او روی آب نقاشی میکرد. این اختراع او بود.
روی آب نقاشی میکرد، یعنی مثل نقاشهای گذشته نمیگذاشت آبِ رنگین روی کاغذ بریزد. او برای آویزان کردن، نقاشی نمیکشید. اصلاً تابلویی نقاشی نمیکرد. آن چیزی را که تا زمان اختراعش به عنوان تصویر شناخته شده بود، نقاشی نمیکرد.
او روی آب نقاشی میکرد. روی همه نوع آب. روی حوضچههای بارانی، روی دریا، روی دیگِ لبالب از آب، روی سطحِ آبی که از گلدان بیرون ریخته و دوروبرش جمع شده بود، روی آب دریاچه، روی آبِ حمام. روی آب صاف نقاشی میکرد. روی آبِ روشن، روی آب گلآلودِ پُر از رسوبات و خزه. سایهها و بازتاب نور خورشید. حتی، اگر دم دست بود، روی آب رنگی. هرگز (آنچه که بیگانگان میتوانستند حدس بزنند) روی نوع دیگری از مایعات نقاشی نمیکرد. حتماً میبایست آب بوده باشد.
گاهی آنچه دم دستِ او بود، ارضایش نمیکرد و به سفرهای طولانی میرفت، تا آبِ درست و حسابی پیدا کند. گاهی هم به آنچه قابل دستیابی بود، رضا میداد. ممکن بود یک صفحهی لکهدار میز تحریر که آب دورش را گرفته بود، سِحرش کند. ممکن بود به آن دریاچهی کوهستانی وسطِ سراشیبیهای تاریک از جنگل نیاز پیدا کند. گاهی برای نقاشی کردن به زانو زدن در شنِ ساحل یا دراز کشیدن روی یک پلِ کوچک قانع بود. گاهی ساعتها قایق میراند تا نور و محل مناسب بیابد. مدتها از یک کلک، که در وسطش یک چهارگوش بریده شده بود، استفاده میکرد. در نقاشی، شیوههای متفاوتی به کار میبرد. اغلب چند نوع عصا داشت. در کنارش به تخته، تکههای صمغ، برس، شانه، مگسکُش و نیز قلم احتیاج داشت. برخی اوقات هم نیارمندِ پرگار و خط کش بود. او را میدیدند که ساعتها روی امواجی که به طرف ساحل میآمد یا روی سطح دریا که به خاطر طوفان خشماگین بود، خطهای تمیزِ راست و قوسهای پرپیچ و خم میکشد. با انگشت و دستهای گشوده نقاشی میکرد. با پاها یا حتی با تمام تنش.
به ندرت با رنگ نقاشی میکرد. رنگ را در آبِ جاری میچکاند یا آن را با قلم یا با عصا روی آب میکشید. دیگ دیگ رنگ در آب میریخت. یک بار از قلمِ خودنویس استفاده کرد.
تابلوهایش، همانطور که گفته شد، تابلو نبودند. بازیهایی بودند از پیچ و خم، امواج، بازتاب، سایههایی از ردپاها و ردپاهایی از ردپاها. یکبار که کوشید نقاشی روی آب را با سایهی پلاستیک تکمیل کند، شاهد بازگشت به وضعِ پیشین شد. پس از اینکه از سایههای ساده به سمت سایههای ممزوج و رنگی رفت، مچِ خودش را در حال شروع کردن به عکاسی سایهی پلاستیک در یکی از وضعیتهای تغییر یافتهاش، گرفت. این همان بازگشت به وضع پیشین بود. محفوظ نگهداشتن، محکم گرفتن، برای دیگران به یادگار گذاشتن، نمایش دادن. این همان بازگشت به وضعِ پیشین بود. این همان بیهودگی بود.
پس از آن برای مدتی کاری نکرد. احتمالاً میخواست با پرهیز، خودش را مجازات کند. شاید هم چیزی از درون این بازگشت به وضعِ پیشین، در درون او تلاش میکرد به قدرتِ تخیلِ نابتری دست پیدا کند. اما در این صورت این پیشرفت به چشم نمیآمد. بلکه پس از این وقفهی سرشار از بیتفاوتی ظاهری یا حقیقی، دوباره شروع کرد به نقاشی روی آب. شاید تنها یک بینندهی بسیار دقیق (که وجود نداشت) این تغییر جزئی را در او میدید. یک تعللِ ساده در میانهی حرکت؛ توقفی در چیزی تقریباً آغاز نشده.
نویسنده: هلموت هایسن بوتل
مترجم: ناصر غیاثی