خانه / داستان / داستان شکستن تخم‌مرغ پیش پای عروس از عارف حسینی

داستان شکستن تخم‌مرغ پیش پای عروس از عارف حسینی

برایت اسفناج درست کرده بود، مزه‌ی زهر مار می‌داد بس که نمک زده بود، خوش‌مزه‌ترین غذایی بود که تا حالا خورده‌ای. می‌گفت عاشق لواشک است، لیسیدن را از او یاد گرفته بودی، یاد گرفته بودی که هرکاری را اگر کش بدهی مزه‌اش بیشتر است. سه پنج باری برایش قهر آمده بودی و او هم پا به پایت لج کرده بود، یک در میان منت‌کشی.
شوهرش را همان اول شناختی، می‌دانستی که این‌کاره نیست، اصلا کاره‌ای نیست، فقط به درد کیسه‌ی مشت‌زنی می‌خورد، همان‌قدر که تو له شده‌ بودی برایش، محله‌اش گرگ‌هایی شبیه انسان داشت که زخم دندانشان را چشیده بودی، گوشی‌ات هم زخم برداشت و دیگر اصلا خوب نشد. خوب است که هیچ کدام هنوز تو را نشناخته‌اند.
به کت‌وشلوار یک‌دست مشکی نگاه می‌کنی با آن مسخره‌ترین نکتایی که فقط اسمش نکتایی است، به زنگوله‌ای می‌ماند که بر گردن بز گله است در کنارش یک‌دست سپیدی، برف‌کوچی که سال‌ها پیش تو را برده بود. تراز نور سپید و سیاه را همیشه تنظیم می‌کردی، دقت می‌کردی، برایت مهم بود، مهم بود که سپید همیشه سپید باشد؛ زیر نور خورشید یا لامپ مهتابی.
همه از ارتباط داشتن شما خبر داشتند اما کسی خبر نداشت، نمی‌دانست که لیلایی وجود ندارد، لیلا فقط برای تو لیلا است و تو هم ناشناسی هستی که کسی نمی‌دانست کیستی، خوب شد که کسی نمی‌داند، حتی الان او که نمی‌داند، نمی‌داند پیش او ایستاده‌ای، در چند متری او.
کوچه تنگ‌تر از آن است به جز عروس و داماد با آن لباس پهن بتوانند رد شوند، جمعیتی پشت سرشان دایره می‌زدند، شوق دیدن نوخانه را دارند.
به صفحه‌ی دوربین خیره شدی، به چشمانی که زیر توری هم تشخیص می‌دادی، جایی که همه حواسشان جای دیگر است کسی به تو کاری ندارد، چند قدم عقب می‌روی و کادرت را می‌بندی.
چشم‌هایش همیشه آشنا بود، همیشه با تو بود، پشت گوشی هم می‌دیدی، با خنده‌ای ریز از دست تو فرار می‌کرد، انگار با چشمانت قصد داشتی بخوری‌اش. بالای کوه هم داستان همین بود، سرش بر زانویت، تو فقط از چشم‌هایش دست بر نمی‌داشتی و دست‌هایت راه به جای دیگر رفته بود، آن وقت که خانه‌تان آمده بود گفته بودی: تو بی آرایش جذاب‌تری.
حالا مگر می‌شود از این چشم‌ها عبور کرد.
تو شناختی، از نامش شناختی، او چه می‌داند، از کجا بداند که مرده‌ها زنده می‌شوند و پیش چشم‌شان سبز، اصلا بهتر که نمی‌دانست.
کوچه داشت تنگ‌تر می‌شد، انگار قصد داشت تو را، او را و همه‌ی خاطرات با هم‌تان را یک‌جا ببلعد.
گفته بود پنج‌شنبه‌ها مال تو، باید که بیایی پی‌اش، کاری نداشت که سرکار هستی یا نه، آن طرف تهرانی یا اصلا تهران نیستی، قرارتان پارک همیشگی، جای خلوت همیشگی و کارهای همیشگی. همان‌ پارک بود که دختر بچه‌ای جیغ زد، وقتی شما را دید، همان‌جا نیروی انتظامی به شما رحم کرد، همان‌جا دوست شدید، عاشق شدید، همان‌جا…
پایت به چیزی گیر می‌کند، اما خودت را اجازه نمی‌دهی که بیفتی، کادر تکان خورده، درستش می‌کنی.
وقتی گفت نه، رهایت کرد، برای همیشه رهایت کرد، وقتی حکم می‌کرد راه گریزی نبود، اگر دوست داشت تمام خیابان را پیاده گز می‌کرد، بدون خداحافظی رفتن هم عادتش بود، چشم‌هایش هیچ‌وقت تو را تنها نگذاشت، در بیداری هم خواب او را می‌دیدی که برای تولدت بادکنک آورده بود، صبح زود بود، میدان پارکی که خلوت اما تعدادی آدم در آن بود، همه را باد کردید و گره زدید به هم، فرستادید به آسمان، هنوز نگاه نگهبان جوان پارک یادت هست، یادت هست، حتی نرمی دستان او، حتی زیرکی چشمانش که بلد بود زیر چشمی تو را بخواند.
نفسی عمیق می‌کشی و آرام بیرونش می‌دهی، شبیه آهی که همیشه کشیده‌ای.
از خودت می‌پرسی: قرار بود برود، پس چرا نرفت، ماند که با این… این‌جا… من… یک‌بار آمده بود پیشت، اول صبح، جلوی ساختمانی که کار می‌کردی، باورت نمی‌شد وقتی زنگ زد، با صورت نَشُسته و زیر شلواری زدی بیرون، جعبه‌ای شکلات و مثل همیشه یک شاخه گل. پارک‌ها، بهشت‌های روی زمین هستند، دراز کشیدی، خندیدی، بلند خندیدی و چند فحش آب‌دار به او دادی، عادت داشت، می‌دانست که پشت این‌ها چیزی نیست جز دهانی که مزه‌ی سیگار می‌دهد.
باران گرفت، چتر را بست، خیابان شاهد است، می‌داند که دیوانگی مرزش جابه‌جا شده، آن صحنه را همیشه تکرار می‌کردی، پشت گوشی، در مترو، اتوبوس و هر جایی که وقت داشتی، وقت داشتی که فکر نکنی، فقط خیال کنی، خیال.
برایش دست تکان دادی، برایت دست تکان داد، همان دستی که بار اول فشار دادی همان بود، همان نرمی، همان درشتی، همان که لقمه را دور گردنت می‌چرخاند، بازی‌اش می‌گرفت و تا صبح پشت نور گوشی بیدارت نگه می‌داشت، عطر جدایی می‌آورد، این را او گفته بود، هنوز وسوسه‌ای که در نت‌های عطرش هویدا بود به دماغت آشناست، چسبیده‌اند به موهای دماغت حتما، و آن موکن برای گوشَت هم هنوز هست و هزار و یک چیز دیگر، درست به همان قشنگی لبخندش. دیگر مهم نیست، هیچ چیز مهم نیست
مهم نیست که چرا…
نقطه‌ی تمرکز لنز به هم خورده است، دکمه‌ی بزرگ‌نمایی را می‌لغزانی، پیش پای عروس چند تخم‌مرغ شکسته می‌شود.

عارف حسینی
تهران، شهریور ۹۷

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *