“نطفه”
– جدی میگی مریم؟ واقعا میخوایش؟
– آره میخوام، خواهش میکنم! خودت میدونی که من شرایطش رو ندارم. این کارو برام بکن دیگه!
– آخه میخوای چیکارش کنی؟ چندشه که! و بعد ادای حال به هم خوردن درآورد.
– خواهش میکنم، میخوام باهاش یه چیزی درست کنم. کارتون که تموم شد، نندازینش دور. سریع برش دار بذارش توی یه پلاستیکی چیزی، فقط حتمنِ حتمن حواست باشه آبِ داخلش، بیرون نریزه.
دوباره ادای حال به هم خوردن درآورد و گفت: از دست تو! باشه، ببینم چی میشه!
با احتیاط، به رویهی لاتکسِ لزجش دست زدم. هنوز لیز بود و از دستم در میرفت. مایعِ شیریِ رنگِ داخلش در حالِ خشک شدن بود و انتهایش چروک خورده بود. خاکی که از باغچه جمع کرده بودم، ریختم روی میز. با قاشق کوچکی، خاک را داشتم و آرام آرام داخلش را پر کردم. کمی مانده به پر شدن، چند دانه گندم را جا داده و باز خاک ریختم. با احتیاط بلندش کردم و به سمت پنجره رفتم. به شیشهی پنجره تکیهاش دادم، خودم هم لبِ پنجره نشستم و چشمهایم را بستم. نور خورشید روی هر دوی ما افتاده بود و بوی بهار میآمد.