خانه / داستان / داستان کوتاه”لته زفاف” نوشته‌ی آیه اسماعیلی

داستان کوتاه”لته زفاف” نوشته‌ی آیه اسماعیلی

خانه را از عمد خلوت کرده‌ام. توی باشگاه، همان وقتی که مهمان‌ها داشتند شام می‌خوردند، رودربایستی را گذاشتم کنار، صاف توی چشم‌هایشان نگاه کردم و سنگ‌‎هایم را باهاشان واکندم”همینجا آخر عروسی است؛ یا قبل عروس‌کشان بروید سر زار و زندگی خودتان، یا وقتی پشت‌بند ماشین عروس رسیدید سر کوچه، نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود. خوش ندارم کسی دنبال عروس و داماد پا بکشد توی خانه”. به درک که بهشان برخورد و زیر جلکی، کلفت بارم کردند.
سمانه را هم فرستادم خانه‌ی اشرف. خوب نبود دختر عذب توی چنین شبی خانه بماند و عروس و داماد را هم معذب کند. گفتمش “با خاله اشرف برو خانه‌شان، وقتی پاتختی و دامادسلام تمام شد، می‌فرستم پی‌ات برگردی خانه”. خوشش نیامد و بفهمی نفهمی، پک و پوزه‌اش را برایم کج و کوله کرد. چشم غرّه‌ای رفتنم که یعنی همین است که هست. بچه است. چه می‌فهمد پنجاه نفر زن زوله پشت در حجله توی هم بلولند، حرف‌های صد من یه غاز بزنند و منتظر آن لته کوفتی باشند، چه بابایی از عروس در می‌آورد؟
زودتر از عروس و داماد خودم را می‌رسانم خانه. شام خورده نخورده، به آقا جابر پیغام فرستادم بیاید جلوی قسمت زنانه باشگاه و جَلدی مرا برساند. بعد اگر دلش خواست برود خانه یا با زن و بچه پشت ماشین عروس بوق بوق کند.
از شش تا پله‌ی زیرزمین سُر می‌خورم پایین. کبریت می‌کشم و اجاق را روشن می‌کنم. دست می‌برم توی کیسه‌ی سیاه ته انباری و چند تکه ذغال می‌کشم بیرون. ذغال‌ها را می‌گذارم روی شعله تا گر بگیرند. شگون ندارد عروس و داماد بدون اسپند پا بگذارند توی حجله. درستش هم همین است. روی عروس که به ذغال گُر گرفته و گل‌انداخته نیفتد، بختش عین ذغال سیاه می‌شود؛ مثل من.
با انبرک، ذغال‌ها را پایین و بالا می‌کنم. خیلی مانده تا گل بیندازند. در یخچال را باز می‌کنم. شربت گلاب زعفرانی را که توی تُنگ بلور آماده کرده‌ام دستم می‌گیرم. شش تا پله را می‌روم بالا. در اتاق عروس و داماد را باز می‌کنم. بوی پارچه‌ی آب نخورده می‌پیچد زیر دماغم. کیفور می‌شوم. چرخی توی اتاق می‌زنم”گل بریزید رو سر عروس و داماد، یار مبارک باد مبارک باد” صدایم در صدای ضربی که با نوک انگشت روی تنگ بلور گرفته‌ام، گم می‌شود.
تنگ را که دارد کم‌کم عرق می‌کند، با دقت توی سینی گوشه‌ی اتاق جا می‌دهم. دو تا لیوان تراش خورده را هم از قبل گذاشته بودم توی سینی مسی.
رختخواب‌ نو را دم غروب، پهن کرده‌ام وسط اتاق‌شان. گوشه‌ی لحاف زری دوزی شده را صاف و صوف می‌کنم. دست صمد لحاف‌دوز درد نکند. عجب پری دریایی قشنگی روی لحاف انداخته. به موهایش هم مروارید دوخته و لب پری را هم از پارچه‌ی ساتن سرخ برداشته. اصلا درستش هم همین است. زفاف عروس باید در قشنگ‌ترین لحاف‌ها باشد. نه که روی جول و پلاس نم‌کشیده و بید زده‌ی ننه شوهر، کنج طویله‌ی تازه دوغاب کرده.
چشم ریز می‌کنم و دور تا دور اتاق را می‌پایم. همه چیز درست سر جای خودش است. بیرون می‌روم و در را هم می‌بندم، مبادا پشه‌ای مگسی چیزی برود توی حجله. درد می‌پیچد توی کمر و زیر شکمم. این حیض وامانده هم دست از سرم بر نمی‌دارد. کی خشک و بی‌بر بشوم، خدا می‌داند.
بزرگ‌ترین اتاق خانه را داده‌ام به مجید و لیلا. درستش هم همین است. باید دل عروس را گرم کرد، به شوهر، به زندگی، به آینده، که تاب بیاورد چموش‌بازی‌های روزگار را، که پیش خدا گله نکند. گله عروس، چوب دو سر نجس است. دامن همه، حتی خودش را می‌گیرد.
طفل ضعیر بودم. چه می‌دانستم چی به چیست. همان شب اول که هلم دادند توی آن به اصطلاح حجله، آبجیش در حلقه زنان چشم به راهِ توی ذوق خورده، فریاد زد “طویله گوسفند هم از سر عروسی که بارش کج است زیادیست”.
گمانم ذغال‌ها گر گرفته‌اند. می‌روم زیرزمین. باید منتقل را پیدا کنم. توی یکی از اشکاف‌ها گذاشتمش. آها پیدایش کردم. شیشه اسپند هم کنارش است. منقل را می‌گذارم روی پله. ذغال‌های سرخ را با انبر می‌چینم توی منقل. شیشه اسپند را هم کنارش.
همه چیز آماده است تا عروس و داماد سر برسند. گوسفند قربانی را از عمد، قلم گرفته‌ام. حیوان زبان بسته خدا گناه دارد. نفرینش دامن‌گیر است. عروس را بدبخت می‌کند. مرغ بخت‌برگشته، جوجه‌ی تازه از تخم بیرون آمده داشت. بی سر، بال بال می‌زد و خونش شتک می‌خورد به در و دیوار و پایین پیراهن چیت گلدارم. اصلا مرده شور ببرد قربانی کردن را، مرده شور ببرد هر چه خون را. همان بهتر گوسفند قربانی را قلم گرفتم.
یادم می‌افتد که ضبط را نیاورده‌ام توی حیاط. شگون ندارد عروس بی دایره دنبک پا بگذارد به خانه بختش. اصلا درستش هم همین است. عروس باید با کِل و هلهله بیاید توی حجله. مطرب و مزقانچی برایش ساز بزنند. که دلش خوش باشد. که زندگیش همینجور دل به نشاط ورق بخورد تا آخر.
چیزی به آمدن‌شان نمانده. الانه سر می‌رسند. زُق زُق زیر شکمم را سگ‌محلی می‌کنم و سریع خودم را می‌رسانم بالا. ضبط را که به ذوق سمانه خریدمش، گذاشته‌ام سر طاقچه‌ی اتاق خودم. بغل می‌زنمش. چند تا نوار هم می‌گذارم توی کرستم.
نوارها هم مال سمانه است. بهش سخت نمی‌گیرم. درستش هم همین است. دختر باید شاد و شنگول باشد. تا توی خانه مادرش است، بزند برقصد کیف کند. غم دنیا را چه باک. بعدها که شوهر کرد، روزگار و بازی‌هایش، بابایش را در می‌آورد، رُسَش را می‌کشد.
سه راهی را زیرزمین زده‌ام به برق و از پنجره رد کرده‌ام توی حیاط. دوشاخ ضبط را می‌زنم توی سه راهی. نوار را هم می‌گذارم تویش. صدای بوق بوق و هلهله می‌آید. در حیاط را باز می‌کنم. خودشان هستند. پیکان سفید با تور و روبان قرمز دارد از سر کوچه می‌آید داخل. پشت سرشان هم چند تایی ماشین ایستاده و بوق می‌زنند. به مجید سپرده‌ام آرام آرام بیاید. عروس کشان است دیگر. عجله بر نمی‌دارد.
چندبار پلک می‌زنم تا اشکی که ناغافل توی چشم‌هایم حلقه زده را پس بزنم. از روی پله زیرزمین، سینی منقل را دست می‌گیرم. کلید ضبط را فشار می‌دهم و صدا را زیاد می‌کنم. یک مشت اسپند می‌پاشم روی ذغال‌های گل انداخته و می‌روم جلوی در حیاط.
مجید ماشین را جلوی در حیاط گذاشته و دارد تور و پف‌های لباس عروس را جمع و جور می‌کند تا لیلا با آن کفش‌های تق‌تقی سفید، راحت‌تر از ماشین پیاده شود. دود اسپند می‌خورد توی صورتم. مرد توی نوار چهچه می‌زند”یه حلقه‌ی طلایی اسمتو روش نوشتم”. تماشای مجید در آن کت و شلوار نخودی و فکول‌های روغن‌مال، بند دلم را پاره می‌کند. زیرلبی تصدق قد و بالایش می‌روم.
حالا دیگر دوتایی روبه‌رویم ایستاده‌اند. مرد توی نوار می‌خواند: “می‌دونی توی دنیا به غیر تو ندارم، اکه بخوای دلم را به زیر پات می‌ذارم”. عجب صدایی هم دارد. جگر آدم را حالی به حالی می‌کند. لپ لیلا حسابی گل انداخته. سرش پایین است. نگاهش را از من می‌دزدد و محکم به دامن پف پفی لباسش چنگ انداخته. لابد از زفاف می‌ترسد یا خجالتش آمده. حق هم دارد.
اسپند توی مشتم را دور سر لیلا و مجید می‌چرخانم، قل هو الله می‌خوانم و می‌ریزم روی ذغال‌ها”اسپند دونه‌دونه، اسپند صدوسی دونه، قوم‌وخویش و بیگونه، بترکه چشم حسود و بخیل و بدخواه و دشمن و فلانه و فیلونه”.
از جلوی در کنار می‌روم تا عروس و داماد بیایند داخل. از روی کنجکاوی، سرم را می‌برم توی کوچه. چندتایی فضول باجی را سر کوچه می‌بینم. انگاری منتظر بفرما هستند تا بریزند داخل و خانه را روی سرشان بگیرند. خودم را می‌زنم به ندیدن. خانه باید خلوت باشد. حالا این یکی قوم و خویش عروس است و آن یکی دلش کشیده اینجا باشد و دیگری همسایه است و احترامش واجب هم ندارد.
در آهنی را محکم می‌بندم و ماشالا ماشالا گویان پشت سر عروس و داماد پا می‌کشم توی حیاط. منقل را می‌گذارم روی پله زیرزمین. لیلا را می‌بوسم و می‌گویم:”چشمم کف پات عروس خانوم. برکت آوردی. ایشالا دامنت سبز باشه، مجیدم برات خوب شووَری از آب دراد”. بعد هم مجید را می‌بوسم. بس که دیلاق است، خم می‌شود تا بهش برسم.
مجید دارد وسط حیاط این پا و آن پا می‌کند. معذب می‌شوم. دستشان را توی دست هم می‌گذارم. “برین داخل. سر پا نمونین. هیش کی خونه نیس. یعنی
خودم نذاشتم کسی بیاد. واس اینکه راحت باشین. منم دیگچه کاچی رو از روی اجاق وردارم، می‌رم خونه خاله اشرف. برین توی اتاقتون. دیره. براتون رختخواب پهن کردم. شربت خنکم هس. برین. منم الانه می‌رم”.
لپ لیلا گلی‌تر می‌شود. مجید هم سرش را می‌اندازد پایین. راه می‌کشم سمت زیر زمین و آهسته زیر گوش مجید تشر می‌زنم”تخم خلف آقات نباش، گل و گیره‌های سر زنتو کمکش وا کن. زن به نازکشیدن شووَرِش دلش گرم می‌مونه”. قلبم گرومبی به تپش میفتد و خودم را می‌چپانم توی زیرزمین.

پا به حجله گذاشته نگذاشته، با دست‌های یغورش پرتم کرده بود روی جول و پلاس‌های بید زده و نم کشیده ته آلونک کاهگلی. نمی‌دانستم می‌خواهد چه کار بکند. ترسیده بودم. طفل صغیر بودم؛ تازه از دوازده گذشته. وهم داشتم جیغ بکشم و زن‌های منتظر پشت در، علی‌الخصوص ننه‌اش بیایند و دعوایم کنند. وقتی خواست کارش را بکند، چشم‌های وق‌زده‌ام را بستم. اشکی از گوشه چشمم سر خورد و غلتید به جول و پلاس زهوار دررفته.
باید برای‌شان کاچی بار بگذارم. شب زفاف مهم است. کاچی مهم است. عروس و داماد باید قوت بگیرند. خدا را چه دیدی، شاید همین امشب، لیلا آبستن شد. باید چیز جان‌دار بخورد که نطفه هم اوس و قوس‌دار بشود. که بعدش، مثل جواد زرد و لاجون، چله را رد نکرده، با تبی نمیرد. طفلی جواد، انگار فقط آمده بود تا به آقا و آق‌ننه‌اش بفهماند که از تخم و ترکه خودشان است. با آن خدا نیامرزِ آتش به گور گرفته مو نمی‌زد.
آرد را می‌ریزم توی دیگ و تندتند هم می‌زنمش. آرد باید خوب تفت بخورد که کاچی بوی خامی نگیرد. قاشق را فرو می‌برم توی کره گوسفندی و می‌ریزم روی آردهای برشته.
چشم‌هایم را که باز کردم، رفته بود. لای پاهایم می‌سوخت و درد، پیچیده بود توی دلم. دست بردم و با سر آستین پیراهن چیتم، آب دهانش را از صورتم پاک کردم. همین که کارش را کرد، آب دهان پاشید به صورتم و از آلونک زد بیرون. از کجا می‌دانستم چه بلایی سرم آمده.
آرد تفتیده توی کره گوسفندی، حسابی طلایی شده. حالا باید شربت را بریزم توی دیگ و بگذارم جوش بخورد. شربت کاچی را از شیره انگور گرفته‌ام. شکر بازاری به درد نمی‌خورد. قوت ندارد. شیره خوب است. بچه‌دان عروس را گرم می‌کند. کمر داماد هم سفت و قرص می‌شود. زود از مردی نمیفتد. هنوز برای گلاب و زعفران و هل زود است. گرما، عطرشان را می‌بُرد.

“لته‌ش از اشک چشم معصوم، پاک‌تر است. دختره دهنی است، دست خورده است. تو بگو دریغ از یک قطره خون”. آبجیش بیرون آلونک، وسط زنان نشسته پشت در، معرکه گرفته بود و هوار می‌زد. حرف‌هایش را می‌شنیدم، اما نمی‌فهمیدم یعنی چه.
بین زنان پشت آلونک ولوله افتاده بود. هر کسی چیزی می‌گفت. سر و صداها داشت کم‌کم وحشت به جانم می‌انداخت. در آلونک که با لگدش باز شد، دلم گواهی داد که خاک بر سر شده‌ام. خدا نیامرز، شر و جنون داشت از چشم‌هایش می‌پاشید. درد زیر شکم و سوزش لای پاهایم یادم رفت. با چشم‌های گشاد و رنگ پریده، کز کردم گوشه‌ی آلونک و خودم را چپاندم توی جول و پلاس بید زده.
کمربند چرمی دستش بود. آمد بالای سرم و شروع کرد به لگد زدن. از پایین لگد می‌زد و از بالا کمربند را فرود می‌آورد به سر و صورتم. زن‌ها هم از در باز آلونک ایستاده بودند به تماشا. “لته بی‌نشان هرجایی، فکر کردی زرنگی؟ بارت را کج گذاشتی، آمدی اینجا قرمساقیت را بکنم؟ همان بهتر ننه بابات با ناخوشی سقط شدند و ندیدند که دخترشان حیا راخورده، آبرو را قی کرده، دهنی این و آن شده”. زیر باران شلاق و لگدهایش داشتم می‌مردم. از درد به خودم می‌پیچدم اما صدایم در نمی‌آمد و سکوتم جری‌ترَش می‌کرد.
زنی از جلوی در آلونک جیغ زد”ولش کن خانه خراب شده. خونش میفتد گردنت. ولش کن یتیم خدا را. ببر طلاقش بده خودت را خلاص کن”. و خودش را روی من انداخت. چارقدش را روی پیشانیم کشید. سرخ سرخ شد. از سر و صورتم خون جاری بود. چیزی توی دهانم می‌لولید. دندانم بود.
زعفران و گلاب را بی‌باک می‌ریزم توی دیگچه. کاچی زفاف عروس و داماد خسیسی بر نمی‌دارد. مگر هر دختری چند بار زفاف دارد؟ باید برایش سنگ تمام گذاشت. درستش هم همین است. عروس، اولاد مردم است. باید رگ خوابش را توی دست گرفت. تا دلش نشکند و گلایه به خدا نبرد. آدم باید اولاد مردم را بیش‌تر از تخم و ترکه خودش عزت بگذارد.
می‌خواستند محرم و صفر تمام بشود، بعد طلاقم بدهند. ملا گفته بود خطبه طلاق را نمی‌خوانم. آبستن است. بگذارید بارش را زمین بگذارد، بعد. ننه‌اش غریده بود”از کجا معلوم نطفه حرام برنداشته”؟ ملا گفته بود”بعد اینکه زایید بیایید پی‌ام”.
کاچی به قل افتاده. زعفرانش حسابی رنگ باز کرده و عطر هل و گلاب هم درآمده. بریزمش توی کاسه، و روی کاسه با دارچین گل بکشم، دیگر تمام است. کاسه را گذاشته‌ام توی یکی از همین اشکاف‌ها.
به گوشم، صدای در زیرزمین می‌آید. وهم برَم داشته؟ جز لیلا و مجید که کسی خانه نیست. عروس و داماد هم که شب زفاف نمی‌آیند زیرزمین. همین است که دکتر می‌گوید اینقدر به قدیم‌ها فکر نکن. خدانیامرزیده‌ها، هم زندگی را کوفتم کردند، هم حالا که توی گور دارند کفن می‌پوسانند، دست از سرم بر نمی‌دارند. می‌خواهند دیوانه‌ام کنند.
دوباره صدا می‌آید. کاسه‌ را آرام می‌گذارم توی اشکاف، سر جای قبلیش. تیز می‌شوم به صدا. فکری نشده‌ام. یکی دارد هق‌هق می‌کند. آرام آرام از انباری می‌آیم بیرون. لیلاست. توی خودش مچاله شده و گوشه زیرزمین، کنار یخچال کز کرده. بند دلم پاره می‌شود و چیزی ندیدنی، هُرّی می‌ریزد پایین.
“نانجیب چشم سفید کِی بند را به باد داده”؟ “به قیافه مظلوم‌نمای موذمارش نمی‌آمد دست خورده این و آن باشد”. “باید جارو گوهی ببندند به گیسش، پس بفرستندش دم در خانه آقای قرمساقش، بلکه از وسط بازار رد شدنی، کلاهش را بگذارد بالاتر”. “ای بابا آقا ننه‌ا‌ش کجا بود. اگر آقا ننه بالا سرش بود که اینجور خودش را رسوای خلق الله نمی‌کرد دهنی خانوم”.”معلوم نیست کیف و حالش را کی برده، بعدش خودش را بسته به ریش پسر ساده باجی سکینه”.

لیلا متوجه‌ام نیست. آرام جلوتر می‌روم. دلم گواهی بد می‌دهد. همان بلوز و شلوار حریری را تن زده که از مکه برایش کنار گذاشته بودم. سرش روی زانوهای تاخورده‌اش است و آرام آرام هق‌هق می‌کند. موهای موج‌دارش دورش ریخته. جوری که سنکوب نکند، آرام دست روی شانه‌اش می‌گذارم “لیلا، لیلا جان”.
یکه می‌خورد. لابد توقع نداشته کسی این وقت شب توی زیرزمین باشد. تقصیر خودم است. خودم بهشان گفته بودم که زود می‌روم خانه‌ی اشرف. نباید برای یک کاچی آنقدر لفتش می‌دادم.
ترس توی چشم‌های لیلا لمبر می‌خورد و بیش‌تر خودش را مچاله می‌کند. کنارش می‌نشینم و دست می‌اندازم دور شانه‌اش:”دردت به سرم، عروس که شب زفاف اینجور زار نمی‌زنه. مجید اذیتت کرده؟” هق هقش بیش‌تر می‌شود. چشم‌هایش کاسه‌ی خون است و نی‌نی‌شان می‌لرزد. بریده بریده می‌گوید:”پشتشو کرد، خوابید. شایدم خودشو زد به خواب”.
انگار از عالم غیب، یک سطل آب سرد می‌ریزند روی سرم. وا می‌روم. با چشم گشاد و ناباور می‌پرسم”چرا؟ چه مرگشه؟”‌ چیزی نمی‌گوید. دارد به پهنای صورت اشک می‌ریزد. دستمال سفید مچاله شده توی دست لیلا را می‌بینم. تترون است و دورش را تور دوخته‌اند. بهش گفته بودم که از این رسم‌‌ها نداریم. مثل اینکه گوشش بدهکار نبوده. دستمال را از بین انگشت‌های لیلا بیرون می‌کشم. تمیز و سفید است. بی هیچ لک و پیسی.
“واسه خاطر این کوفتی عزا گرفتی؟” قطرات درشت اشک، یک‌بند از چشم‌های لیلا سُر می‌خورند پایین. می‌نالد:”بخدا من…. بخدا من کاری”. نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود. قفسه سینه‌ام چنگ می‌شود.”حتی یه چیکه خون از آن کثافت نزد بیرون”.”معلوم نیست کی بنات را گذاشته”. زنیکه‌ی لته خراب” سنگینی حرف‌هایش یکجا ورمیفتد تخت سینه‌ام. انگار هزار کیلو وزنه روی قلبم چپانده‌اند. تا روز قبل از سقط شدنش با این حرف‌ها توی سرم می‌کوفت. فقط حرف هم که نه، مشت و لگدهایش تمامی نداشت. کمربندش پاره نمی‌شد.
وقت تنگ است. مرده‌های ملعون را می‌زنم کنار. خودم را می‌اندازم توی انباری. تُنُکه‌ام را می‌کشم پایین. دستمال تترون توردوزی شده را محکم می‌مالم به خودم. می‌روم سمت لیلا. بلندش می‌کنم. با سر آستینم، اشک‌هایش را می‌خشکانم. لته خونی را می‌گذارم توی دستش.”ببر بندازش جلوی اون سگ‌پدر، دهن گشادشو برای همیشه قلف کن”.

چادرم را سر می‌کشم و از در حیاط می‌زنم بیرون. باید بروم خانه‌ی اشرف. خانه باید خالی باشد. درستش هم همین است.
پایان

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *