خانه / داستان / داستان کوتاه “گم شد” نوشته‌ی ساحل نوری

داستان کوتاه “گم شد” نوشته‌ی ساحل نوری

دقیقن همان روزی که سرما روی سر و کول آدم چمبره می‌زد و سوز می‌شد توی صورت و برف، رد خیسی روی یقه جا می‌انداخت و در خیالِ کبوتر، سرِ رهگذر جایی برای ریدن بود و اگزوز تمام ماشین‌ها غِرغِر می‌کرد، گم شد.

درست همینکه دهانِ در بسته شد، شالش را صاف گذاشت روی سیاهیِ موهایی که دیگر قرار نبود دستی در آن‌ها بجنبد. به کت اتو کشیده‌اش تکانی داد که ناگهان در آن پیاده‌روی باریک، بی‌که بخواهد تنه‌ای زد روی شانهٔ رهگذر کناری و رهگذر نتوانست خود را نگه دارد و پاهاش کج نشده، معوج شد و صورتش نقشی شد روی آسفالت. او همینکه خم شد دستش را بگیرد، رهگذر نه گذاشت و نه برداشت، دست را پس نزده، سر را کج کرد و تشری به شانه‌اش زد و دستی به صورتش کشید و به او گفت: برو گم شو. و او هم شد.
گم شد و حالا هرچه لای سطرها هم می‌گردم پیدایش نمی‌کنم.
جوری گمشو را توی صورتش چلاند که ثانیه‌ای طول نکشید و هرچه داشت و نداشت را بغچه کرد و گذاشت روی طاقچه و دور دلبستگی‌ها و وابستگی‌ها خط محکمی کشید و مثل اثر جنازه‌ای که بلاخره از زمین پاک می‌شود، پاک شد.
و هر چیزی که ماند در آخرین نقطهٔ مغزش سیاه شد؛ و وقتی هم که چشم مالاند و دید چیزی نمانده، او هم رفت .کجا؟ نمی‌دانم! لابد جایی که همهٔ گمشده‌ها می‌روند. چراییش هم تقصیر آن خیر ندیده‌ای بود که کاسه‌اش را پر کرد.
خلاصه گم شد. شاید تقصیرِ کبوترها بود که بی‌هوا می‌ریدند یا غرر ماشین‌هایی که توی سرش نفیر می‌کشیدند یا همسایه که چند وقت پیش نتوانسته بود ترتیبش را بدهد و نصفه‌کاره و نصفه‌نیمه بی‌که چیزی عایدش کند، تفی حواله‌اش کرد و در را محکم کوبید و رفت.
شاید هم تقصیرِ کِش تنبان بود که هی در می‌رفت یا مسواکِ جامانده از همسایه که حالا سابق شده بود و مزهٔ توت فرنگی دهانش را می‌داد یا ظرف‌های نشستهٔ توی سینک که بوی گه گرفته بودند و بچه‌هایی که مدام روی سقف می‌پریدند.
من راوی هم به اندازهٔ شما نمی‌دانم، دانستنم هم به بیشتر از آخرین دندانِ گوشهٔ لپ‌اش قد نمی‌دهد که جوری درد گرفته بود که هرچه اسپری بی‌حس کننده رویش خالی می‌کرد بی‌جواب می‌ماند یا شاید هم برای اعلامیه‌هایی بود که حالا دانه دانه توی شومینه می‌سوختند.
ممکن بود به خاطر انتخاب شال بافتهٔ مادر باشد که هنوز رج رج، جای دست‌های مادر لابه‌لایش مانده بود یا کت فاستونیِ سوغاتی پدر که دیگر خط‌اش سر را نمی‌برید و بوی سوغاتی هم نمی‌داد؛ چه برسد به بوی پدر که حتی در آخرین اتاق ذهنش هم اثری از آن جا نمانده بود. هیچ کدام را نمی‌دانم.
شاید هم برای لکهٔ قرمزِ روی شلوار بود که هربار یادش می‌انداخت جایی در شکمش برای همیشه خالی مانده و قرار نیست که دیگر حتی برای کلمات هم مادری کند یا شاید هم هوا که انگار در آن هزار کیلو پیاز رنده کرده و عطرش را ول داده بودند تا چشمان او هی خیس باشد یا همسایه که خودش را از پنجره ریخت پایین و او هنوز ردِ نگاهش را از پشت شیشهٔ بخار گرفته می‌بیند.
مثل رد دست‌هایِ پری که روی گونه‌اش قرمزی جا گذاشت و دندانی که دردش ساکت نمی‌شد و حرف‌هایی که بدتر از سیلی روی قلبش خط می‌انداخت و فریادِ پری که می‌گفت خرابی زندگیش تقصیر اوست و لب‌هایی که هنوز طعم توت‌فرنگی‌شان روی لبش جامانده، سه بچه داشته. بچه‌هایی که صورت‌هاشان را به شیشهٔ بخار گرفته می‌چسباندند و دیگر جای صورتشان روی شیشه خوشحال نیست و کش تنبانی که هی در می‌رفته سهم آن‌ها بوده، نه او که دیگر بوی کسی هم برایش نمانده.
اصلن تقصیر کاسه بود، کاسهٔ آش یادبودِ پدر و مادرش که همسایه بی‌که پری بفهمد پر کرده و بهش برگردانده بود.
نه! احتمالن به همان جای خالیِ بچه‌ای که همسایه در شکمش جا گذاشته و پری که با مشت و لگد گرفته بودش، مربوط می‌شد؛ همان لکهٔ قرمز که نمی‌خواست پاکش کند.
یا شاید هم کفش‌های همسایه که قبلِ پریدن درآورده و در بالکنی که قفل کرده بود.
یا حتی خود همسایه که بی‌که صورت‌های چسبیدهٔ بچه‌هاش، پشت شیشهٔ بخار گرفته برایش مهم باشد خودش را جوری از بالکن ریخت پایین که حالا جز ردِ چشمانش، جای ترسِ صورت‌ِ بچه‌ها هم محو نمی‌شد یا آن اعلامیه‌هایی که بوی مرگ می‌دادند.
تقصیر او نبود که کاسهٔ زیر نیم‌کاسه‌اش اعلامیه بود. تقصیر او نبود که سازمان همسایه را همسایه کرده بود.
سازمان فکر همه جایش بود اِلا دستِ همسایه که بعد آش، وقتی قرار شد باهم دیوارها را خط خطی کنند لای موهاش جنبید و بچه را گذاشت توی دلش.
نه، نه! اعلامیه چرا؟ اصلن همه‌ش تقصیر پری بود که انتقام، بلعیده بودش. او راپورتشان را داد تا دیگ، برای هیچکس نجوشد.
همه، مرگ را با سیانور می‌خورند، چرا همسایه خودش را ریخت پایین؟ نمی‌دانم؟ شاید خواست که ردش تا ابد برای او پشت پنجره بماند. یا خواست که اینطور برای همیشه در چشم‌های پری جا بماند تا هرروز نبودش عذابش دهد. نمی‌دانم!
ولی به نظرم بیشتر از همه تقصیرآدم چوب به دست توی مغزش بود که مدام بر سرش می‌کوبید و بی‌که لب‌هاش از جنبیدن خسته شود فقط می‌گفت عذاب وجدان، عذاب وجدان. گم شد و حالا دیگر نه آن خیابان، خیابان بود. نه ساختمان، ساختمان. نه او، او.
دنیا کش آمده و حالا او لنگهٔ آن دنیایِ کش آمده، تک افتاده بود و تنها، به آنچیزی که دیگر نبود زل می‌زد و به دست و پاهای گمشده‌اش نگاه می‌کرد.

منبع: ماهنامه‌ی چوک

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *