مادر بزرگ من در تاریخ طوفانی آمریکا برای خودش یک پا فانوس دریایی است. توی یکی از شهرستانهای کوچک ایالت واشنگتن قاچاق مشروب می کرد. غیر از این خیلی هم زن خوش قوارهای بود، نزدیک صد و هشتاد قد داشت و مثل خوانندههای گراند اپرای اوایل قرن بیستم، ۹۰ کیلو وزنش بود. تخصصش ویسکی بوربون بود و با این که کمی جا نیافتاده درمی آورد، اما در آن روزهای اجرای قانون منع فروش مشروبات الکلی، نوشیدنی دلچسبی بود و آدم را سرحال می آورد.
مادربزرگ من البته یک آل کاپون مؤنث نبود، اما می گویند شاهکارهایش در قاچاق آن دور و برها افسانههای پر شاخ و برگی آفریده بود. سال های سال همۀ شهرستان توی مشتش بود. کلانتر هر روز صبح زنگ می زد و در باره وضع هوا و تخم گذاشتن مرغ ها به او گزارش می داد.
می توانم حرف زدنش را با کلانتر تصور کنم: «خوب، کلانتر. امیدوارم مادرت حالش زود خوب شه. من هم خودم هفتۀ قبل سرما خوردم و گلو درد بدی گرفتم. هنوز فین فین می کنم. سلام برسون بگو هر وقت از این طرفها رد شد سری به ما بزنه. اگه از اون مورد خواستی می تونی بیایی ببری یا صبر کنی وقتی جک با ماشین برگشت می دم فوری برات بیاره اونجا.»
«نه، فکر نکنم امسال بتونم مجلس رقص آتشنشانها بیام، اما تو خودت می دونی که من دلم پیش آتش نشان هاست، اگر امشب من رو اونجا ندیدی این رو به بچهها بگو. نه، سعی می کنم خودم رو برسونم، سرما خوردگی ام هنوز خوب خوب نشده. شبها بفهمی نفهمی عود می کنه.»
مادر بزرگم در یک خانۀ سه طبقه زندگی می کرد که همان روزها هم قدیمی شده بود. خانه اش یک حیاط داشت که چون سالها می شد رنگ چمن به خود ندیده بود و باران دخلش را آورده بود، توی حیاط یک درخت گلابی هم بود.
از نردهای هم که زمانی دور چمن کشیده بودند دیگر خبری نبود و مردم راحت با ماشینشان صاف تا دم هشتی می آمدند. حیاط جلویی زمستانها چالۀ گل می شد و تابستانها مثل سنگ سخت بود.
جک همیشه به حیاط فحش می داد، انگاری زبان می فهمد. جک همان مردی بود که سی سال با مادر بزرگم زندگی کرده بود. پدر بزرگم نبود، یک ایتالیایی بود که در یک روز از گرد راه رسید تا قطعه زمینهایی در فلوریدا را بفروشد.
او در سرزمینی که مردم سیب می خوردند و حسابی باران می آمد، دربدر می رفت و رؤیای پرتقال و آفتاب ابدی می فروخت.
جک جلوی خانۀ مادربزرگم سبز شد تا تکه زمینی را که تا مرکز میامی چهار قدم بیشتر فاصله نداشت به او بفروشد، اما یک هفته نگذشت که ویسکی رسان مادربزرگ شد. سی سال همانجا ماند و فلوریدا هم بی او سر کرد.
جک چشم دیدن حیاط را نداشت چون فکر می کرد با او لج است. وقتی سر و کلۀ جک پیدا شد، یک چمن خوشگل توی حیاط بود،اما جک به حال خود رهایش کرد تا از بین برود. هیچ جوری حاضر نشد آبش بدهد یا مواظبش باشد.
حالا زمین آنقدر سفت و سخت شده بود که تابستانها ماشین جک را پنچر می کرد. حیاط همیشه میخی، چیزی دم دست داشت تا توی لاستیک ماشین فرو کند، و زمستانها هم وقتی فصل باران می شد ماشین همیشه تا سقف توی گل بود.
چمن جزو اموال پدربزرگ، که آخر عمرش را توی تیمارستان گذرانده بود، محسوب می شد. مایۀ مباهات و دلخوشی اش بود و می گفتند همه نیرویش را از همین چمن می گیرد.
پدر بزرگ من یک نیمچه عارف واشنگتنی بود که در سال ۱۹۱۱ تاریخ دقیق شروع جنگ جهانی اول را پیشگویی کرد: ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ ، اما این دیگر برای او زیاده روی بود. خودش قسمتش نشد که از دسترنجش لذتی ببرد، چون سال ۱۹۱۳ مجبور شدند ببرندش و او هفده سال در تیمارستان ایالتی فکر می کرد بچه است و هنوز ۳ مه ۱۸۷۲ است.
فکر می کرد شش سالش است و هوا ابری است و می خواهد باران بیاید و مادرش دارد کیک شکلاتی می پزد. تا سال ۱۹۳۰ که مرد، برای او هر روز ۳ مه ۱۸۷۲ بود. آن کیک شکلاتی هم هفده سال آزگار توی اجاق ماند.
از پدر بزرگم یک عکس مانده بود. من خیلی به او رفته ام. تنها فرقمان این است که قد من صد و هشتاد بیشتر است و قد او به صد و پنجاه هم نمی رسید. عقیده مرموزی داشت که این همه کوتاه بودن، این همه نزدیک بودن به زمین و به چمن، کمکش کرده تا روز شروع جنگ جهانی اول را دقیق پیشگویی کند.
خجالت آور بود که جنگ بدون او شروع شد. اگر می توانست فقط یک سال دیگر جلوی بچگی اش را بگیرد و بی خیال آن کیک شکلاتی شود، همۀ رؤیاهایش تحقق یافته بود.
روی دیوار خانه مادربزرگ دو تا فرورفتگی بود که هیچ وقت کسی تعمیرشان نمی کرد و یکی شان این طور به وجود آمده بود: پاییز که می شد گلابی ها روی درخت حیاط می رسیدند و گلابی ها می افتادند زمین و می گندیدند و زنبورها دسته دسته جمع می شدند و روی گلابی های گندیده چرخ می زدند.
زنبورها در این جریان عادت کردند سالی دو سه بار جک را نیش بزنند و در این کار خیلی هم ابتکار به خرج می دادند.
یک بار یک زنبور رفت توی کیف پول جک، و جک مادر مرده هم بی خبر از این که چه ناکسی را گذاشته توی جیبش، رفت مغازه تا برای شام چیزی بخرد.
کیفش را در آورد که حساب کند.
صاحب مغازه گفت: «شد ۷۲ سنت.»
جک همانطور که سرش را پایین برد و زنبوری را دید که مشغول نیش زدن انگشت کوچکش بود، جواب داد: «آآآآآآآآآآ!»
اولین تورفتگی بزرگ خانه باعث و بانی اش باز یک زنبور دیگر بود که در آن پاییز پر گلابی که بازار سهام سقوط کرد، پرواز کرد و فرود آمد روی سیگار برگ جک که داشت با ماشین می آمد توی حیاط.
زنبور دوید به طرف ته سیگار و جک تنها کاری که از دستش برآمد این بود که با وحشت چشمهایش را لوچ کرد و خیره شد، و بعد زنبور لب بالایی جک را گزید. عکس العمل جک هم این بود که بی معطلی با ماشین بکوبد به خانه.
بعد از این که جک گذاشت چمن ضایع شود، حیاط جلویی برای خودش ماجراها گذراند. سال ۱۹۳۲ یک روز جک رفته بود بیرون که برای مادربزرگم چیزی بخرد یا چیزی ببرد یا نمی دانم چه کار کند. مادربزرگ هم می خواست خمیر مالت کهنه را بریزد دور و از نو مالت خیس کند.
چون جک نبود، مادربزرگ خودش آستینها را زد بالا و لباس کار مخصوص راه آهن را که موقع کار کردن دور و بر دستگاه تقطیر تنش می کرد، پوشید و خمیرها را ریخت توی فرغون و خالی کرد توی حیاط.
مادربزرگ یک دسته غاز سفید داشت مثل برف، که بیرون خانه می پلکیدند و چون از روزی که سر و کلۀ جک با بساط زمین فروشی اش در فلوریدا پیدا شده بود، دیگر ماشین را در گاراژ نمی گذاشتند، غازها توی گاراژ جا خوش کرده بودند.
جک در کل معتقد بود که اصلاً خوبیت ندارد ماشینها خانه داشته باشند. فکر کنم این را توی کشور قدیمی خودش یاد گرفته بود. در واقع این معمایی بود که جوابش ایتالیایی بود، چون جک موقع حرف زدن از گاراژ فقط ایتالیایی بلغور می کرد. در بارۀ همۀ چیزهای دیگر، انگلیسی حرف می زد، اما در بارۀ گاراژ فقط ایتالیایی.
بعد از این که مادربزرگ خمیر مالت را خالی کرد کنار درخت گلابی و برگشت زیرزمین، پای دستگاه تقطیر، همۀ غازها جمع شدند دور خمیر و بحث و گفتگو را شروع کردند.
غلط نکنم طرفین مشاجره، دست آخر سر این بحث به توافق متقابل رسیدند، چون که همه با هم شروع کردند به خوردن خمیر مالت. همین طور که خمیرها را می خوردند چشمشان براق تر و براق تر می شد و به به و چه چهشان بلندتر می شد.
بعد از مدتی یکی از غازها سرش را فرو کرد توی خمیر و یادش رفت بیرون بیاورد. غاز دیگر مثل دیوانه ها قات قات کرد و بعد سعی کرد یک لنگه پا بایستد و مثل دبلیو. سی. فیلدز ادای لک لک ها را در بیاورد. یک دقیقهای همان طور ماند و بعد از پشت تلپی افتاد روی پرهای دمش.
مادر بزرگم وقتی پیدایشان کرد، هر کدام در همان حالتی که افتاده بودند، همان جا دور و بر خمیرها گیر کرده بودند. منظره طوری بود که انگاری بسته بودندشان به رگبار. مادر بزرگ از اوج آن شکوه اپرایی خود نگاه کرد و فکر کرد از دم مردهاند.
واکنش مادربزرگ این بود که دانه دانه پرهاشان را کند و لخت و پتی توی فرغون روی هم ریخت شان و برد پایین توی زیرزمین. برای این که سر هیچ کدامشان بی کلاه نماند مجبور شد پنج راه برود و بیاید.
کنار دستگاه تقطیر همه را مثل هیزم کپه کرد و منتظر جک شد که برگردد و طوری شرشان را بکند که یک غاز بماند برای شام و بقیه را هم در شهر آب کند بلکه چیزکی دستشان را بگیرد. وقتی کارش با دستگاه تقطیر تمام شد، رفت بالا چرتی بزند.
تقریباً یک ساعت بود که غازها بیدار شدند، خمار و خراب. هنوز داشتند زور می زدند که سرپا شوند که یکهو یکی از غازها دید دیگر پر ندارد. او به بقیۀ غازها هم خبر داد که بی پر شدهاند. همه دلخور شدند.
بعد غازها یک دسته ای از اعضای ملول و وارفته تشکیل دادند و در یک حرکت اعتراض آمیز از زیرزمین زدند بیرون و کنار درخت گلابی جمع شدند و درست در همین موقع بود که جک با ماشین آمد توی حیاط.
وقتی جک غازهای پرکنده را آن جا سرپا دید، احتمالاً خاطرۀ روزی که زنبور لبش را گزیده بود دوباره یادش آمد، چون بی معطلی سیگار برگی را که چپانده بود توی دهنش مثل دیوانه ها کشید بیرون و با آخرین قدرت پرت کرد. این کار باعث شد دستش از توی شیشۀ جلو رد شود و قیمت این شیرین کاری سی و دو تا بخیه بود.
غازها مثل تبلیغات آسپرینهای آمریکایی عهد بوقی به درد نخور، زیر درخت گلابی ایستادند و زل زدند به جک، و جک برای دومین و آخرین بار در قرن بیستم، با ماشین کوبید به خانه.
***
اولین چیزی که در زندگی یادم می آید توی حیاط مادربزرگم اتفاق افتاد. سال ۱۹۳۶ بود یا ۱۹۳۷٫ یادم می آید مردی، لابد جک، داشت درخت گلابی را می برید و بعد رویش حسابی نفت می ریخت.
این که آدم ببیند مردی یک درخت ده دوازده متری را روی زمین دراز کند و دبه دبه رویش نفت بریزد و بعد آن را در حالی که میوه های روی شاخههایش هنوز کالاند به آتش بکشد، حتی به عنوان اولین خاطرۀ زندگی هم عجیب است.