خانه / داستان / داستان کوتاه “موری خله” نوشته‌ی حسین رحمتی زاده

داستان کوتاه “موری خله” نوشته‌ی حسین رحمتی زاده

من به‌ش نمی‌گفتم موری خله. اما زیاد می‌شنیدم. تا از جایی رد می‌شدم، می‌شنیدم. بعضی‌ها توی روی‌ش هم می‌گفتند. با این‌که همیشه کثیف بود و تف می‌کرد ولی ازش بدم نمی‌آمد. گاهی یک‌دفعه زیپ شلوارش را می‌کشید پایین و چیزش را می‌انداخت بیرون و می‌شاشید. از شاش‌ش بخار بلند می‌شد توی هوا. انگار که یک آدم نامرئی دارد سیگار دود می‌کند. من هیچ‌وقت اذیت‌ش نمی‌کردم. ریش‌ش بلند بود. مثل حالای من. کنار گوش‌های‌ش و پایین لب‌ش سفید بود اما باقی‌اش هنوز سیاه مانده بود، دستش را می‌کرد توی ریش‌ش و صورت‌ش را می‌خاراند. خنده‌ام می‌گرفت. خوشم می‌آمد. انگار که تن یک اسب را قشو می‌کنند. می‌گفتم: «نکن دیوونه!» می‌دانست دیوانه گفتن من با دیوانه گفتن بقیه فرق دارد. خودش منظورم را می‌فهمید. همان‌طور که خودم می‌فهمیدم. خنده‌دار است. من بعد از بیست و دو سال آمده‌ام توی محله‌ای که مامان و بابا آن‌جا بودند، همیشه و اولین چیزی که یادش افتاده‌ام موری خله است. آدم بدی نبود. خل و چل هم نبود. فقط کمی به دیوانه‌ها می‌زد. خودش هم نمی‌دانست از کجا می‌آورد و شکم‌ش را سیر می‌کند یا کجا می‌خوابد. یادش نمی‌ماند. صبح یک‌دفعه چشم‌های‌ش را باز می‌کرد و می‌دید دارد می‌رود جایی. نمی‌دانست کجا. مثل همه‌ دیوانه‌های دیگر هم با خودش حرف می‌زد. مخاطب‌ش یکی بود به اسم نسیم. همیشه داشت با نسیم حرف می‌زد. از قرار معلوم ول‌ش کرده بوده طرف یا مرده بوده. همیشه به نسیم می‌گفتم آدم‌ها برای چه چیزهای مسخره‌ای که دیوانه نمی‌شوند. البته که همه دیوانه‌ها واقعن دیوانه نیستند. بعضی از دیوانه‌ها حسابی عاقل‌اند. فقط تصمیم گرفته‌اند مثل بقیه فکر نکنند. نسیم می‌گفت فکر می‌کند که من هم دارم دیوانه می‌شوم.
موری خله سیگاری بود. همیشه یک نخ لای انگشت‌های‌ش بود که گاهی با یکی از انگشت‌های‌ش اشتباه می‌گرفت‌ش و داد می‌زد که: «جاکشا یه انگشت به‌م غالب کردن.» و بعد خودش به چیزی که گفته بود بلندبلند می‌خندید. بقیه هم، هرکسی که دور و برش بود می‌خندید. نمی‌فهمیدند به چه چیزی می‌خندد یا به چه چیزی فکر می‌کند. بابا همیشه با او خوب رفتار می‌کرد. برای‌ش غذا می‌کشید. حتا آقا مرتضا صدای‌ش می‌زد.
هیچ‌وقت به من نگفت که چرا دیوانه شده. به‌م می‌گفت: «چیزی نیست. چیزی نیست.»
بابا یک بنز تپل داشت آن وقت‌ها. هروقت سوارش می‌شدیم همه توی خیابان چهارچشمی نگاه‌مان می‌کردند. فقط موری خله بود که حواس‌ش به هیچ‌جا نبود و با نسیم حرف می‌زد. آن وقت‌ها نمی‌دانستم نسیم چه کار کرده یا کجا رفته اما حتمن کار خیلی بدی کرده بود یا جای خیلی بدی رفته بود. بعدتر فهمیدم نسیم چه کار کرد. کور که نبودم. کار خیلی بدی بود. وگرنه آدم به‌خاطر کارهای معمولی که به سرش نمی‌زند.
توی محله‌مان هیچ‌کس نبود که موری خله را نشناسد. همه محله‌ها دست کم یک دیوانه دارند. به قول مامانم بعضی چیزها برکت هستند. مثل نان سر سفره. آدم قدرشان را نمی‌داند.
حالا دیگر همه‌چیز عوض شده. کوچه دردار را خراب کرده اند. خانه‌ی ته‌ش را هم. حالا تپه‌ای خاک جای‌ش مانده. البته یکی از دیوارهای‌ش هنوز هست. داخل‌ش سرد است. داخل که نه بیرون‌ش. یعنی داخلی نمانده. همه بیرون است. یادش به‌خیر. از وقتی با موری خله رفیق شده بودم کار هرروزمان این بود که بستنی قیفی بخریم و کنار همین دیوار بنشینیم و لیس‌ش بزنیم. گاز نه. فقط لیس. یک‌بار با پدرم رفتیم توی آن خیابان که خیلی پهن بود. می‌خواست برود از علی دوقلو چیزی بگیرد. یک‌جعبه بستنی قیفی گرفت و به‌م داد. گفت این‌ها را بخور تا بیایم. جعبه‌اش مثل جعبه‌ی کفش بود. نُه‌تا بستنی قیفی شیری. اولی را تمام کرده بودم و داشتم دومی را لیس می‌زدم که دیدم موری خله دارد می‌آید سمت ماشین. بابام گفته بود که دکمه‌ی شیشه را بزنم اگر کسی آمد. موری خله آن‌قدر نزدیک شده بود که موهای توی دماغ‌ش را می‌دیدم. انگار یکی یک‌مشت علف برداشته بود و کرده بود توی دماغ‌ش. خیلی می‌خارد همیشه.
به سلمانی گفتم: «می‌شه اینارو بزنی؟»
داد زد و گفت برو بیرون.
لب‌های‌ش هم سیاه بود. انگار ذغال کشیده بودند به‌ش. آمد نزدیک شیشه. هرقدر دکمه را فشار دادم شیشه بالا نرفت. ریش‌ش را خاراند. نمی‌توانستم تکان بخورم. ترسیده بودم خیلی. دست‌ش را آورد داخل و یک بستنی برداشت. گازش زد. من نمی‌توانم بستنی را گاز بزنم. هنوز هم نمی‌توانم. دندان‌های‌م درد می‌گیرد و بعدش سرم جوری می‌شوم. دوست بابا می‌گفت: «این یه چیز طبیعی‌یه. بعضیا وقتی یه چیز سرد می‌خورن سرشون درد می‌گیره. چیزهایی که می‌بینی یا می‌شنوی ربطی به سردی بستنی نداره.»
علی‌ دوقلو نبود. یک دوست دیگر بود توی یک اتاق بزرگ براق. با دوتا گاز بستنی را خورد. دوباره دستش را آورد داخل. یکی دیگر برداشت.‌ دو روز بعد موری خله را توی محله نزدیکمان دیدم. رفته بودیم با بچه‌ها گل کوچک بزنیم. آن پسر که قد خیلی بلندی داشت دروازه داشت. می‌گفت دروازه ناموس است. به هیچ‌کس نمی‌داد. من پول داشتم دروازه بخرم اما نمی‌توانستم ببرم‌ش خانه. یعنی مامان نمی‌ذاشت ناموس را به خانه ببرم. موری خله همیشه بلندبلند می‌خندید. بقیه هم می‌گفتند: «این کسخل‌ه.»
مادرم دعوا می‌کرد. به‌خاطر همین می‌رفتیم توی محله‌ی آن‌ها بازی می‌کردیم. تازه محله‌ی آن‌ها کوچه‌ها باریک بود. ماشین رد نمی‌شد. جوب‌های‌ش هم کوچک بود. با خیال راحت بازی می‌کردیم. فقط یک پیرزن نق‌نقو داشتند که مدام می‌گفت توپ‌مان را پاره می‌کند. بعد از این‌که بازی تمام شد و داشتم می‌آمدم سمت خانه دیدم موری دارد از روبه‌رو می‌آید.
داشتم از روبه‌رو می‌آمدم یا می‌رفتم.
با خودش حرف نمی‌زد. به من که رسید یک‌دفعه ایستاد. دست کرد توی جیب‌ش و یک قوطی بازشده کنسرو بیرون آورد و گرفت سمت من. گفت: «نسیم گفت بدمش به تو. نسیم مهربونه.»
من دیگر از او نمی‌ترسیدم. از آن‌روز توی ماشین فهمیدم دیوانه‌ها هم آدم‌اند و بستنی دوست دارند. فقط مثل بقیه عاقل نیستند. تازه بقیه هم خیلی عاقل نیستند. من خودم چندبار به نسیم گفته بودم دیوانه و او هم بارها همین را گفته بود. از کجا معلوم که دروغ می‌گفتیم اصلن؟
قوطی را از او گرفتم. داخل‌ش را نگاه کردم و دیدم یک سنجاق سر پروانه‌ای کوچک است. به درد من نمی‌خورد ولی او که دیوانه بود و این چیزها را نمی‌فهمید. از آن‌روز بود که با هم رفیق شدیم و رفتیم نزدیک خانه‌ی ته کوچه‌ دردار و با هم بستنی خوردیم. همان کنار می‌خوابید. یک کارتن بزرگ داشت و یک پتو که روی‌ش عکس یک پلنگ گنده بود. بچه که بودم از پلنگه می‌ترسیدم. فکر می‌کردم الان است که از توی پتو بیرون بپرد. همیشه همان‌جا می‌خوابید. موری خله بعضی وقت‌ها حسابی قاطی می‌کرد. مامان‌م می‌گفت: «یا دعاهاش گم شده یا ماه شب چهارده‌س.» مامان‌م می‌گفت وقتی ماه کامل باشه دیوانه‌ها حسابی دیوانه می‌شن. حتا آدم‌های عاقل هم ممکنه دیوونه بشن. مامان‌م که مرد هی بهم می‌گفت: «چیزی نیست مامان جان. غصه نخور. چیزی نیست.» مامان‌م رفت بهشت. نسیم هم گاهی وقت‌ها دیوانه می‌شد فکر می‌کرد چه خبر شده. هی می‌نشست و زار می‌زد و از چشم‌های‌ش رودخانه پایین می‌ریخت. می‌گفتم: «‌چه‌ت شده نسیم؟»
می‌گفت: «ول‌م کن.»
فقط می‌خواستم ناراحت نباشد. صدای‌ش هنوز توی گوشم است. موری خله شروع می‌کرد داد زدن. چشم‌های‌ش قرمز می‌شد. من اصلن نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. انگار کلمه‌های‌ش فرق داشت. ولی بعدن یاد گرفتم. می‌توانستم برای بقیه معنی کنم. بعضی حرف‌های‌ش آن‌قدر زشت بود که اصلن نمی‌توانم بگویم. به مامان‌م می‌گفتم: «موری می‌گه نسیم تو نباید من رو تنها می‌ذاشتی. من فقط ده‌دقیقه دیر رسیدم. این چه کاری بود با خودت کردی.»
مامان‌م که باور نمی‌کرد. به حرف‌های‌م می‌خندید یا گریه می‌کرد و می‌گفت: «اشکال نداره مامان جان» اما من واقعن برای موری ناراحت می‌شدم. بابا به‌ش می‌گفت بیا داخل. می‌گفتم: «نمی‌شه زیر سقف دل‌م می‌گیره.»
توی محل همه بابایم را می‌شناختند. جلوی‌ش دولا می‌شدند. خیلی پول داشتیم. بابایم شش‌-هفت‌تا ماشین آبی داشت که اجاره می‌دادشان. موری شب‌ها می‌رفت عقب یکی از آن‌ها و می‌خوابید. همانی که علی دوقلو با آن کار می‌کرد. یک روز نشسته بودیم کنار خانه ته کوچه دردار و بستنی می‌خوردیم که یک‌دفعه موری خله گفت: «نسیم یادته رفتیم دربند جیگر خوردیم؟»
نسیم عاشق جگر بود. اصلن سر جگر بود که با هم آشنا شدیم. رفته بودم میدان کشتار. ماه رمضان بود. دم افطار. همان ابتدا که چشم‌م به‌ش افتاد عاشق‌ش شدم. لپ‌های‌ش مثل دختردهاتی‌ها گل انداخته بود. گرم‌ش بود انگار. یک سنجاق‌سر پروانه‌ای هم به موهای‌ش زده بود. چشم‌هایش سیاه و بزرگ بود . اول‌ش آدم می‌ترسید. البته بعدش هم آدم باید می‌ترسید. همان وقتی که باز مانده بود چشم‌هایش و انگار داشت از سر جای‌ش می‌افتاد بیرون. به‌ش گفتم: «ببخشید حال‌تون خوب نیست؟»
قرمزتر شد. گفتم: «خجالت می‌کشید؟»
چیزی نگفت. یک‌دفعه گفتم: «می‌شه بیش‌تر آشنا شم باهاتون؟»
آن وقت نفهمیدم چه مرگ‌ش بود. شاید اگر می‌دانستم این‌قدر همیشه ناراحت است یا همان که دکتر می‌گفت و اسم‌ش سخت است، عاشق‌ش نمی‌شدم. بعضی وقت‌ها نمی‌توانستم حرف‌های موری خله را ترجمه کنم. دلم نمی‌آمد. می‌ترسیدم از گفتن‌ش. موری خله داد می‌زد: «چرا رگت رو زدی نسیم. من فقط ده دقیقه دیر رسیدم.»
این را به هیچ‌کس نگفتم .در کودکی هم می‌توانستم بفهمم چه‌قدر بد است که آدم این‌طور شود. و چندبار برای‌ش گریه کردم. دکترها راست می‌گویند. من خودم هم شنیدم. اگر تا ده دقیقه کسی که رگ‌ش را زده به بیمارستان برسد زنده می‌ماند اگر نه می‌میرد. گفت: «دیر آوردین‌ش.»
ما که از این محله رفتیم دیگر موری خله را ندیدم. یعنی نمی‌توانستم بیایم و ببینم‌ش. آن‌قدر خانه‌ی‌مان به این‌جا دور بود که اصلن نمی‌شد. رفته بودیم بالاشهر. علی دوقلو هنوز پیش‌مان می‌آمد. ازش می‌پرسیدم حال موری خله را. چیزی نمی‌گفت. به بابای‌م نگاه می‌کرد فقط. فکر کنم فقط من و موری خله حرف هم‌دیگر را می‌فهمیدیم. دیوانه‌های دیگر هم حرف آدم را نمی‌فهمند. نسیم که مرد دیگر نتوانستم توی آن خانه بمانم. یعنی مگر طاقت آدم‌ها چه‌قدر است. خسته شده بدون از بس هرشب زاری زدم. همسایه‌ها اول‌ش دل‌داری می‌دادند و بعدش قاطی کردند. به بابای‌م می‌گفتند: «آقا مرتضا حال‌ش خوب نیست؟»
من می‌شنید. موری خله می‌گفت: «اومدم توی اتاق دیدم دست نسیم توی زیرسیگاری‌یه. زیرسیگاری پر خون شده بعد خون‌ها از کنارش ریخته روی زمین روی موزاییک‌ها. تا روی فرش. انگار می‌خواسته آب بده به گل‌هاش. هرقدر هم که بعدتر سابیدم‌ش پاک نشد.»
من خودم هم رفتم و نسیم را بغل کردم. تا بیمارستان با ماشین سریع رفتم. دکتر گفت: «ده دقیقه بیش‌تر وقت نداشتین.»
بابای‌م گفت: «زشته آبروریزی‌یه و می‌گیم سکته کرده.»
بعدش از بابای‌م بدم آمد. گفتم: «می‌رم گم می‌شم.»
رفته بود بیرون دنبال قرض رنگی‌ها. رفتم گم شدم آمدم دنبال موری خله. می‌خواهم بروم روی آن مقوا بزرگه بخوابم. مامان می‌گفت: «کسایی که خودشون رو بکشن می‌رن جهنم. می‌رن یه جا پر ازعقرب و مار.»
الان بعد بیست و دو سال آمدم توی محله‌مان. ببینم موری خله هست یا نه. برویم تکیه بدهیم به خانه‌ی ته کوچه دردار. حالا می‌توانیم برویم داخل‌ش. وسط خاک‌ها. علی دوقلو همیشه می‌گفت خونه‌های قدیمی همه‌شون مار دارن. بابای‌م می‌گفت ان‌قدر این بچه رو نترسون. آمدم برویم با موری خله و ببینیم عقرب و مار با آدم چه کار می‌کند.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *