سرمش زد و از اتاق خارج شد. سیما گیج بود. شیراز؟ فالوده؟ پشت ارگ؟ حرفهای کاوه او را یاد دوران نامزدیشان انداخت، پیش از آنکه او انتقالی بگیرد به تهران، پشت ارگ فالوده میخوردند و قدم میزدند. پاتوق همیشگیشان بود. جای امنی که دور از چشم همه آنجا میرفتند و فالوده بهدست دورتادور ارگ را ده بیست دوری گز میکردند و حرف میزند و خیالبافی میکردند. چند دقیقه بعد پرستار جوان دوباره آمد تو.
– آرومتر شده؟
– آره فک کنم.
پرستار آمد بالای سر کاوه و دوباره نبض و فشارش را چک کرد. به دستگاهی که ضربان قلبش را نشان میداد نگاهی انداخت و دوباره چیزی روی کاغذ نوشت. بعد گفت:
– تا ظهر خوابه. اگه میخواین برین خونه استراحت کنین، ظهر برگردین. اگه وسایل شخصی هم داره بیارین. یه چند روزی حداقل اینجا باید بمونه.
پرستار به صورتِ نگرانِ سیما نگاه کرد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
– نگران نباشین. چیزی نمیشه.
سیما اما نگران بود. سروقت کت کاوه رفت. دسته کلید خانهاش را برداشت و توی کیفدستیاش گذاشت. باید میرفت تا برایش وسایلی بیاورد. دم در به صورت کاوه که حالا آرام خوابیده بود و ریشهای سفیدش در این چند روز بیمارستان بالا آمده بودند، نگاهی کرد و بیرون رفت. در آسانسور دنبال آدرس دقیق خانهی کاوه بود. یوسفآباد_کوچهی شصت و هشت. هرچه فکر کرد پلاک خانه به یادش نیامد. چشمی خانه را میدانست. اسنپ را به همان مقصد گرفت و با خودش فکر کرد توی کوچه، ساختمان را که ببیند میشناسدش. در این یک سال و خردهای، از وقتی کاوه تصمیم گرفته بود از هم سواسوا زندگی کنند یکی دو باری تا دم در خانهاش رفته بود. یکی دو بار که بد سرما خورده بود، برایش سوپ و شلغم و میوه برده بود دم در؛ اما بالا نرفته بود. چیزی در درونش اجازه نمیداد بعد از نزدیک سی و پنج سال زندگی حالا که کاوه بیهوا چنین تصمیمی گرفته وارد خانهاش شود. برایش انگار رفتن به درون خانه، پذیرفتن اتمام رابطه بود. کسی قبولش کرد. راننده همان حوالی بود. طولی نکشید که رسید. سیما سوار ماشین شد و کمی شیشه را پایین داد. تقریباً یک سال پیش بود، دور سفرهی هفتسین نشسته بودند که کاوه بیهوا گفته بود میخواهد یک مدت را تنها زندگی کند. گفته بود:
– نه تارکِ دنیا شدم، نه از زندگی با تو خسته شدم. فقط فکر میکنم باید یهمدت با خودم خلوت کنم و فکر کنم و یه چیزهایی بنویسم. واقعاً فقط همینه.
– سیما بدون جوابی تا آخر به حرفهایش گوش کرده بود. فردای آن روز کاوه وسایل و کتابهایش را کارتون زده بود که برود. معلوم بود از قبل خانهای را دیده و اجاره کرده. دم رفتن هم به سیما گفته بود که هر وقت بخواهد میتواند به او سر بزند و آدرسی را بر کاغذی نوشت و دستش داد. یک کلید را هم که کپی کرده بود روی اپن گذاشت و با خنده گفت:
– اگه زنگ زدی جواب ندادم این باشه دستت که یه وقت بو نگیرم.
سیما اما هیچوقت به او سر نزد؛ مگر همان یکی دو بار. آن هم تا دم در خانه. ماشین به مقصد رسیده بود. پیاده شد. به ساختمانهای کوچه نگاهی انداخت. از بین ساختمانها، آن ساختمان با نمای آجری چیزی نبود که نشود شناختش. به در ساختمان که رسید دستهکلید را از کیف دستیاش در آورد. باید کلیدها را امتحان میکرد تا بفهمد کدام برای کدام قفل است. کلیدها را یکییکی امتحان کرد تا در ساختمان باز شد. تازه هوا روشن شده بود. چند قدمی توی حیاط رفته بود که مردی از پشت سر صدایش کرد.
– خانوم… خانوم ببخشید…
سر برگرداند.
– بله؟
– کاری داشتین؟
– میخوام برم واحد آقای حامدی.
– نیستن.
-میدونم. کلید دارم. اومدم براش وسیله ببرم.
– کسوکارشاین؟
سیما لحظهای مکث کرد. نمیخواست تمام جریان را توضیح دهد که زنش است و کاوه همین عید پارسال بیهوا تصمیم گرفته مدتی تنهایی زندگی کند و آنها یکدیگر را دوست دارند، ولی به این فاصله احتیاج دارند و این اتفاقی طبیعی در هر رابطه است. آنها سی و پنج سال را عاشقانه زندگی کردهاند و این جدایی هیچ ربطی به علاقهشان ندارد و کاوه هم تارک دنیا…
– ببخشید خانوم…
– بله؟
– کیش میشین؟
– خواهرشم.
-اِ … ببخشید من نشناختمتون. خوبه آقا کاوه؟
– بهترن.
– اصلاً شبیهش نیستین ولی. من چون به چهرهی آدمها خیلی دقت میکنم.
بعد مکثی کرد. سیما نمیدانست چه بگوید و همینطور به صورت مرد جوان نگاه میکرد.
– من نگهبانیم. کاری داشتین همینجام.
– حتماً.
سیما چند گامی برداشت و دوباره به سمت نگهبان بازگشت.
– آقای…
– کریم.
– آقا کریم. واحد چنده خونهی کاوه؟
– طبقهی سه. واحد شیش. میخواین همراتون بیام؟
– نه، مرسی.
و دوباره راهش را از سر گرفت. در راه دو سه باری میخواست برگردد و از کریم بپرسد که در این یک سال چه کسانی میرفتند و میآمدند. کاوه با چه کسانی حشرونشر داشته؟ اما قید سوال وجواب را زد. نمیخواست ذهن کریم را به خودش مشغول کند. دکمهی طبقهی سوم آسانسور را زد. در که باز شد روبهروی درِ آسانسور واحد کاوه بود. چند لحظهای پشت در ایستاد. نمیدانست وقتی در را باز میکند با چه چیزی ممکن است روبهرو شود. با خانهای بههمریخته یا خیلی منظم. اسباب و وسایلی جدید یا تنها همانها که کاوه با خودش آورده. نمیدانست چه چیزی در انتظارش خواهد بود. کلیدها را یکبهیک در قفل میچرخاند. بالاخره در باز شد. داخل که رفت لحظهای در تاریکی ماند و بعد کلید برق را زد. خانه ساده و منظم چیده شده بود. یک میز دونفرهی ناهارخوری در هال بود و یک مبل دونفره روبهروی تلویزیون. کتابخانهی کوچک چوبیای کنار تلویزیون بود که پر بود از دفترهای شعر. حالی به او دست داد که برای خودش هم قابلتوصیف نبود. اضطرابی که دلیلی برای آن نمییافت. انگار داشت در چیزی سرک میکشید که نباید. و درعینحال حس و میلی در او بود برای سر درآوردن از همه چیز. روی مبل چند لحظهای نشست و به دفتر شعرها خیره شد. بهترتیب چیده شده بودند. قرن به قرن. از رودکی و فردوسی و دقیقی شروع میشد و به نیما و فروغ و شاملو میرسید. بعضی از دفتر شعرها تازه بودند. سیما بعضیها را میشناخت. دفترشعرهایی بودند که همیشه در خانه دست کاوه بود، اما مثلاً هرگز ندیده بود که کاوه، فروغ و شاملو و نیما بخواند. اصلاً هرگز میلی در او برای خواندن شعرهای نیمایی و پس از آن ندیده بود. برای او شعر فقط غزل بود؛ آن هم فقط غزل همشهریهامان. به ساعتش نگاه کرد. حوالی هشت صبح بود. باید قبل از دوازده با وسایل به بیمارستان بازمیگشت. احساس ضعف شدیدی داشت. به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. چیز زیادی در آن نبود اما همهچیز مرتب چیده شده بود. یک قالب کره، رب گوجهی نصفهای که مرتب سرش با مشمعای پوشانده شده بود. یک شانه تخممرغ و دو بطری آب و کره و مربا که همیشه صبحانه میخورد. از اینکه آنقدر همه چیز مرتب بود تعجب کرد. کاوه در تمام سی سال کارمندیاش یکبار هم نشده بود که بعد از صبحانه کره را روی میز ول نکند و سر مربا را همینطور باز به امان خدا نگذارد. تخممرغی برداشت و در کتری انداخت. آب ریخت و گذاشت که جوش بیاید. از آشپزخانه بیرون آمد. مانتو و شالش را روی مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت. یک تخت دونفره و یک پاتختی کوچک کنارش که روش پر بود از کتاب. یک میز کوچک توالت که ریشتراش و یکی دو عطر رویش بود. عطرها را نمیشناخت. در عطرها را باز کرد و عمیق نفس کشید. تند و سرد. بیشباهت به سلیقهی کاوه در تمام این سالها او برایش عطرهای گرم و شیرین انتخاب میکرد. از ضعف کمی سرش گیج میرفت. روی تخت نشست. نمیدانست باید برای کاوه چه چیزهایی ببرد. تصمیم گرفت هرچه به ذهنش میرسد را در یک ساکدستی بریزد و ببرد. کمد را باز کرد. یک چمدان کوچک دستی گوشهی کمد بود که کاوه همیشه با آن به مأموریت میرفت. همان را برداشت و شروع به جمع کردن وسایل کرد. ریشتراش، عطر، یکی دوتا لباس زیر، شانه، بالشت مخصوصش. دیوان سعدی و حافظ، دمپایی روفرشی، مسواک و خمیردندان و عینک مطالعه. دیگر چیزی به نظرش نرسید که روی تخت بیمارستان به درد کاوه بخورد. آنقدر این دو روز، از وقتی خبر سکته را به او داده بودند از کتوکول افتاده بود که چمدان را بست و خودش را روی تخت انداخت. برای چند لحظهای چشمانش را بست. چرتش گرفته بود که صدای سوت کتری از جا پراندش. تخممرغها را از کتری در آورد و زیر آب سرد گرفت. هوای خانه برایش سنگین بود. پنجره را باز کرد. میخواست همینکه تخممرغها را خورد دوباره به بیمارستان برگردد. خانه شبیه آن چیزی نبود که فکرش را میتوانست بکند. پر از کتابهای اینوروآنور ریخته. لباسهای نشسته و ظرفهای غذایی که چندین روز بود که شسته نشدهاند. این چیزی بود که از خانه انتظار داشت و این خانه بیشباهت به آن بود. انگار هرکس غیر از کاوهای که تمام این سالها برایش مثل یک بچه بود که مادریش را میکرد در آن زندگی میکند. توی همین فکرها بود که زنگ در خانه خورد. دوبار و پشت هم. مانده بود جواب بدهد یا نه. همان دلشوره دوباره سراغش آمد. و باز صدای زنگ در. در را که باز کرد کریم بود. چند لحظهای به هم نگاه کردند. سیما که دید کریم چیزی نمیگوید گفت:
– بله؟ کاری داشتین؟
– شما… خواهر آقا کاوه نیستین. درسته؟
سیما لحظهای جا خورد، اما سعی کرد خودش را از تکوتا نیندازد. حوصلهی دردسر را نداشت و از سِریش بودن کریم هم بدش آمده بود.
– خواهرشم. میتونی باهام بیای بیمارستان خودت ببینی کاوه رو.
– نه. شما سیمایی.
سیما چشمهایش گرد شده بود. او را از کجا میشناخت؟ عکسی دونفره از خودشان در خانهی کاوه نبود که مثلاً اتفاقی به چشم کریم خورده باشد و از روی آن شناخته باشدش.
– شما سیما خانومین. زن آقا کاوه.
سیما همینطور متعجب به کریم نگاه میکرد. نمیدانست چه میتواند بگوید.
– آقا کاوه خیلی از شما به من گفته.
– به شما؟
– بله. ما خیلی باهم حرف میزدیم. همون لحظه که اومدین فهمیدم که خواهرش نیستین. خواهرش لهجهی شیرازی داره. شما لهجه ندارین. یکی دو بار صداش رو وقت تلفن حرف زدن آقا کاوه شنیدم. من صدا و تصویر خیلی خوب یادم میمونه.
سیما حوصلهی اینکه بخواهد چیزی را به کریم توضیح بدهد نداشت. ناخودآگاه آمد در را ببندد. کریم با دست مانع شد.
– ببخشید، حرف بدی زدم؟
– نه.
از اینکه ناخودآگاه میخواست در را روی کریم ببندد از خودش تعجب کرد. گیچ بود. گیج خواب و خستگی و چیزهایی که داشت دستگیرش میشد. چیزهایی که شبیه کاوه نبود.
– راستش… اومدم یه چیزی بگم.
– چی؟
– اومدم… نمیدونم چهجوری بگم. یعنی…
یک تهلهجهای در بعضی کلمات کریم بود که سیما نمیفهمید برای کجاست.
– یعنی میدونین… واقعا تقصیر من نبود.
– چرا قطرهقطره حرف میزنی آقا کریم؟
کریم یکهو و بیهوا گریهاش گرفت. چشمهایش پر اشک شد و بعد زد زیر گریه و وسط گریهاش شروع کرد حرف زدن.
– بهخدا من گفتم زیاده. من نمیخواستم بگیرم براش. میدونم اصلاً ممکنه ربطی به سکته نداشته باشه ولی…
دماغش را دائم انتهای هر جمله بالا میکشید. گریهاش که گرفت، سیما فهمید کریم افغانستانی است. در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران چندتایی دوست افغانستانی داشت که فارسی را بیلهجه حرف میزدند و لهجهشان تنها وسط گریه و خنده و عصبانیت معلوم میشد.
– چی بگیری براش؟
– روم سیاه. من از اولم به آقا کاوه گفتم اینکاره نیست. گفتم از سنش گذشته. یه شب… همون اولها که اومده بود اینجا… داشتم آشغال میبردم سر کوچه دیدم نشسته تو همین پارک سر کوچه داره با چندتا جوون وید میکشه… اونهام دستش انداختن… اینکاره نبود… اونهام فهمیده بودن… دود پیچید تو ریهاش یه جوری سرفهاش گرفت که…
– کاوه؟ سر کوچه وید میکشید؟
– والله اگر دروغ بگم. والله اگر…
سیما دوباره چشمش سیاهی رفت. داشت با خودش فکر میکرد که ایکاش اصلاً نیامده بود خانهی کاوه. ایکاش میرفت خانه و یکچیزهایی جمع میکرد و میآورد. ایکاش…
– آنقدر سرفه کرد که دلم سوخت. خودم رفتم دستش رو گرفتم آوردمش تا خونه. یه آب دادم دستش. تا آروم شد. بعدش دیگه…
دوباره داشت گریهاش میگرفت که سیما گفت:
– بعدش چی؟
– بعدش گفت دلش میخواد اینجور چیزها رو امتحان کنه و منم ایکاش لال میشدم نمیگفتم خودم براش میآرم. بهخدا…
و دوباره زد زیر گریه.
زن طبقهی بالایی سر صبحی با پارچهای در دستش احتمالاً داشت میرفت نان بگیرد که سیما و کریم را در این وضعیت دید و با چشمهای وقزده از کنارشان گذشت و تا از پاگرد بگذرد چشم ازشان بر نداشت. سیما که ترسیده بود که مجبور شود به تکتک همسایهها جواب پس بدهد که توی این خانه چه میکند، دست کریم را که گریهاش بند نمیآمد گرفت و آورد توی خانه. نشاندنش روی مبل و یک صندلی برداشت و خودش نشست روبهروش.
– حالا جای گریه بگو جریان چیه.
کریم توی صورت سیما که گویی هیچ حسی در آن نبود نگاه کرد و بغض و خلطش را باهم قورت داد و خودش را جمع کرد.
– والله از همون روز عذاب وجدان دارم. آقا کاوه آنقدر باشخصیت بود نمیخواستم اسیر دست چهارتا جوون بالاشهری بشه که دستش بندازن. واسه خودش قبول کردم که…
– خب.
– گاهگداری وید بود و حشیش. یعنی اصلاً نه که همیشه. ماهی، دو ماهی میگفت بریم پشتبوم ستارهها رو ببینیم و…
– حاشیه نرو کریم.
سیما این جمله را خیلی مطمئن و بدون هیچ حسی گفته بود. جوری گفته بود که انگار بازجویی است که نه کاوهای میشناسد و نه برایش فرق میکند جریان چه بوده.
– نه که فکر کنین همیشهها… نه… اصلاً… تفریحی… فقط دلش میخواست امتحان کنه. اصلاً این کاره نبود.
– بعدش؟
– اون شبم… یعنی دو شب پیش… رفتیم پشتبوم… منم باهاش یه دودی گرفتم و گفتم میرم یه سر تو ساختمون بزنم و برگردم. وقتی برگشتم میگفت سرش درد میکنه و گیج میره… یعنی میدونین… فکر کردم چون این کاره نیست شاید حالش یکم…
– بعدش؟
– خواستم… یعنی اومدم بگم بریم یه دکتری جایی که این یهبرگ کاغذ رو داد بهم گفت بدمش به شما. نمیدونم چهجوری میدونست من شما رو…
حرفش را تمام نکرد. از جیبش یک برگ کاغذ در آورد و گرفت سمت سیما. سیما برایش همه چیز شبیه به خواب بود. از مشمع روی رب گوجه تا فروغ وشاملو و نیما و عطر سرد و تند آن ادکلنها و اینها که کریم میگفت. انگار هنوز روی صندلی کنار تخت بیمار بیمارستان سینا خواب بود و داشت اینها را، این دریوریها را میدید. کاوه هرگز لب به سیگار هم نزده بود. موقع دانشجویی سیما سیگاری بود که خود کاوه ترکش داده بود. یاد نگاه عجیب و حرفهای دکتر بهمنش در بیمارستان افتاد.
– راستش سیما یه چیزی توی خون کاوه است که دادم دوباره آزمایش بگیرن ازش. چیز مهمی نیست البته. نگران نشو.
و هرچه سیما اصرار کرده بود که چه چیزی توی خون است جوابش را نداده بود. دکتر بهمنش رفیق صمیمی کاوه بود و همیشه هروقت هرچیزی بود کاوه یکراست میرفت همین بیمارستان سینا پیشش. حالا سیما میفهمید که تعجب بهمنش از آزمایش کاوه از چه بود. حالا پچپچ پرستارها برایش معنی پیدا میکرد. و فقط چرایی توی سرش مثل نبض رو شقیقهاش که هی میزد میرفت و میآمد.
– سیما خانوم…
سیما نگاهی به دست دراز شدهی کریم کرد که کاغذی در آن بود.
– والله من نه میدونم تو این برگهها چیه… نه اون شب میخواستم اینطوری بشه. این دو شب خواب به چشمم نیومده. همهش فکر میکنم نکنه من…
– چیز دیگهای هم هست؟
کریم لحظهای ساکت ماند و سرش را پایین انداخت.
– هست؟
– نه.
-اگه حرف دیگهای نیست پاشو برو که منم برم بیمارستان.
کریم لحظهای خیره ماند. انگار هنوز حرفی توی دلش بود. انگار کاوه مرده باشد میخواست از زنش حلالیت کار نکرده را بگیرد. در این دو شب صدبار فکر کرده بود که اصلاً به او چه ربطی دارد. او فقط مردهشور بوده. خواسته لطف کند پیرمرد نرود ویلانوسیلان کوچهها و این بالاشهریها شود که دستش بیاندازد. خواسته لطفی کرده باشد. صدبار با خودش گفته…
– آقا کریم.
– بله.
– اگه حرفی نیست من باید برگردم بیمارستان.
کریم بیحرف بلند شد و رفت سمت در. لحظهی آخر برگشت و بیآنکه به سیما نگاه کند گفت:
– نیت کردم اگه سالم برگرده آقا کاوه همین سالی دوبارم دود نگیرم. دیگهم نمیذارم خودشم بره سراغ…
حرفش را نتوانست تمام کند. بغض راه گلویش را بسته بود. کریم که رفت سیما به سادهدلی کریم فکر کرد. به اینکه شاید اگر همه چیز درست شد یک شب کریم را دعوت کند برای شام خانهشان. به کاغذ در دستش نگاهی کرد. با این اتفاقها اصلاً نمیدانست چهچیزی انتظارش را میکشد. به ساعتش نگاه کرد. داشت دیر میشد. تخممرغها سرد شده بود. نخورده روی میز ولشان کرد و ساک را برداشت و دوباره به مقصد بیمارستان اسنپ گرفت. دم در تا رسیدن اسنپ دو سه باری چشم چرخاند تا شاید کریم را ببیند، اما خبری نبود. سوار ماشین که شد گوشیاش زنگ خورد. از بیمارستان بود.
– بله؟
– خانم سمیعی؟
– بله. بفرمایید.
– زنگ زدم بگم زودتر برگردید بیمارستان. همسرتون بههوش اومدن.
– حتماً. دارم میام.
گوشی را که قطع کرد چیزی در درونش آرام گرفته بود، اما نگرانی دیگری در او جان میگرفت. شیشه را داد پایین تا هوایی به صورتش بخورد. نمیدانست با این کاوه، با این کاوه که توی خونش رد مواد بود و فروغ میخواند و کره و مربایش را خودش جمع میکرد باید چگونه برخورد کند. کاغذ را باز کرد.
«سیمای عزیزم. الان توی وضعیتیام که شاید دیگه نبینمت. چشمهام سیاهی میره و حتی درست نمیدونم دارم چی مینویسم ولی دلم خواست واسه تو یه چیزی بنویسم. این مدت چیزهایی رو تجربه کردم که راستش شاید فکرشم نکنی. بهشون نیاز داشتم. هنوزم دارم. نفرت اینکه تو خونه پیش تو بمونم و… بعد اینکه بهمنش گفت حالم خوب نیست… نگفتم بهت… نتونستم بگم… نمیخواستم کسی برام دل بسوزونه… یه سال و خردهای پیش، قبل عید… بهمنش بهم گفت خیلی نمونده… یه چیزی توی خونم پیدا کرده بودن که داشت دستگاه ایمنی رو… چه اهمیتی داره چی بود؟ اصلش این بود: مرگ. دلم نمیخواست کنارت بمونم و تو زیرم لگن بذاری و بشم یه پیزوری… یکی که دیگه شبیه همهی این سالها نیست. میخواستم همونجوری که الان تو ذهنتم باشم. سیما… من خونه رو فروختم. میدونم باید بهت میگفتم ولی نمیدونستم چه جوری. شیش ماه بعد اینکه اومدم اینجا بهمنش گفت خودبهخود خوب شدم. چه جوری؟ خودشم نمیدونست. برای منم دیگه مهم نبود فقط دلم میخواست دیگه تا آخرش رو زندگی کنم. تا آخرش رو زندگی کنم و… حالم از همهی اون سالهای پشت باجه نشستن…»
لک چایی و چیز سیاه دیگری که سیما نمیدانست چیست بخشی از کلمات را از بین برده بود. سیما نمیدانست حال کاوه بد شده و چیزی روی کاغذ چپه شده یا این کار کریم است. کاغذ را برگرداند.
«خونه رو فروختم. تا یه ماه دیگه باید تخلیه کنی. میتونی بری خونهی مامانت اینا که خالیه یا بیای اینجا جای من. حالم خیلی خوش نیست و سرم گیج میره. میخواستم با پولش… اگه من نتونستم برم تو برو. توی دفترچهم نوشتم که کجاها میخواستم برم ولی دیگه تو اون خونه… امیدوارم درک کنی. منم میکردم. اگه نمیخواستی کسی برات دل بسوزونه منم درک…»
کاغذ مچاله بود و پر از لک و کثیفی. دیگر تککلمه تککلمه بود که سیما میتوانست بخواند. سفر… مرگ… شیراز… سرگیجه. دستنوشتههایی در کشوی میز. اینها بود کلمات تکوتوکی که معلوم بود بر صفحه و راستش دیگر چه فرقی میکرد؟ دیگر چه فرقی میکرد که مثلاً کاوه تهش مثل نامههای دوران نامزدی و جوانیشان نوشته باشد تنها دوستدار همیشهات یا نه؟ تهش را با تاریخ امضا کرده باشد یا نه و ساعت دقیق اتمام نامه را آن زیر نوشته باشد یا نه؟ کاوه خانه را فروخته بود بدونآنکه به سیما بگوید و آنقدر او را آدم حساب نکرده بود که بعد از سی و چند سال دهنش را باز کند و بگوید که دارد میمیرد. به بیمارستان رسیده بود. از ماشین که پیاده شد باران آرام شروع کرده بود به باریدن. چند لحظهای دم بیمارستان ماند و به کاغذ نگاه کرد. برایش اساماسی آمد. دکتر بهمنش بود.
– سیما جان بیا بیمارستان. کاوه بههوش اومده. حالشم خوبه. منتظرتم.
سیما گوشی را بست و رفت سمت نگهبانی بیمارستان. سبد را داد دست نگهبان جوانی که تازه شیفتش را عوض کرده بود و گفت این را برساند دست دکتر بهمنش و بیآنکه نگاهی به نگهبان کند در نگهبانی را بست و افتاد توی پیادهرو. باران شدیدتر شده بود و سیما دوست داشت هرچه زودتر برود خانه تا چمدانش را ببندد.
Tags امیرمحمد محدثی بیمارستان سینا چهارمین گاهنامهی ادبی آنتیمانتال داستان کوتاه