از داخل کیفش سیگار را بیرون آورد و بعد از روشن کردنش گفت:
-منفعت! این تمام چیزیه که ازش حرف میزنی و برای تو کافیه.
شروع کردم به همزدن فنجان قهوهام. خیره شده بودم به چرخش و سیاهچالهی وسطش. حس این را داشتم که سیاهیاش به من زل زده است.
-من و تو مثل هم نیستیم. من نمیترسم بخاطر خودم. میترسم از اینکه کافی نبوده باشه و من نمیدونستم. از اینکه میشد کاری کرد و نکردم.
شکر کاملا حل شده بود و با قاشق چیزی داخل فنجان حس نکردم بجز قهوهای که هنوز داغ بود. سیگارش را بالای زیرسیگاری نگهداشته بود و بالا نمیآورد.
-من واقعا همیشه تلاش کردم تا راهی رو برم که حس میکردم درسته. الان هم پشیمونیای ندارم. فقط حس میکنم واسه خودم داشتم نقش بازی میکردم، نه بقیه. حس میکنم واقعا اونقدر فرقی نمی¬کرد.
ساکت شد و او هم خیره شد به فنجان قهوهاش. بهش گفتم:
-سخت میگیری!
پشیمان شدم از حرفی که زدم. خواست قهوه¬اش را بخورد اما منصرف شد. سیگارش را خاموش کرد. به نقطهای نامعلوم زل زده بود و سپس چرخید و نگاهش را به چشمانم دوخت. انگار به نتیجهای رسیده باشد.
-فقط یک راه وجود داره که بفهمم واقعا چی میخوام.
کارد روی میز را با دست چپش برداشت و رگ مچ دست راستش برید. نفهمیدم چی شد.
زل زده بود به چشمانم.
سرپیشخدمت که صحنه را دیده بود به سرعت سمت ما دوید اما او دست راستش را از پیشخدمت دور میکرد و با دست چپش مانع نزدیک شدنش میشد. به چشمانم زل زده بود.
-میبینی؟ میبینی؟ من نمیترسم.
مردم وحشتزده از میز ما فاصله میگرفتند. دیگر کارکنان کافه به کمک سرپیشخدمت آمدند.
آخرین کلامی که از دهانش خارج شد فکر میکنم این بود که هنوز هم فرقی نمیکند. مطمئن نیستم.
او که دیگر در اثر خونریزی رنگش پریده بود، از حال رفت.
سعی کردند جلوی خونریزی را بگیرند اما او کارد را عمیق فرو کرده بود.
از من سوال کردند:
-ماشین داری؟
گفتم نه.
از بقیه هم سوال کردند. کسی جواب نداد. در انتظار آمبولانس ماندند.
به فنجان قهوهاش نگاه کردم. هنوز از آن بخار بلند میشد. از خود میپرسیدم که چه شده است؟
سرپیشخدمت سمت من آمد. لباسش خونی بود. از من پرسید:
-چه اتفاقی افتاد؟
گفتم نمیدانم.
او بر زمین چهرهاش آرام بود. فردی که کنارش بود گفت:
-نبضش ضعیف شده!
آمبولانس رسید، سوارش کردند و رفت.
به میز نگاه کردم. قهوه بخار نمیزد و کیفش روی میز جا مانده بود. چه باید بکنم؟
از لحظهای که به چشمان من زل زده بود دیگر به چیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم به جز آن نگاه که وقتی چشمانم را میبستم از همیشه زندهتر میشد. به چه چیزی زل زده بود؟
پیشخدمت مشغول تمیزکردن رد خون از روی زمین شد.
-همراه ایشون بودند.
سرپیشخدمت مامور پلیسی را به سمت من راهنمایی میکرد.
-سلام! میتونین بیایین بیرون؟ چندتا سوال داشتم ازتون.
با سر تایید کردم و از در ورودی کافه خارج شدم و کنار خیابان ایستادم. سگی دم در کافه چشم انتظار غذا بود. یک سگ خیس و طوسی با تکههای قهوهای که دم در کافه نشسته بود. دفعات قبل هم دیده بودمش. هردفعه دم غروب کنار خیابان منتظر شخص مهربانی میماند تا چیزی برایش بگیرد. افسر پلیس بازوی مرا لمس کرد و من به سمتش برگشتم.
-میفهمم لحظات سختی رو دارین تجربه میکنین ولی باید برای تکمیل پرونده چندتا سوال بپرسم ازتون.
-بفرمایید.
-شما کجا با …
سگ به داخل کافه رفت و باقی خون روی زمین را بو کشید. پیشخدمتی که میز ما را تمیز میکرد بعد از دیدن سگ با فریادی او را از کافه بیرون کرد.
-… آشنا شدین؟
-ببخشید متوجه سوالتون نشدم.
مامور پلیس نفس عمیقی کشید و دوباره پرسید:
-کجا باهاش آشنا شدین؟
-همکارمه! توی دفتر روزنامه با هم کار میکنیم.
-چه رزونامهای؟
-یک روزنامه محلی
-کدوم بخش؟
متوجه دلیل سوالاتش نمیشدم.
-یعنی چی کدوم بخش؟ چه فرقی میکنه؟
-برای تکمیل پرونده نیازه!
احتمالا میخواست مطمئن شود که دروغی در کار نیست. نیازی به این کارها نبود.
-توی قسمت فرهنگی. اون دبیره و من نویسنده ی بخش سینما.
مکثی کرد تا مطالب گفته شده را برای ثبت در پرونده یادداشت کند.
-امروز کی همدیگرو دیدین؟
-از صبح توی دفتر روزنامه باهم بودیم. بعدشم باهم از اونجا خارج شدیم.
-چقدر همدیگرو میشناختین؟
-خیلی نه! خونهاش نزدیک خونه ما بود واسه همین موقع برگشت باهم هممسیر میشدیم.
زیاد نمیشناختمش ولی.
باز هم مشغول نوشتن شد. او نزدیکترین دوستم بود و یا حتی تنها دوستم. همیشه با من صحبت میکرد و از مسائل مختلفی حرف میزد ولی هیچوقت جواب خاصی به حرفهایش نمیدادم. گاه متوجه نمیشدم و گاهی هم برایم اهمیتی نداشت اما همیشه سرم را تکان میدادم و او به حرف زدن ادامه میداد.
-امروز توی محل کار مسئله خاصی پیش نیومد؟
-نه! مثل همیشه بود.
امروز استعفا داده بود. قرار شد من جایش را به¬عنوان دبیر بگیرم. این موضوع زیاد برایم مهم نبود فقط کمی حقوقم بیشتر میشد.
-بعد از کار کجا رفتین؟
-بعضی وقتا میآییم کافه بعد میریم خونه. امروز هم بعد از کار اومدیم اینجا. دفترمون نزدیک همنیجاست.
امروز زودتر از معمول کارمان تمام شد و پیشنهاد داد که به سینما برویم. فیلم را دیده بودم اما دوست نداشتم همان موقع به خانه بروم. پیشنهادش را قبول کردم. فیلم داستان زندانیانی بود که دریک زندان هوایی حبسی بودند، زندانی به شکل یک بالن عظیمالجثه و آبی رنگ. زندان، زندانبان نداشت و تنها سالی یک بار روی زمین میآمد و مایحتاج یک سال بعد را با خود به بالا میبرد. فیلم داستان یکی از این زندانیان را روایت میکرد که قصد فرار داشت.
میخواست با خرابکاری در موتور بالن که از روی زمین کنترل میشد، کنترل بالن را دردست بگیرد اما بقیه زندانیان با او مخالفت کردند و در نهایت او خودش به تنهایی از بالن …
-بین دفتر تا کافه صحبت خاصی بینتون رد و بدل نشد؟
مامور بعد از یک سرفه محکم این سوال را از من پرسید.
-نه! فقط راجع به مطالبی که فردا باید روشون کار کنیم صحبت کردیم.
بعد از سینما ذهنش مشغول بود. پیشنهاد داد به کافه برویم و من موافقت کردم. در مسیر از دکهای سیگار گرفت و ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. زیر سایبانی رفتیم و او سیگارش را روشن کرد. از من پرسید:
-چی باعث می¬شه یک کاری رو انجام بدی؟
-اینکه اگر اون کار رو تموم نکنم عصبیم میکنه.
-نه! منظورم اینه که چی باعث می¬شه که تصمیم بگیری یک کاری رو شروع کنی؟
با خودم گفتم کاش وقتی هوای ابری را دیده بودم با خودم چتر میآوردم.
-نمیدونم. احتمالا اون کار باید برام نفعی داشته باشه. وگرنه ترجیح میدم هیچ کاری نکنم و واسه خودم بیفتم یه گوشه.
داشت سوختن سیگارش را تماشا میکرد. امیدوار بودم دیگر از من سوالی نکند. متنفرم از اینکه کسی راجع به من از خود من سوال کند.
-بنظرت لذت این سیگار کشیدن زیر بارون باید منو راضی کنه؟
سوالش برایم عجیب بود و عجیبتر آنکه من برای اولین بار خواستم از او سوالی بپرسم.
-راضی به چی؟
برگشت سمتم و به چشمانم زل زد.
-اولین باریه که از من سوالی میپرسی.
سپس لبخند احمقانهای زد و بعد ادامه داد:
-راضی به اینکه همین کافیه.
-متوجه نمیشم. همین یعنی چی؟
-همین یعنی همین چیزهایی که بهش می¬گن لذتهای ساده. اینکه زندگی همیناست و چیزی بیشتر از این نیست. اینکه قدر لحظه رو بدون و کاری رو انجام بده که دوست داری. اما اگه ندونی چه کاری رو دوست داری اونوقت چی؟
از این سوالاتش متنفر بودم.
-نمیدونم، واسه من زیاد اهمیتی نداره. در نهایت تویی که این حرفارو میزنی، مثل من برای شرایط کاری بهتر تلاش میکنی. دنبال یه زندگی آرومی. دنبال اینی که بتونی روی بقیه تاثیر بذاری. تازه این آخری بین من و تو مشترک نیست چون واسه من اهمیتی نداره که بقیه چی براشون پیش میآد. آره در ظاهر اهمیت میدم اما حقیقتش تنها چیزی که برام مهمه خودمم.
پس دیگه فایده این سوالا چیه وقتی من و تو مثل همدیگهایم؟
به من نگاه نمیکرد و داشت سیگارش را تمام می¬کرد. این اولین و آخرین باری بود که در طول زندگیم تا بدین حد صادق بودهام.
بعد از اینکه سیگار رو خاموش کرد به سمت من برگشت و گفت:
-من و تو مثل هم نیستیم. من نقش بازی نمیکنم.
-بس کن! هممون اینقدر ترسو هستیم که بخواییم نقش بازی کنیم.
-ترس از چی؟
-نمیدونم.
با صدای بسته شدن دفترچه مامور پلیس به خودم آمدم.
-لعنتی! خودکارم تموم شد.
در جیب کتم خودکار آبی داشتم ولی برایم اهمیتی نداشت که به مامور پلیس این مسئله را بگویم. برای یافتن خودکار به داخل کافه رفت. صدای سگ را پشت سرم شنیدم. از داخل کیف او باقیمانده غذای ناهارش را بیرون آوردم. خودم را تا روی زمین خم کردم و غذا را
جلوی سگ گذاشتم. شروع به خوردن کرد و من نوازشش کردم. هنوز خیس بود و بنظرم رسید که باردار است. خوشحال بود و دمش را تکان میداد.
مامور پلیس با خودکار برگشت تا پروندهاش را تکمیل کند.
علاقهای به رویارویی مجدد با مامور پلیس نداشتم. من را صدا زد اما تظاهر کردم که نشنیدهام. کنارم نشست و غذا خوردن سگ را تماشا کرد. از این کارش به من تهوع دست داد. همیشه از مامورهای وظیفهشناس متنفر بودم.
-حداقل این سگ به اون چیزی که می¬خواست رسید.
سرم را چرخاندم تا چهرهاش را بعد از گفتن همچین حرفی ببینم. حدسم درست بود. همان لبخند احمقانه.
از جایم بلند شدم و به سمتش چرخیدم و تماشایش کردم. او هم شروع به نوازش سگ کرد.
-واقعا هیچ فرقی نمی¬کنه.
با تعجب به سمت من برگشت و پرسید:
-چی گفتی؟
سری تکان دادم که یعنی هیچی.
از جایش بلند شد و باز هم دفترچهاش را بازکرد. این بار با خودکار جدید. داشت آماده میشد که سوال بعدیاش را از من بپرسد اما من زودتر از او پرسیدم:
-فیلم تازهای رو که اکران کردن دیدین؟
-کدوم فیلم؟
-بالن آبی! یه زندان آبی رنگیه توی آسمون که…
-نه! علاقهای به فیلم ندارم.
بعد از شنیدن این حرف، من هم لبخند احمقانهای زدم و باز هم تکرار کردم:
-نه! واقعا فرقی نمیکند.
-چه چیزی فرقی نمیکند؟
به سمت اسلحهاش یورش بردم و آن را از کنار کمربندش قاپیدم. به سمت من آمد اما من اسلحه را روی شقیقهام گذاشتم و به او گفتم جلوتر نیایید! جمعیت توجهش به ما جلب شد. سگ زیر سایبانی جا خشک کرده بود و چرت میزد.
برگشتم به چشمان پلیس زل زدم تا جوابش را بدهم:
-اینکه یک فیلم چطور تمام شود.
و سپس ماشه را کشیدم.
سگ لحظهای بیدارشد و پس از آن باز هم به چرتش ادامه داد.
امیرحسین فرمانبر بهار ۹۹