خانه / داستان / داستان کوتاه “پیدا و پیدا نیست انگار” نوشته‌ی پریسا جلیلیان

داستان کوتاه “پیدا و پیدا نیست انگار” نوشته‌ی پریسا جلیلیان

می‌خواستیم برویم سمت روستاهای آن بالا، ماشینی آمد سمت‌مان و کنار جاده ایستاد، زنی از آن پیاده شد. انگار که هوا سنگین باشد سرفه‌ای کرد و بعد به مرد راننده گفت، این‌جا که معدن نیست و شروع کرد به داد و هوار که اشتباه آمده‌اند. راننده به ما اشاره کرد که از آن‌ها بپرس. زن پالتوی‌اش را بیش‌تر به خودش پیچاند، پولی گذاشت کف دست راننده و ماشین از همان مسیری که آمده بود برگشت. جاده کمی بالاتر دو راه می‌شد، یکی می‌رفت نفت‌شهر و آن‌یکی سومار. زن داشت راه‌اش را کج می‌کرد برود سمتی، باد می‌آمد و موهای‌اش را توی هوا تاب می‌داد. به‌صف ایستاده بودیم به‌تماشا که دارد کجا می‌رود، یکی‌مان داد زد، خانم آن‌طرف مرز است، نمی‌گذارند جلوتر بروی. انگار تازه متوجه ما شده باشد برگشت و نگاه‌مان کرد، دوید طرف‌مان و تندی پرسید، معدن کدام سمتی‌ست. گفتیم، مگر این‌جا معدن دارد. دکتر داشت روپوش‌اش را می‌پوشید، از کانکس آمد بیرون ببیند چه خبر شده. زن انگار با خودش حرف بزند چندباری گفت، نامه‌های‌ام را همین‌جا می‌فرستادم، همین‌جا و بعد پرسید، کسی به اسم حافظ امیری را می‌شناسیم یا نه، برایش نامه داده این‌جا توی معدن کار می‌کند. دست برد تو کیف‌اش، کاغذ رنگ و رو رفته‌ای را بیرون کشید، بازش کرد و آدرس روی‌اش را بلند خواند. یکی‌مان گفت، آدرس همین‌جاست ولی باید بروی گیلان‌غرب آن‌جا معدن دارد نه این‌جا. بعد به من اشاره کرد که سیاوش به‌تر می‌داند، بچه همین اطراف است. همگی برگشتند سمت‌ام، زن تندی آمد جلو و زل زد تو چشم‌هام، ماتم برده بود. خواستم بگویم، پدرم این‌جایی‌ست نه من ولی پرسیدم، نگفته تو چه‌ طور معدنی کار می‌کند، زن گفت، معدن، معدن است دیگر و رفت سمت کوه. داشت باد می‌آمد، هوای اواخر پاییز بود، آن‌جایی که ما بودیم خبری ازکاج‌های پارک شرقی و چنارهای شهر فرنگ نبود که برگ‌های نارنجی داشته باشد و بریزد زیر پا، فقط کوه بود و خشکی. سمت طاق‌ گرا سرسبز بود ولی این‌جا انگار بیابان باشد، گرم بود هنوز. یکی‌مان گفت، شاید نفت‌شهر را می‌گوید. همگی نگاه‌ام کردند و پرسیدند، مگر چاه نفت هم یک جور معدن نیست. زن باز هم زیر لب داشت می‌گفت، همه نامه‌های‌ام را همین‌جا می‌فرستادم، همین‌جا. رهای‌اش کردیم تا با خودش حرف بزند. دورتر ایستادیم و گفتیم، شاید بین مجروح‌هایی باشد که فرستادیم کرمانشاه و بعد زنگ زدیم ببینیم کسی به این اسم بین مجروح‌ها هست یا نه.
هوا داشت تاریک می‌شد. زن نشسته بود روی صندلی و پاهایش را جمع کرده بود تو بغل‌اش. هیچ‌جور نمی‌شد قانع‌اش کرد این‌جا معدنی ندارد. بعد از کلی حرف و حدس و گمان خسته شدیم و هرکدام‌مان رفتیم دنبال کاری چیزی. منتظر بودیم داروها برسد و برویم روستاهای اطراف. هنوز جاده نداشتند. یک‌ماهی از زلزله می‌گذشت، خیلی‌ها آمده بودند برای کمک و بعد که تب و تاب زمین خوابید، ماندیم ما چند نفر. قرار بود چیزی شبیه به بیمارستان صحرایی درست کنیم ولی بعد از هفته‌ها فقط برای‌مان کانکس فرستادند و جوری روی زمین قرارش دادند که پنجره‌های‌اش مشرف به کوه باشد و بعد ما هم این‌طرف و آن‌طرف‌اش برای خودمان چادر زدیم.
خورشید داشت پایین‌تر می‌آمد که جیپ صحرایی رسید. یکی‌مان رفت به راننده گفت، برای رضای خدا زن را ببرد قصر شیرین، آن‌جا پیش پرستارهای بخش بماند تا خبری از حافظ‌نامی بگیریم که نمی‌شناختیم‌اش.
شب‌اش به این‌طرف و آن‌طرف زنگ زدیم. تو همه شبکه‌های اجتماعی گشتیم. از این‌ور و آن‌ور درباره‌ی مفقودی‌های چند روز گذشته پرسیدیم و آخرش هیچ‌کسی شخصی به این نام نمی‌شناخت. فردایش باز سر و کله‌ی زن پیدا شد و همان حرف‌ها را زد. دکتر گفت، دارد می‌رود مرخصی، اول تا نزدیکی‌های کرمان‌شاه می‌رود و بعد منتظر می‌ماند تا برای شیراز ماشینی پیدا کند و بعدش گفت، می‌تواند زن را تا همان‌جا ببرد که برگردد خانه‌اش.
همه‌مان کلافه شده بودیم، زن حرف نمی‌زد و بعدش تا می‌آمد چیزی بگوید همان حرف‌های قبل را تکرار می‌کرد. آخرش دکتر با اولین ماشینی که گیرش آمد رفت و زن پیش ما ماند. کمی دورتر ایستادیم تا صدای‌مان را نشنود، یکی‌مان گفت، حتمن دیوانه است. آن‌یکی خواست به پلیس زنگ بزند و یکی گفت، خب شاید راست بگوید آن‌طرف کوه معدن باشد و بعد همگی گفتیم، نکند عقل‌اش را از دست داده، این اطراف اصلن معدنی وجود ندارد. یادم آمد پدر تعریف می‌کرد وقتی جنگ شروع شده پیاده از نفت‌شهر راه افتاده بودند بروند سرپل ذهاب و شب‌اش را در غاری همین اطراف گذرانده بودند. زیرچشمی زن را پاییدم وگفتم، این اطراف یک غار است شاید همان را می‌گوید. همه به هم نگاه کردند و گفتند، آخر چه‌طور زن تنها را بفرستیم بالای کوه، وقتی می‌دانیم معدنی آن‌جا نیست. بعد تا به خودمان بیاییم ماشینی رسید، پیرمردی از آن پیاده شد، آمد سمت زن، دست‌اش را گرفت، کشید دنبال خودش و بعد رفتند. شب‌اش هیچ‌کدام‌مان حرف نمی‌زدیم هرکسی سرش به کار خودش گرم بود. انگار نسیمی باشد، بیاید بوزد و بعد برود به روی خودمان نیاوردیم زنی این‌جا بوده دنبال کسی می‌گشته و ما زمین و زمان را به هم ریخته بودیم تا پیدای‌اش کنیم. زنگ زدم به پدر گفتم، می‌شود آدرس دقیق غار را بگوید. صبح اول وقت راه افتادم، قبل از این‌که خورشید سر بزند.
از این بالا همه‌چیز کوچک است، سمت پای طاق را که نگاه می‌کنی، درخت‌ها و روستاها گله‌به‌گله پخش‌اند تو دشت و این سمت، کوه‌ها سرخ‌‌اند و رودی پیچ‌درپیچ از کنار نفت‌شاه می‌گذرد تا برسد به آن‌طرف مرز، یک خط از سیم‌های خاردار و یک فاصله چند قدمی بی‌هویت تا سیم‌خاردار بعدی می‌شود مرز بین ما و آن‌ها. پدر می‌گفت، خیلی نمی‌خواهد بالا بروم. قبل از این‌که جاده به پیچ برسد، دیگر رسیده‌ام. به زن فکر می‌کنم، به موهای‌اش. وقتی همان‌طور مات مانده بود به کوه، طره‌ای از زیر روسری‌اش ریخته بود بیرون و توی باد تاب می‌خورد. فکر کردم حافظ چه شکلی می‌توانست باشد و بعد به خودم لعنت فرستادم که چرا آدرسی شماره‌ای چیزی از زن ندارم. با خودم گفتم، شاید واقعن نامه‌های‌اش را می‌فرستاده این‌جا. یادم باشد از پدر بخواهم برود سراغ آشنای‌اش توی پست که نامه‌های برگشتی را کجا می‌برند آن هم اگر این‌همه سال از پست شدن‌شان گذشته باشد. دیروز که پیرمرد دست زن را که کشید و برد تو ماشین، بعد برگشت و از تک‌تک ما معذرت‌خواهی کرد. گفت، دیگر توان‌اش را ندارد هر سال بیافتد دنبال دخترش که دست از سر حافظ بردارد، با امسال می‌شود شانزده‌سال که گذاشته و رفته. گفت، اصلن گیریم که گم شده باشد، فرار کرده باشد آن‌طرف مرز، اصلن مرده باشد، خب بعد این‌همه سال که باید بالاخره سر و کله‌اش پیدا می‌شد یا خبرش می‌آمد.
تا می‌رسم به دهانه‌ی غار، خورشید رسیده وسط آسمان. این‌جا مثل معدن نیست اما انگار آدم دارد توی‌اش خفه می‌شود، مثل همان دوشکفته است در کرمان‌شاه، ولی خیلی کوچک‌تر. اصلن همه غارهای جهان یک شکل‌اند، این را نغمه می‌گفت وقتی هنوز ایران بود و خودش را گم و گور نکرده بود تو اروپا.
دل‌اش نمی‌خواست بروم دوشکفته و بعدش سر از پرآو دربیاورم و تو آن‌همه برف برای‌اش عکس بفرستم. از سرما بدش می‌آمد، وقتی بغل‌اش می‌کردم، همیشه دست‌هایش یخ زده بودند. درست هم می‌گفت غارهای جهان چیزی ندارند. این‌جا اصلن شبیه به معدن هم نیست، فقط می‌شود از این بالا آن‌طرف مرز را دید و برجک‌های دیده‌بانی را.
مخازن نفت‌شهر پیداست ولی طاق گرا از این‌سمت به‌سختی معلوم است. ابرها آمده‌اند پایین و طاق پیدا و پیدا نیست انگار. مادر را آخرین‌بار آن‌جا دیده بودند، یکی از زن‌ها به پدر گفته بود، به خیال‌اش آمده برای چندلحظه پری را دیده، توی طاق نشسته و به آسمان نگاه می‌کرده. آن‌وقت که نفت‌شهر را بمباران می‌کنند و چاه‌ها منفجر می‌شود، همه‌ی شهر از همین راه فرار می‌کنند و می‌روند سرپل ذهاب. تا پیاده برسند سه‌روز طول می‌کشد و پدر نمی‌داند کجای راه، چه طور مادر از مردم جا می‌ماند و گم می‌شود. اصلن شاید همان شبی که تو غار مانده‌اند دل‌اش گرفته باشد از خفگی این‌جا، آمده بیرون هوایی تازه کند. طاق را دیده باشد که سنگین و روشن در دل شب ایستاده و بعدش رفته است آن‌جا.
می‌آیم پایین و میانه‌ی راه بین کوهپایه و غار می‌ایستم به تماشای راه کهنه، بخشی از راه ابریشم است، می‌رسد به جهان‌های باستانی، مردم محلی می‌گویند، مسیر رفت و آمد دختران شاه پریان بوده ولی از وقتی نفت را این‌جا کشف کردند همه‌شان سرگردان می‌شوند توی دشت. تا برسم پایین هزارجور فکر و خیال به سرم می‌زند، پدر می‌گفت، من مادرت را گم نکردم این او بود که ما را پیدا نکرد و بعد فکر می‌کنم پری بعد از این‌که جا مانده از مردم، کجاها را دنبال‌مان گشته.
شاید برگشته نفت‌شاه و قبل از این‌که شهر سقوط کند رفته خانه و همه عکس‌های‌مان را برداشته، آمده دنبال‌مان. به هرکی رسیده عکس‌ها را نشان‌اش داده و هیچ‌کسی ما را نشناخته باشد. شاید همین حالا هم دارد توی این دشت‌ها و کوه‌ها دنبال‌مان می‌گردد. دست می‌برم تو کوله‌ام تا کاغذهای کهنه‌ی زن را بیرون بکشم. قبل از این‌که ماشین‌شان برود پیرمرد نامه‌ها را تکه‌تکه کرد و ریخت‌شان بیرون. همان‌وقت رفتم برشان داشتم. هرچه دست می‌چرخانم کاغذپاره‌ها را پیدا نمی‌کنم، انگار زیپ کوله را نبسته باشم، همه‌شان ریخته است بیرون.
تا برمی‌گردم شب شده است دیگر، بچه‌های گروه رفته‌اند سراغ وسایلی که رسیده، مردم آمده‌اند پتویی دارویی، چیزی بگیرند. یک نورافکن بزرگ بالای کانکس نصب کرده‌ایم تا این‌طور وقت‌ها جاده روشن باشد. می‌روم تو جمعیت تا راه باز کنم. توی نور، بین روشنایی و تاریکی کسی نزدیک‌ام می‌شود، تن‌اش بوی نفت می‌دهد و لباس‌اش انگار لباس کارگران معدن باشد سیاه و چرک است، تا برمی‌گردم سمت‌اش که بپرسم این اطراف معدن هست یا نه نورافکن چشم‌ام را می‌زند و بعدش با جمعیت کشیده می‌شوم سمت ماشینی که هدایای مردمی را دارد بین‌شان تقسیم می‌کند.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *