آفتاب کمرمق صبحگاه مه آلود که از پس تپهی انبار باروت روی زاغههای حلبی و بلوکی حصیرآباد نشست، تقریباً کارش تمام شده بود. هنهن کنان و عرق ریزان به دستهی موریانه زدهی بیلش تکیه زده بود و داشت به چرخ زدن کبوتر ِتوی آسمان نگاه میکرد. با وجود مه رقیق صبحگاهی نمیتوانست به وضوح هنرنمایی کبوتر را تماشا کند. یک لحظه به این فکر کرد که کبوتر بدون هدایت و تشویق کفتر باز چطور و چرا و اصلاً برای چه کسی بالای سر بیابان برهوت می رقصد و معلق میزند.
مرد شهری که روی موتور سیکلت قراضهاش نشسته بود، ته سیگارش را توی گودالی که تقریباً پر شده بود انداخت و خسته و کلافه تشر زد
آقا موسا! این دو تا بیل خاکم بریز و تمومش کن. دِ یالله آفتاب زده. زود باش الان حصیرآبادیا میزنن بیرون، برامون داستان درست میکنن.
کبوتر که روی سیم خاردارِ بالای حصار تپه نشست موسا برگشت و نفس عمیق و پر حجمی کشید. با سرعت و پی در پی ده بیل خاک دیگر روی گودال ریخت و بعد با پشت بیل روی برآمدِگی خاک کوبید و صاف و صوفش کرد. بیل را روی دوشش انداخت و نفس نفس زنان به حاصل کار دو ساعتهاش زل زد وگفت: نمیخوای براش نشون بذاری؟
مرد شهری کیف پولش را از جیب پشت شلوارش بیرون کشید. از دور صدای نزدیک شدن یک ماشین سکوت منطقه را شکست. موسا با دیدن کیف پول مرد شهری دوباره به نفس نفس زدن افتاد. رو چرخاند سمت بیابان بیکرانی که جای جای خاکش شکم آورده بود و روی بعضی از شکمها تخته سنگ و یا میلهای فلزی یا شاخهای خشکیده دیده میشد. موسا با صدای خفهای که از گلوی خشکیدهاش بیرون میزد گفت: یه وقت دیدی دلتنگش شدی. زیاد ازت نمیگیرم. یه نشونه میذارم که بعداً…
مرد شهری طوری که انگار صدای موسا را نشنیده، خودش را سرگرم شمردن اسکناسها کرد. ماشینی که داشت نزدیک میشد سر جادهی خاکیای که از شهر به حصیرآباد ختم میشد ایستاد. همان شاسی بلند نقرهای بود. موسا بی توجه به دست مرد شهری که دراز شده بود سمتش، به ماشین زل زده بود. مثل هر بار. هر هفته. صنم از ماشین پیاده شد و نگاهی محتاط به اطراف انداخت. ماشین سر و ته کرد وبرگشت سمت شهر. صنم در گرد و غبار ماشین ناپدید شد.
دست مرد شهری رفت توی جیب پیراهن نخ نما و خاک آلود موسا. صدای غرش روشن شدن موتورسیکلت موسا را به خودش آورد. دست کرد توی جیبش و پولها را در آورد و شمرد و گفت: پنجاه تومن دیگه بده. مرد شهری داشت موتورش را از ناهمواری بیابان بیرون میکشید.
دبه در نیار. باهات طی کردم سر صد تومن.
موسا متواضعانه گفت: نمیدونستم امروز صبح شنبه اس. مرده رو صبح شنبه خاک نمی کنن. عقوبت داره.
مرد شهری که حالا از ناهمواری خلاص شده و موتورش توی کفی صاف بیابان افتاده بود با کلافگی برگشت سمت موسا.
عقوبتشو من دیدم. هفتاد هزار تومن جلو خودت دادم وانتی. الانم صد تومن. خیال کردی چون حصیرآبادی نیستم وضعم خوبه؟ مرد حسابی تازه ما که آدم خاک نکردیم.
موسا به برآمدِگی خاک نگاهی انداخت و گفت: آقا به خدا اسب و آدم نداره. این پنجاه تومن اضافه رو میخوام خیرات کنم واسه دوتا مون که عقوبتش…
مرد شهری کلافه و عصبی کیفش را در آورد و چند اسکناس دراز کرد سمت موسا و گفت: بیا اینم بیست و پنج تومن دیگه. برو واسه خودت خیرات کن.
موسا تیز پول را گرفت و توی جیبش گذاشت. شهری که موتورش خاموش شده بود دوباره هندل زد و روشنش کرد و با سر و صدای گوشخراش دور شد.
ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته، سر و صدای تیر اندازی از آنسوی حصار بتونی تپهی انبار باروت بلند شد تقریباً هفتهای دو سه بار صبحِ حصیرآبادیها با این صداها شروع میشد. آنجا، آن سوی حصار، میدان مشق تیر نظامیان بود. موسا هم مثل بیشتر حصیرآبادیها چشمش به آنسوی حصار بلند نخورده بود.
فقط سر و صدای تیراندازی را میشنید و میتوانست سربازانی را تصور کند که اسلحه در دست به سمت اهداف بی جانشان شلیک میکنند. کبوتر با اولین غرش رگبار از روی حصار پرید. توی آسمان چرخی زد و بعد دوباره روی حصار نشست. موسا به کبوتر زل زده بود. دلش خواست او هم بتواند پرواز کند و یکبار هم شده میدان مشق تیر را ببیند و سربازانی را ببیند که همیشه تنها تصویرشان را توی ذهنش ساخته بود. از پشت سرش یواش یواش سر و کلهی حصیرآبادیها پیدا شد که مثل هر روز صبح با طلوع آفتاب از زاغههای تنگ و تُرُششان بیرون میزدند به قصد شهر. برخی برای فعله گی و برخی کیسه و گاری به دست برای جمع کردن ضایعات. اما موسا همیشهی خدا توی حصیرآباد بود. تنها یک بار به شهر رفته بود اما چیزی که مجذوبش کند آنجا نیافته و پس از آن دیگر پا از حصیرآباد بیرون نگذاشته بود.
حصیرآباد تکهی بیرون افتادهی شهر بود. ده کیلومتری از شهر فاصله داشت. اگر چه به لحاظ تقسیمات قانونی بخشی از یک شهر رو به رشد حساب میشد، اما واقعیت آن بود که از شهر تک افتاده بود و قوانین خودش را داشت.
بعد از آنکه حصیرآبادیهای نان آور میرفتند شهر، بچههای تخسشان توی کوچههای کج و معوج و خاکی حصیرآباد پخش میشدند. زنان حصیرآبادی بیشتر اوقاتشان را با هم بودند. گروههای کوچک چهار پنج نفری که بر حسب همسایگی و یا قوم و خویشی تشکیل میشدند. زنان هر گروه با هم ظرف و لباس کثیف می بردند کنار فلکهی آب و میشستند و بعد با ظرف و لباسهای شسته و دبه های پر آب برمی گشتند. با هم سیلندر گاز میبردند لب جاده و پر شده بر می گرداندند. با هم سبزی پاک میکردند با هم در بارهی بدبختیها و بخت بازکردنها حرف میزدند. از حوادث پیش آمده و پیش نیامده میگفتند از سر و صداهای آن ور حصار که میگن اونجا میدون مشق نظامی نیست اونجا اعدامیا رو تیربارون میکنن. از بیابان و گورستان غیرقانونیاش میگفتند
می گن پریشب از ما بهترون عروسی داشتن… . می گن دیشب بزرگشون مرده و واسه اش عزاداری گرفتن…
آره یه چیزایی شنیدیم.
از موسای گورکن میگفتند.
راس میگن موسا هم از ما بهترونیه که بین آدما زندگی میکنه؟
ولی من ندیدم دم و سم و شاخشو… میگن سحر شده. میگن
مردههای اونا رو هم خودش دفن میکنه… می گن… وای نه!. آره.
از شهر میگفتند.
می گن تو شهر یه رسم جدیدی اومده که… وای خاک بر سرم…
از صنم میگفتند
اون نکبت بازم رفته بود با اون شهریه… خودم صبح دیدم با اون ماشین پت و پهنش آورد رسوندش. عین هر صبح شنبه. میگن…
و از بدبختی خودشان میگفتند و چیزهای دیگر.
خدا شاهده آقامون ماه قبل بیشتر پونصد هزار تومن در نیاورد.
منو بگو که یه ساله نتونستم واسه این بچهها گوشت بگیرم دیگه رنگ به صورتشون نمونده… من چی بگم که دو تا بچهی دارم… راستی نرگسم شکم داده بیرون گمونم دو قلو باشن
نه بابا! به سلامتی… به سلامتی… ای جانم.
حلبی کوچک موسا به اندازهی خودش بود. به قدری که سر پناه و محافظِ تنهایی اش باشد. با هیچ کدام از حصیرآبادیها سر و سری نداشت. نه قوم و خویشی داشت و نه بازماندهای از گذشته. چهل سال پیش وقتی بچهی تازه پا گرفتهای بود کنار فلکهی آب، جایی که چند شیرِ آب برای حصیرآبادیها نصب شده بود پیدایش کرده بودند. تا نوجوانی تحت مراقبت تقی گورکن بود. توی همین زاغه ی حلبی اکنون. تقی هم مثل این روزهای موسا کارش کفن و دفن آدمهای بی نام و نشان و حصیرآبادیهایی بود. که بضاعت خانوادهشان اجازه نمیداد توی گورستان شهر خاک شوند. آنها را توی بیابان برهوتِ جلوی حصیرآباد خاک می کردند. بیابانی که هر از گاهی شکم باز میکرد و آبستن جنازهی شوربختی می شد.
تقی به موسا یاد داده بود چطور یک جسد را غسل و کفن و دفن کند. کار باید توی تاریکی انجام میشد. شب اول قبر را هم میبایست تا صبح قرآن میخواند تا پولی که حصیرآبادیها جمع کرده و به او داده بودند حلال میشد. یک خاکسپاری غریبانه و در انزوا. این طور مردهها کس و کاری نداشتند و مراسم را غالباً موسا عین تقی به تنهایی انجام میداد.
مش قربون علی یکبار خواسته بود موسا را بترساند
می دونی اگه دولت بفهمه، چوب تو آستینت میکنه؟
موسا مثل همیشه که خودش را ملزم به پاسخگویی به کسی نمیدانست جوابی به او نداده بود.
بعد از خاک سپاریِ دم صبح گرسنه و خواب آلود برگشت به حلبیاش. نان بیات و مقداری سبزی مانده و پلاسیده که توی دلهی حلبیاش داشت با ولع تمام خورد و طاق باز دراز کشید.
موسا علاوه بر آنکه تنها و خود ساخته بود، بی خیال، رها و بی قید هم بود . برای زندگیای که در آن چیزی برای از دست دادن نداشت، فلسفهی خودش را داشت. نه از کسی تنفری داشت و نه دلباختهی کسی بود. خودش میدانست برای او که وابستگیای به دنیا ندارد مرگ و زندگی توفیری نمیکند. و از این جهت بود که هیچ وقت برای مردهها دل نمیسوازند. انگار دنیا آمده بود که گاهی جنازهای دفن کند و قدر زنده ماندن بخورد و بخوابد. نه شناسنامه داشت و نه اسمش جایی ثبت شده بود. ولی میدانست که دارد جوانی را یواش یواش رد میکند .
از جوانی تنها چیزی که تجربه کرده بود زور و بازویی بود که دیگر مثل سابقش نبود. نزدیک ظهر که شد صدای رگبار و تک تیرها خوابید. توی ذهن موسا سربازان حالا داشتند با خشابهای خالیشان سوار مینی بوسهای نظامی می شدند. کمی بعد هم محوطهی میدان مشق سوت و کور میشد. یک لحظه با خودش فکر کرد، راستی اون کبوتره الان کجاس؟
همهی این تصاویر توی ذهن موسا میآمدند و میرفتند. اما برای موسا چه اهمیتی داشتند؟ چه فرقی میکرد کبوتر مرده باشد یا زنده؟ بالاخره که می مرد. چه فرقی میکرد آن سمت حصار مرتفع بِتُونی چند سرباز موفق شدهاند وسط سیبل بزنند. چند مینی بوس برای بردن سربازها به منطقه آمده بودند اصلاً چند ماه دیگر سربازها ترخیص میشدند.
برای موسا چه فرقی میکرد حصیرآبادیها درمورد او چه فکری میکنند؟ یا اینکه حالا چه حال و روزی دارند. مردان حصیرآبادی دست پر بر میگردند یا نه؟ مش رحیمِ لب گور با تازه عروس نوجوانش چه میکند؟ کریم نانوا توانسته دیهی قتل پسرش را از عادل پلنگ بگیرد یا هنوز دارد نقش یک پدر واقعاً عزادار را بازی میکند؟ صنم بابت یک سفر دوازده ساعته به شهر چقدر لگسوز سوار را پیاده میکند؟ یا در آن چند روز چند نوزاد حصیرآبادی زندگی نکبت بارشان را شروع کرده اند؟
موسا به همهی اینها فکر میکرد. اما هیچ کدام برایش مهم نبودند. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که کفن و دفن بعدی چه زمانی خواهد بود. زمانی نامعلوم که میبایست تا آن موقع با صد و بیست و پنج هزار تومن سر میکرد. اگر چه تنها بود و بجز نان و ماست و سبزی پلاسیده چیزی نمیخورد و هزینه ی دیگری نداشت، اما توی ذهنش برنامههای زیادی داشت که هیچ وقت پولشان جمع نمی شد.
مثلاً میخواست بیل فرسودهاش را عوض کند. برای شکم دردِ گاه و بیگاهش برود دکتر. گیوههای پاره پورهاش را عوض کند و یک دست هم لباس گرم دست اول بخرد برای زمستانی که در راه بود. تنها یک دست لباس گرم داشت و به دلش نبود که بپوشدش. سه ماه پیش که مندل مرده بود و حصیرآبادیها بر خلاف معمول حاضر نشده بودند هزینهی کفن و دفن مرده جمع کنند و به موسا بدهند، مجبور شده بود بعد از کفن و دفن برود توی حلبی میت و هر چه میبیند بر دارد به عوض طلبی که از جنازه داشت. توی حلبی درب و داغانِ مندل بجز یک دست کت و شلوار نخ نمای ریش ریش شده چیزی دشت نکرده بود.
بعداً مش قربونعلی تنها حصیرآبادیای که گاه گداری رو در رو چیزی بار موسا می کرد به او گفته بود که حصیرآبادیها از دستش ناراحتند که چرا اون مردیکه ی کافر رو غسل و کفن و دفن کرده. وموسا هم مثل همیشه بی جواب گذاشته و رفته بود و توی دلش گفته بود: باید میذاشتم جنازه گند کنه تا همه تون به درک برید.
سر ظهر باز دلپیچهی همیشگی سراغش آمد. خودش میدانست از چه وقتی این دلپیچه گریبانش را گرفته. درست از وقتیکه سبزیهای خودرویِ کنار گنداب را به سبد غذاییاش افزوده بود. بلند شد و صد و بیست و پنج هزار تومانش را برداشت و از حلبیاش زد بیرون. تصمیم گرفت برود بازارچهی حصیرآباد و از هر خوراک و میوه و حبوبات و گوشتی بهترینش را بخرد. خواست پولی که برایش مانده را همان ظهر تمام کند و به قولی چشم بازار را در آورد و بیاورد خانه.
یکی دو بار در مسیر بازارچه مردد شد که همهی پولش را خرج کند یا نه. ولی درنهایت خودش را قانع کرد
کسی چه میدونه؟ شاید همین روزا یه فلک زدهی بی کس و کاری مرد و حصیرآبادیا خواستن از شر جنازهاش خلاص شن… بی خیال. خدا روزی رسونه
به بازارچه که رسید فروشندهها بساطشان را زیر تیغ آفتاب پهن کرده و با لباسهای شوره زده و خیس عرق داشتند بازار گرمی میکردند. با اینکه چند روز از پاییز میگذشت اما ظهر داغ و طاقت فرسایی بود. اولین چیزی که برق توی چشمانش انداخت، انگور عسکریهایتر و تازهای بودند که داشتند به او چشمک می زدند. بعد دل به دریا زد و نیم ساعته صد و بیست و پنج هزار تومنش را خرج کرد. از انگور و سیب خوش رنگ و بو، تا حبوبات و قند و چای و گل سر سبد خریدش، یک تکه گوشت بره.
در مسیر بازگشت کوچههای خاکی حصیرآباد خالی از هر رفت و آمدی شده بودند. یک ساعتی از ظهر گذشته بود و دریغ از سایهای که بتواند از تیغ داغ آفتاب بدان پناه ببرد. سنگینی خریدش به مرور داشت برایش دردناک میشد. ضعف کرده بود و شکمش به قار و قور افتاده بود. نگاهش که به تکهی گوشت توی پلاستیک افتاد استقامتش افزون شد. به زاغهاش که میرسید میبایست قبل از هر چیز بساط آتش وکباب گوشتش را سر هم میکرد و بعد از مدتهای مدید دلی از عزا در می آورد.
چیزی تا زاغهاش نمانده بود. دیگر بریده بود. کیسههای خریدش را که داشتند از دسته جر میخوردند روی زمین گذاشت و نفسی عمیق کشید. بد جور کوفته شده بود. حس کرد دل پیچه دارد سراغش میآید. سابقه نداشت روزی دو بار دل پیچه بگیرد. حالا شک نداشت سبزیهای دم گندابی که صبح خورده قدرت مرد افکنی شان بیش از سبزیهای قبل بوده.
با تمام توانش زور زد و کیسهها را بر داشت. همان موقع بود که صدای له له سگی را شنید. جلوی رویش ایستاده بود. مثل تمام سگهای آن حوالی بی حال و لاغر و کثیف بود. با دندههایی بیرون زده که به خوبی میشد شمرد و پستانهایی لاغر و آویخته.
راه افتاد و در حالی که میتوانست حضور سگ را پشت سرش حس کند به زاغه اش رسید. خریدها را توی دلهی حلبی گذاشت و بساط تکه کردن گوشت را پهن کرد. گوشت نسبتا خوب و تازهای بود. با توهم مزهی کباب داغ توی دهان، شروع کرد به تکه کردن گوشت.
چند دقیقهای نگذشت که کلهی سگ از زیر پردهی کرباسی که جایِ در زاغه اش بود پدیدار شد. موسا زیر چشمی به سگ نگاه کرد. چشمان سگ پر از خواهش بود. با سگ حرف زد:
خیال کردی چی؟ این بس خودمه فقط. بعدِ این همه سال میخوام یه
تیکه گوشت بزنم به بدن… اینجور نیگا نکن
ولی سگ پوزهاش را خوابانده بود کف زمین و زل زده بود به موسا. موسا یک تکه استخوان انداخت جلویش سگ خودش را کشید داخل. استخوان را برداشت و غیبش زد. کمی بعد که موسا تکههای گوشت را توی ظرف روحی کج و معوجی ریخت سگ دوباره برگشت. اینبار پشت سرش چهار تولهی کوچک چند ماهه نیز از زیر پردهی کرباسی به درون زاغه آمدند. موسا با دیدن تولهها به وجد آمد و کیف کرد. توله ها همگی شبیه ماده سگ بودند. سفید و کثیف و لاغر اما شادمان تر.
ته دل موسا با دیدنشان لرزید. معلوم بود گرسنه اند. مدام خودشان و مادرشان را لیس میزدند. یک تکه گوشت انداخت جلویشان. تولهها حمله ور شدند و با ولع خوردند. ماده سگ مثل موسا با لذت نگاهشان میکرد. برای موسا این صحنه چنان شاد و مهیج بود که نفهمید کی و چطور باقی گوشتها را یکی یکی جلویشان انداخت. تولهها که خوردند و پس کشیدند، ماده سگ هم از باقی مانده خورد و نگاهی به موسا انداخت و موسا فکر کرد که سگ به او لبخند زده. موسا هم از عمق جانش لبخند زد. شادمانی خلصه واری را تجربه کرد که سابقه نداشت. گویی که کلمهی تازه را کشف کرده بود. سگها که رفتند. برای اولین بار توی عمرش تنهایی را حس کرد.
دم غروبهای حصیرآباد چیزی غریب بود. به یکباره با محو شدن خورشید در افق همه جا توی ظلمات و تاریکی فرو میرفت. در چند دقیقه سر و صداها میخوابید و همه با هجوم تاریکی پس میکشیدند توی زاغه هایشان. نه نور چراغ برقی و نه روشنایی چشم گیری از پس پنجره ای. تنها نور مهتاب بود و یک نور مرموزِ کوچک و همیشگی که آن دور دستهای بیابان دیده میشد. موسا از بچه گی آن نور دور دست را دیده بود و هیچ وقت نفهمیده بود منبع آن نور در اعماق بیابان چیست.
هوا که تاریک شد موسا از حلبیاش زد بیرون. هوای بیرون خنک و مطبوع بود و نسیم ملایم پاییزی از سمت بیابان میوزید. قدم زدن توی تاریکی را دوست داشت. حتا با وجود دل پیچهاش از قدم زدن شبانه صرف نظر نکرد. اینکه فقط خودش باشد، نه کسی را ببیند و نه دیده شود برایش یک اتفاق خوشایند محسوب می شد.
از دور و نزدیکِ گسترهی بیابان ِتاریک، صدای انواع و اقسام جانور میآمد . بعضیشان را از روی صدا میشناخت و بعضی صداها همیشه برایش مرموز و ناشناخته بودند.
زیاد از زاغههای حصیرآباد دور نمیشد. میدانست هرچه پیش برود خطر هجوم درندِگان بیشتر میشود درندگانی از انواع و اقسام متنوع که هر کدام می توانستند به تنهایی قاتل جانش باشند. قبلاً سگهای وحشی و گرگ و مارها را با چشمانش دیده بود. جانوارنی دیگر هم بودند که فقط وصفشان را شنیده بود.
نگاهش روی شکمهای خاکی بیابان چرخید. روی گورهای نشان دار و بی نشان. با خودش فکر کرد که اگر بمیرد چه کسی کفن و دفنش خواهد کرد؟ روی تخته سنگی نشست و به نور مرموزِ دور دست خیره شد.
یاد بچهگیهایش افتاد که روزی تصمیم گرفته بود یک دم صبح راه بیفتد و برود و برسد به آن نور. اما هیچ وقت این سفر را نرفته بود.
تقی به او گفته بود که معلوم نیست رسیدن تا آنجا برای قدمهای کوچک او چند روز طول بکشد و اصلاً از کجا معلوم آن نور چیز به درد به خوری باشد. حالا بعد از آن همه سال یکبار دیگر به ذهنش رسید که بی خیال همهی خطرات بلند شود و مستقیم برود تا نقطهی نور. بعد با خودش فکر کرد از کجا معلوم آنجا یک جایی شبیه همین حصیرآباد خودمان نباشد. اما شاید هم جایی با شکوه و زیبا باشد. جایی که ارزش رفتن و رسیدن را داشته باشد.
به نقطهی نور که خیره شده بود صدای هولناک و وحشت زای چند سگ وحشی از دور به گوشش رسید. یکبار از دور چند سگ وحشی را دیده بود. به طرز عجیبی ترسناک و مشمئز کننده بودند. سیاه بودند با لکههای سرخ رنگ. انگار که پوستشان کنده شده باشد. بلند بالا و با صورتهایی گوشتالو و چین دار. طوری نگاهش می کردند که انگار به او میگفتند اصلاً فکر محبت کردن و رام کردنم را نکن. سگها را که دیده بود. گویی تمام مصائب زندگی نکبت بارش را دیده باشد پا به فرار گذاشته بود.
آن شب باز صدای سگهای وحشی را داشت میشنید. با عوعوی رعب آورشان که به صدای شیطانی خشمگین و دیوانه میمانست. چنان هماهنگ پارس میکردند که تمام زمین و زمان به لرزه میافتاد. شنیده بود سگهای وحشی میتوانند در چشم بر هم زدنی یک آدمیزاد قوی بنیه را تکه تکه کنند. حالا صدایشان داشت نزدیک می شد. بعد توی دل تاریکی در فاصلهای کم از او وایسادند. اگر چه نمیدیدشان اما میتوانست تجسم کند که سگهای شیطانی چیزی را دوره کرده اند.
بعد از میان پارسهای دیوانه وار صداهایی دیگر هم به گوشش خورد. گویی صدای زوزهی ملتمسانهی چند سگ دیگر. خوب به صداها گوش داد. به مرور احساس کرد می تواند صداها را از هم تفکیک کند. آنوقت تجسم کرد که سگهای غول آسا ماده سگ و تولهها را دوره کرده و میخواهند تکه پارهشان کنند.
تن موسا از آن تجسمِ دردناک لرزید. تاب شنیدن نالهی ماده سگ و توله های بیچاره و مغلوب را نداشت. با خود فکر کرد برود توی حلبیاش بکپد و به خودش بقبولاند تصورش ناشی از خطای شنیداری بوده. اما یک آن چهرهی معصوم توله ها و ماده سگ بی پناه جلوی چشمانش ظاهر شد. به این فکر کرد که آن روزعصر سگها چطور باعث شادمانی و تفریحش شدهاند به اینکه چطور برای اولین بار در زندگی اش احساس دلبستگی کرده، آن هم پس از سالها که به هیچ کس و هیچ چیز دل نبسته بوده.
صدای سگهای وحشی هر آن مهیبتر و چندش آورتر میشد. توی همان بلوا داستانی توی ذهنش جان گرفت. اینکه میرود سگها را از چنگ آن شیاطین شب گرد نجات می دهد و روز بعد با خودش میبردشان به سمت نقطهی نور. به خودش قبولاند آن نقطه بی شک جایی بهتر از اینجاست. دلیلی از آن واضحتر که احساسی خوب و امید بخشی بدان نقطهی نور دارد، نداشت.
یک آن تصمیمش را گرفت. نباید دیر میشد. دوید سمت حلبی اش. بیلش را برداشت و برگشت و رو به جهت صدای سگها زد به دل تاریکی. با بیلی که روی سرش بلند کرده بود فریاد میزد و میدوید. یک آن صدای پارس سگها خوابید. توی تاریکی چهارجسم سیاه و بزرگ را دیدکه انتظارش را میکشیدند. جسمهایی که هر کدام به قدر قامت خودش بودند. توانست برق آتشین و شیطانی چشمانشان را ببیند.
بعد ایستاد و آرام آرام جلو رفت. هیچ خبری از ماده سگ و تولههایش نبود. یا شاید هم در همان موقع گریخته بودند و او ندیده بودشان. اما به هر تقدیر از آن تصویر نبرد نابرابر خبری نبود. حالا او بود و سگهای وحشی غول پیکری که با تنفر او را نگاه میکردند. گویی داشتند نفرت را برایش معنی میکردند.
در آن همه سال وقتی آدمهای بیچاره و بی هویت را خاک میکرد با خودش فکر کرده بود لحظهی مرگ برای آدمی که زندگی نکرده چه شکلی دارد. حالا میفهمید که برای چنین آدمی نیز مرگ هولناک است. ولو اینکه عشق را زندگی نکرده باشد و نفرت هم برایش بی اهمیت باشد.
سگها حالا داشتند به سمتش میآمدند بی آنکه پارس کنند. فقط میشد صدای ترسناک مرگ را در میان غرشهای خفیفی که از لای دندانهای بزرگشان بیرون می زد شنید. موسا سر جایش مانده بود و انگار قفل شده بود سر جایش. سگها آنقدر نزدیک شدند که سرخی پوستان که با سیاهی آمیخته شده بود نمایان شد. یک آن صدای وحشتناک و شیطانی سگها بیابان را لرزاند و موسا توی حجم مرگ آور صداها گم و گور شد.
آفتاب که از پسِ تپهی انبار باروت روی زاغههای حلبی و بلوکی حصیرآباد نشست، صدای پر زدن کبوتر که آزاد و رها توی آسمان میچرخید و میرقصید و معلق میزد سکوت بیابان را شکست. کمی بعد صدای جیغ و هوار بچههای پابرهنه ی حصیرآبادی بلند شد که داشتند توی کوچههای خاکی و کج و معوج ماده سگ سپید و کثیف را دنبال میکردند. ماده سگ میدوید و بچهها دنبالش میکردند. خیال می کردند سگ از آنها میگریزد و همین بچهها را کیفور کرده بود. بی خبر از آنکه سگ داشت آنها را دنبال خودش میکشاند سمت بیابان. گویی که میخواست چیزی نشانشان دهد.
برندهی دوم نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون