زبانِ زرد و چسبناکِ آفتاب، آخرین تریشههای سایه را از پای دیوارهای حیاط لیسیده. روی لبهی سیمانیِ داغِ حوض نشستهای. خیسِ عرق سیگاری آتش میزنی. چشمت راه برمیدارد به چهارانگشت لجنِ زیتونی رنگِ ته حوض. فرو میروی. مسیر آمده را بر میگردی. به نیم ساعت پیش. روی تختِ چوبیِ آفتاب سوختهای که سالها، بارِ قیلوله پدروپدربزرگ را به گُرده کشیده، دراز کشیدهای. میخواهی دستت را بالا بیاوری. نمیشود. صدایی شبیه وز وز زنبوری که لای شیشه پنجره گیر افتاده میشنوی. نفست بالا نمیآید. آجرهای قزاقی دیوار، مادرِ گرد خوابیده درسه کنجی زیرزمین. اشکافِ کشک و کشمش و برگه زردآلو و بوی شوید و نعناخشک. همهچیز را به وضوح میبینی. بوی رطوبتِ کهنهی زیرزمین یک بند توی دماغت است. احساس خفگی داری. بدنت قفل شده. انگار درچاهی بیانتها گیرکردهای، درگوری تنگ با دیوارههایی بلند. پنجه به دیوار میکشی. مرگ احتمالا این شکلیه. اما مگه میتونه به همین آسونی باشه؟ اونم تو هفده سالگی.
باید هرجور هست خودت را از چنگِ تارهای این عنکبوت سمی نجات بدهی. زورت را جمع میکنی و ناغافل سرت را از بالش میکَنی. تکانی میخوری و نیمخیز میشوی. منگ. با عرقی سرد بر پیشانی و یاکریمی در سینه. زنبور ولکن نیست. دوباره سر روی بالش میگذاری. چشم می بندی. در برهوتی یکدست سفید، یک لکه مرکب سیاه به آرامی روی زمین پهن می شود. لکه به رقص در می آید. بزرگتر میشود. سیاه پوشانی تابوتی را در باد روی دست میآورند. قاب عکسی جلوی تابوت راه میرود. دو سال پیش. عکاسی سِروژ. با موهایی پرپشت، طرهای روی پیشانی و پوزخندی گوشه ی لب. یحتمل چند تا از گره گوریهای کلاس، با پیراهنهای چرک سیاه و گردنهای کج و لوچهی آویزان، رفتهاند لابراتوار مسیو. با انگشت، عکس شیش در چهاری را زیر شیشهی میز کارِعکاس نشان دادهاند و چیزی گفتهاند. مسیو ابتدا با تعجب و بعد تاسف، سری تکان داده، شاید چیزی هم گفته، مثلا: «خداواند راحماتاش کند. پاسار خوبی بود.» احتمالا صلیبی روی روپوش ترگالِ نوک مدادیاش کشیده. دو روز بعد عکس سی در چهلی به یکی ازاین تحفهها تحویل داده. لابد اصغر قابساز قابی براش ساخته. شانههای مادر با دیدن عکس توی قاب لرزیده. در حالی که مراد و بقیه تکیه داده به دیوار، پکهای عمیقی به سیگار میزدهاند.
چند زن دنبالِ تابوت اشک میریزند. نسرین جلوتر از بقیه، چهرهی پریده رنگش توی شال مشکی میدرخشد. مثل همهی زنها که توی عزا زیباترند. خطِ بامزهای که بین ابروهاشان میافتد. پرده اشکی که در چشمهاشان حلقه میزند. پشت ناخن بلندی که نم از مژههاشان میگیرد و شکیبایی باورناپذیری که شکوه خاصی به آنها میبخشد. در سختترین مصیبتها مادری میکنند حتی اگر مادر نباشند. رفقای لشات، مثل چند درخت تگرگ زده پشت تابوت میآیند. از این اراذل بعید است غصه دارت باشند. مفشان را بالا میکشند و نصفه سیگاری را دست بدست میکنند. صدای وز وز ادامه دارد. با فاصلههای منظم. گویا زنگ درِ حیاط است. در این شهرِ سه چهار خیابانهی پرت و تعطیل، در جزاجزِ گرمایی که سگ هار هم بیرون نمیرود، چه کسی ممکن است پشت در باشد، شاید وروجکی مردم آزار و گریزان از خواب. شهری که صلاتِ ظهر، مردم یکی یکی دکانها را تخته میکنند. به خانه میروند. ناهار میخورند، انگشت لای دندان میچرخانند. آروقهای صدادار میزنند و بعد پناه میبرند به زیرزمینهای نمور. هر کس گوشهای میکپد تا شیش عصر. کمای مطلق. هپروتِ اعلا.
صدای زنگ بریده و مردد میشود. مثل صدای پای مردی که بعد از سالها خاکآلود و خسته به خانه برگردد و با شنیدن سرفهی غریبهای از پشت در، قصد برگشت کند. مگسی گیر داده به نوک دماغت. حال بلند شدن نداری گرچه میترسی صدای زنگ، مادر را بیخواب کند. ناچار آقا دایی را میجنبانی. از پلههای زیرزمین بالا میروی. نور خورشید توی چشمت میپاشد. حوض از لای پلک نیمه بازت پیداست. یک جفت صعوه از روی پاشوره میپرند روی درخت گوجه سبزِ همسایه که میوههای نچیدهاش مثل سینههای دخترشان کال است. لنگهی در را تا نیمه باز میکنی. به کوچه سرک میکشی. مراد لش کرده روی یک دوچرخهی لکنتیِ بدونِ گلگیر و به دیوار تکیه داده:
«راه بیفت.»
«کجا؟!»
«بجنب … شاید یه ذره از این حال و روز در بیای.» نگاهی به اطراف میاندازد. گردنِ درازش تا بناگوشت کِش میآید:
«یه جای خوب»
«چی؟»
« نخودچی»
آب دهن قورت میدهی. سر وتهِ کوچه را میپایی.
«حالا؟… »
دستش را توی هوا میچرخاند. دهانش را به تقلید کج میکند:
« حالا؟؟ … نخیر، وقتِ انگورا … ؟ بفرما کی وقت دارین بذاریم تو سینی بیاریم خدمتتون شاززززده؟! … جون بکن پاره شدم بس رکاب زدم تو این گرما.»
کم بیاوری گزک دادهای دست مراد و بقیه. مراد را پشت در میکاری. سکوتِ بعداظهر روی حیاط سنگینی میکند. به طبقهی بالا میروی. پیراهن مشکی و شلوار جینِ آبیات را میپوشی. جلوی آینه دستی به موهات میکشی. صورتت ترسیده اما جذابتر از همیشه است.
چند پیس از ادکلنِ maksi که پدر در آخرین سفرِ مکه با خود آورده، به سروصورت و زیر بغل میپاشی. عکسش توی آینه افتاده. سرت را پایین میاندازی. دو هفته بیشتر نیست مرده. دیگر کسی برایت نمانده. جز مادری مریض احوال، یک دایی زبان باز که مثل همهی داییها هیچ آبی از آنها گرم نمیشود و عمهای شو مرده که توی روستا زندگی میکند. گویا ده سال پیش سر تقسیم باغ با پدر حرفشان شده. حتی به عزای برادرش نیامد. میگفتند زده به سرش. عقلش لب پر شده. گرچه مادر عقیده دارد، میمنت از اولش دیوانه بود.
گربه غریبهای که دو روزیست سروکلهاش پیدا شده، خود را به ساق پایت میمالد و مرنوکشان تا دم در بدرقهات میکند. آرزو میکنی کاش جای گربه بودی. کاش خواب میماندی. کاش مراد نیامده بود. کاش رفته باشد.
درِ حیاط، مثل لبی نیمهباز انتظار میکشد. مراد همچنان رُمبیده روی دوچرخه. شهر زیرِ بختک گرما دست و پا میزند. دوچرخهای دو ترکه، از خیابان خاکی که چند سالیست شهرداری آسفالت کرده و اسمش را گذاشته فردوسی، اما هنوز خاکی صدایش میکنند، میگذرد. نور خورشیدِ، انگارکوره آهک پزی ترکیده باشد. شهر را یک دست سفید کرده. وسطهای خیابان، پایین میپری و از آق علی بقال تنها دکانِ همیشه بازِ شهر، چهار نخ وینستون چهارخط میخری.
دستهی دوچرخه دائم قیقاج میرود. مراد زور میزند صافش کند. یکی دوبار توی سربالایی مجبور میشوی دوچرخه را هل بدهی.
دیوارهای کوتاه بلند و نیمه خراب، دکانهای تعطیل، سنگفرشهای قلب و قلاب، ردیفِ خانههای بیشکل و قناس با پنجرههای وق زده و سردرهای کوتاه، از سر راه کنار میروند. دوچرخه وارد دالانی میشود که انتهایش پیدا نیست. هر چند متر، لامپِ کم سویی، از سقف کوتاهش آویزان است. درهای چوبی پوسیده، در دو سویِ دالان تا کمر در خاک رفتهاند. انگارپشت هرکدام رازی پنهان است. صدایی جز لنگ زدن متناوب زنجیرِ دوچرخه شنیده نمیشود. آرام آرام به حفرهای بیانتها سر میخوری و فرو میروی. رودهای پیچ در پیچ و دراز منتهی به اسافلِ شهر.
کم کم، شراعِ نوری از انتهای دالان به درون میپاشد. دوچرخه وارد کوچهای باریک و بن بست میشود. رو به روی یک در آهنی کوچک میایستد. دو قوی سفید، نوک در نوک روی دو لنگه در جوشکاری شده. مراد حلقه برنجی زیر گلوی قوها را میگیرد و در هل میدهد. بسته است. اطراف را میپاید. دو تقه به در میزند. صوتِ خفهای آغشته به لِخالخِ دم پایی، از جایی نامعلوم بر میخیزد: «کیه؟»
مراد جویده جواب میدهد: «منم … واکن.»
از درزِ باریکی که بین دو لنگه در باز میشود، یک جفت چشمِ زاغِ اریب، بیرون را برانداز میکند. در باز میشود. کلهیِ زردی از لای در بیرون میزند و بسرعت دو سمتِ کوچه را میپاید:
« بیاین تو … زود»
غلام است. یکی از اراذل. بخاطر سرو کله بورش غلام زال صداش میکنند. سال قبل که رفوزه شد. مادرش خروس زندهای زده بود زیر بغل، یکراست آمد دبیرستان و گذاشت روی میزِ مدیر. با گریه زاری او را راضی کرد اسمش را بنویسند. جز یک مشت لشِ و لوش چند سال ردی که نظام قدیم را خاک کرده، ریختهاند ادبیِ نظام جدید. یک نفر که سرش به تنش بیرزد توی کلاس پیدا نمیشود. غلام، رکابیِ توری و شورتِ پهلویِ گل گشادی به تن دارد. دندههاش از زیرِ رکابی شمرده میشود. موهای زیر بغلش هم زرد است.
حیاطیست داغان حدود پنجاه متر که اولین خوش آمدگویش مستراحیست که از سردرِ ورودیاش، پارچه رنگ و رو رفتهای آویزان است. بنایی کوتاه و متروک در ضلع جنوبِ شرقیِ حیاط قوز کرده. زنی که چندان جوان بنظر نمیرسد، رویش را توی چادر سیاهِ گلریزی سفت گرفته و روی پله نشسته. مراد دوچرخه را به داخل حیاط میآورد. زن نگاهت که میکند، چادرش وا میرود. چهل پنجاه سالی دارد. لب شیرین میکند و دندانهای زردش را نشان میدهد:
«سلام»
«سلام شازده. خوش اومدی.»
چشمهای ریز و گود افتاده زن، مثل دو میخ گداخته به بالا و پایین تنهات فرو میروند. گویا دو به شک است که این شازده اصلا تکلیف شده یا نه. بعد گویا خاطرجمع شده باشد، مثل مادرزنی که شب عروسی به قد و بالای تازه دامادش بنگرد، دوباره لب شیرین میکند. یاد دکتر «آرکومیانسِ» خبیث میافتی که در پنج سالگی وقتی میخواست ختنهات کند، ابتدا لبخند زهرآگینی زد که پشت بندش یک ماه تمام بستن حقارت بار لُنگ و تحمل سوزش و مرکورکروم و خون و چسب بود.
مراد به زن اشاره میکند و لب میترکاند: «حشمت خانم ان.»
مبهوت زیر لب میغُری: «ها؟ … اینه؟؟»
مراد دهنش را تا گردن میکند توی گوشات: « کسخل، این خالهس.»
دهن مراد بوی کشمش پوسیده میدهد.
جیغِ کوتاه زنی از داخل ساختمان، برت میگرداند به لبه داغِ سیمانیِ حوض. سیگاردوم را آتش میزنی. نسیمکِ بدرد نخوری میآید و میرود. درِ چوبیِ آبی رنگِ ورودی ساختمان رو به بهار خواب باز میشود. زن جوانی با پیژامه ساتنِ صورتیِ گل درشت بیرون میآید. جثهای ظریف اما در قسمتهای اساسی نسبتا پُر دارد. یادِ بلورخانم ِهمسایهها میافتی. پشتِ بلورخانم، مردی درشت هیکل و پر مو با تُنُکهای سفید و آویزان میشَلد. دوستِ مراد است. راننده تاکسیست. میشناسیش. زن و بچه دارد. حداقل ده سالی از شماها بزرگتر است. پلکِ چشم راستش خوابیده. یک پایش هم کوتاهتر است. آهسته میغری:
«این مرتیکه اینجا چیکار میکنه؟»
مراد سبابه اش را میچسباند به نوکِ دماغش:« هیس … لحاف کشه، خونه خالی رم جور کرده.»
پلک خوابیده، عرق شُر، مثل کشتی گیری که در ثانیههای آخر، شانههای حریف را به تشک مالیده باشد، لنگان دبهای پلاستیکی را از تاقچهی قوسیِ بهارخواب برمیدارد. مایع بیرنگی توی استکان میریزد. یک نفس میاندازد بالا و رو درهم میکشد. دودِ سیگار مثل سرِ کفچه ماری سفید از دهانش بیرون میجهد و چرخ زنان به سوراخ برمیگردد. از زیرِ پلکِ نخوابیدهاش نگاهی به تو میاندازد. زنِ جوان، شوخ و شنگ، پلههای بهارخواب را دوتا یکی میآید توی حیاط. نگاهش به تو میافتد. چشمش برق میزند. مکث میکند و میرود سمت مستراح.
«بلند شو، نوبت توئه.»
مراد است. مثل فعله جهنم بالای سرت ایستاده. میپرسی:
«من؟ پس شما چی؟»
قولنجِ گردناش را میشکند: «ما یه دور رفتیم.»
«پس اینا خواستن منتی هم سر من بذارن پوفیوزها. روغن ریخته نذرِ مسجد آره؟.»
کلافه چهارخطِ سوم را آتش میکنی: «من نمیرم.»
باریکه عرق از زیر موها شقیقه راستت را میخاراند. چشم میدوزی به خشتهای ترک خوردهی کفِ حیاط. باید خاکی به سرت بریزی. باید با خودت کنار بیایی: این فرصت همیشه نیس احمق. اصلا فرض کن یک جور آیینه. مثل ختنه سوری. سرت رو بالا بگیر الاغ. خودت رو از شرِ سرکوفتهای مراد و غلام و بقیه ی اراذل خلاص کن.
زن جوان با همان نگاه اول مهر کرده. با شیطنتی شوخ و آمیخته به تمنا شاید. از صد تا توصیه مراد و غلام اطمینان بخشتر است. اما ترسات سرجایش است.
مراد یک قدم جلو میآید: «پاشو وخ نداریم.»
پکی به سیگار میزنی.
مراد سیگار را از لای انگشتت بیرون میکشد. پکی میزند و میدهد دستِ غلام:
«بلند شو ببینم اصلا خبری هس یا نه؟ نکنه میخوای ترشی بندازی اون دونهی سنجدرو؟»
زال سیگار را میگذارد گوشه لبش. مراد، سیگاری کج سوز را میچپاند توی دهنت. هول هول دو کام میگیری و دودش را نگه میداری. مراد و غلام دوتایی زیر بغلهات را میگیرند و از پلهها تقریبا کشان کشان میبرندت سمت در ورودی ساختمان. خاله حشمت و پلک خوابیده زیر لب چیزی بلغور میکنند و میخندند. پلک خوابیده استکان بدست جلو میآید. مراد و زال دستهایت را نگه داشتهاند. پلک خوابیده استکان را توی حلقت خالی میکند و انگشت ماستیاش را میچپاند توی دهانت. انگار یک سماور آبجوش توی شکمت خالی میکنند. آتش از حلق تا خودِ نه بدترت زبانه میکشد. زال و مراد، هُلت میدهند وسط در دولنگهای و قلابِ را از پشت میاندازند.
اتاق کوچک و تقریبا متروک است. بدون فرش، با موزاییکهای بیست سانتیِ جرم گرفته. بوی تند عرقِ بدن و کشمشِ پوسیده توی هواست. زن جوان، روی تشکچه چرک مُردی نشسته. زانوها را بغل کرده. سرش پایین است. انگار تلاش میکند چیزی را پنهان کند. شاید شرم یا لبخندی تمسخرآمیز. بر میگردی سمت در و مشت میکوبی:
«مراد … مراد … وا کن تخم سگ.»
سکوت است. دوباره می کوبی. میکوبی. جوری باز نمیشود که انگار هیچوقت باز نبوده.
قبل از این تصورت از زن، بسنتی بود. در فیلم شعله. سبزه و بانمک. آوازخوان و رقصان. توی دشتهای زیبا و سرسبز، یا دختری با موهای بور درکلبهای جنگلی و دنج، آتش و گیتار و قهوه و حالا … تویی و شیطانکی که خنجرِ طلبکارانهی نگاهش را از غلاف بیرون کشیده. آن هم در این بعداظهرِ لعنتی، در حفرهای بن بست و لزج، گم شده در قعرِ دالانی رعب آور.
«ها … چه مرگته یوسف؟ تو که همیشه قپی میاومدی که به بتون بزنم شکاف برمیداره. حالا موندی مردد؟ مثل خر توی گل؟ روزگارت سیاهه. جون بکن دیگه بیعرضه ….»
«ولی … ولی … اگه نتونم؟ اگر طرف مریض باشه؟ اگه آبروم بره….؟ نه … نه … من نمیتونم.»
هر مرگیت هست، فعلا هیچ احساسی نداری. حتی به بسنتی. اصلا از زن جماعت بدت میآید. اگرچه حالا یکیشان نشسته در برابرت، مطیع. بیاخم و چسکنهای نسرین. که سه سال دنبالش بودی که فقط نگاهت کند. نامهات را بگیرد. جواب تلفنت را بدهد. نشد. نکرد. نداد. اما حالا … انگار نه انگار؟ … شاید هم مربوط است به آبدوغ خیارِکوفتیِ ظهر. اصلا دوغ خودش را نمیتواند درست نگه دارد چه برسد به چیزهای دیگر.
مراد، زال و پلک خوابیده، از پشت پنجره، صورت و دستهاشان را به شیشه چسبانده و تماشات میکنند. مراد صدا میزند:
«پیرهن تو در بیار برو پیشش.»
از تصور اینکه پلک خوابیدهی پشمالو چند لحظه پیش با این زن بوده، چندشت میشود. روی تاقچه پنجره مینشینی. نفس عمیق میکشی. ترس و تمنا و تنفر، یکباره به جانت افتاده. به دبیرستان فکر میکنی که پر شده از تیکه کنایه و سرکوفتِ لش و لوشها. کودنها. ندید بدیدها: «… خااااک تو سرت … بچه … بیبخار … برو جقتو بزن. کاش ما اونجا بودیم.»
بلند میشوی. پشت دریهایِ چرکِ پنجره را میکشی. سرت گیج میرود. رمق از زانوهات رفته. عرق سرد کردی. توی درگاهیِ پنجره مینشینی. نفسهات تند میشود. تپش میگیری. پلکهایت به هم میآید و همهجا تاریک میشود.
خنکایی روی پوستت میدود. انگار بارانی شروع به باریدن کرده باشد، چشمها را باز میکنی. زن بالای سرت ایستاده، دارد مشت مشت از پارچ پلاستیکیِ قرمز روی صورتت آب میپاشد:
«چی شدی؟ بلند شو؟ یوسف؟ خوبی؟»
حالت که جا میآید؛ تازه میفهمی توی درگاهِ پنجره غش کردهای. زن آهسته به گونههایت میزند. میپرسی:
« به اینا … چیزی؟»
« به هیشکی نگفتم.»
«نفهمیدم چی شد»
«مهم نیس. پیش میاد. بیحال شدی، یه دقیقهم نشد.»
«ببخشید.»
«خواهش میکنم»
چند نفس عمیق میکشی. بلند میشوی. صورتت را با پشت دست خشک میکنی. قدمی در طول اتاق میزنی. برمیگردی. زن به بغل دستش اشاره میکند: «یه دقیقه بشین.»
سرت هنوز گیج میرود: « گفت یوسف. اسمت رو از کجا میدونه؟»
استکانِ عرق دست بکار شده. مثل برهای کنارِ زن مینشینی. باید چیزی بگویی. صدای ضعیف و خش داری از حلقت بیرون میزند:
«خسته نباشی»
کم گند زدی، اینم اضافه شد. دستپاچه ادامه میدهی: «…. منظورم اینه که … راستش من تا حالا….» میگوید:
« میدونم. مشکلی نیس … میخوای من … ؟»
نگاهش میکنی. مکث میکند. سرش را پایین میاندازد. آهسته میگوید: «وسیله زیرِ تشکه.»
میپرسی:
«اسمت ….؟» و دوباره خفه خون میگیری.
زن دستش را زیر چانهات میگیرد و سرت را بالا میآورد. توی چشمهات نگاه میکند. اتاق دور سرت میچرخد. علف هم اثر کرده انگار. گلویت خشک است. دلت ضعف میرود. سرت داغ است: « اگه کره لازم بشم چی؟ عمرا تو این بیغوله کره پیدا بشه. اگر خفه بشم؟ اگه اینجا جنازم روپیدا کنن؟ مادرم چی میشه؟خواب تابوت بیخود نبود. این زن؟. انگار یه جایی دیدمش …. چی میگی احمق؟ کرهای شدی، گلوت خشک شده. آره کره لازمی. داری خفه میشی. روان کننده لازم داری … روان کننده. روان کننده. آره … کره … ماریا اشنایدر، برتولوچی و براندوی شیطان صفت. آخرین تانگو در پاریس. تو اولین تانگو شکست خوردی بدبخت. وای بحال آخریش. آبروت رفت. چی میگی ابله؟ بخارِ بنگ و باده زده به کلهات ….. شایدم تو خیابون دیدیش … دوروبرِ دبیرستانِ دخترونه … وقتی دنبال نسرین میافتادی … از دوستای نسرینه… میدیده دنبالشم … آره حتما نسرین اسمت رو بهش گفته…… اما… این سنش بیشتره … بیست سالی داره … مراد … مراد، کاش پات میشکست نمیاومدی دنبالم.»
«چی …. شد؟»
مراد است. مشت به در میکوبد. به زن میگویی:
« به اینا چیزی نگو. اگر پرسیدن، بگو آره … باشه؟»
زن سر تکان میدهد. بلند میشوی. از پشت آخرین نخ سیگار، یک اسکناس پنجاه تومانی تا شده بیرون میآوری و میگذاری توی یقهی بازش. لبخند میزند. دستت را میگیرد. نگاهت میکند. لبهای کلفتش را جمع میکند. میگوید:
«خیالت راحت باشه»
دوباره مینشینی. گیجیِ خوشایندی داری. نسیمِ مطبوعی پشت گردنت میدود. صدای مراد خفه شده. سکوت همهجا را پر کرده. انگار گوشهات باد گرفته. پلکهات سنگین است. دو انگشتِ بازیگوش دگمههای پیراهنت را باز میکند. بوی maksi بلند میشود. خنکایی سکرآور توی رگهات میدود. دو مارِ سفیدِ دست آموز، دور گردنت حلقه میزنند. صورتت را به سمت زن بر میگردانند. «اصلا چه اهمیتی داره که اسمت رو بدونه. حتما این الدنگها بهش گفتن. چته؟ تو گل موندی؟ دست و پا میزنی. لازم نیست به خودت بقبولونی اشتباه میکنی. راحت باش. نگاه پدرِ تو قاب عکس رو فراموش کن. پلک خوابیده، مراد، زال، خاله، همه رو. اصلا گور بابای همشون. هرچه میخواد بشه. بِغلت. رها شو…. رهای رها.»
رها میشوی. نرم و آرام روی خلیجی گرم و مرطوب. با پست و بلند موجهای رقصان. با وزشِ دلچسبِ نسیمی روی فراز و فرود و شتکِ خنکای آب. آبیِ آب و آیینهای زلال و انعکاس آسمان بیابر، نگاهِ زیبا و مغموم نسرین، بازی نسیم با حلقه حلقهی موهای روی پیشانیاش، بیمحابا و بیشرم بال میگشایی، پرواز میکنی. اوج میگیری. به بیکران. به قلههای پربرف، به چشمههای آب. میروی … میروی … تا مرز خیسیِ بالها در دل ابرهای سفید و پنبه گونِ پر باران و باز هم بالاتر … تا اوج … تا نهایتِ آسمان، تا خورشید …
در همچنان از پشت بسته است. مشت میکوبی:
«اهوووی … خیله خب بابا … چه خبرته؟ زنجیر پاره کردی؟ مگه کوه کندی؟»
مراد است. از اتاق میزنی بیرون. غلام، خاله و راننده در تریشهی سایهای که از قرنیزِ لبهی بام روی بهارخواب افتاده، سر در سایه و پا در آفتاب. ردیف روی گلیم پارهای نشسته، قلیان میکشند. دلت میخواهد یکییکیشان را با دستهای خودت خفه کنی. مراد میپرسد:
«چی شد؟»
«هیچی … »
«شیری؟»
«شیر.»
«مرگ من؟ … اوووو …. شازدمون مرد شده. ایول»
همه میخندند و میگویند: «اوووو ….اووووو»
حشمت، مثل مربیِ کارکشتهی کشتی که شاگردش المپیکی شده باشد، چشمش را به قد و بالایت دخیل میبندد. کُری به قلیان میزند: « مبارک باشه خاله» و لب شیرین میکند.
از پلهها پایین میروی.
«کجا؟»
مراد است. بدون اینکه برگردی، دست تکان میدهی و درِ کوچه را باز میکنی.
پلک خوابیده صدا میزند:
«به این زودی … آقای مرد؟!»
سرت بازار مسگرهاست:« غیرممکنه اون باشه… دخترعمه میمنت؟ کی بزرگ شد؟ گفتن شوهر کرده. بچه شون نمیشده. مرده کتکش میزده … آخرش به یه بهونهای انداخته رفته.»
در را پشت سر میکوبی. قوها با شتاب نوک به نوکِ هم میسایند.
پدر میگفت: «میمنت چیزیش نبود. شوهرِعوضیش فکر میکرد من کلاه سر خواهرم گذاشتم. سر میمنت رو کوبید به دیوار. مخش تاب برداشت. بعد سهم آب و باغش رو مفت فروخت و خرج بچهها کرد. ولی از بچه هم شانس نداشت.»
« نه امکان نداره. حتما اشتباه میکنم. این خورشید نبود … غیرممکنه … اون نیس. لعنت بهت مراد. لعنت. میکشمت. لعنت به همتون… »
محمد اسعدی