خانه / داستان / داستان «بالای دار» نویسنده «مهری پاشا فامیان»

داستان «بالای دار» نویسنده «مهری پاشا فامیان»

در یکی از صبح‌های آفتاب‌نزده‌ی سال۱۳۵۴ درهای زندان یکی پس‌از دیگری از‌هم باز می‌شدند.
سرما به زور لای پیرهنم می‌ره و لرزه به‌جونم می‌ندازه. یهو دلم لک می‌زنه یه دل سیر نفس بکشم به‌جای اون‌همه‌سال که نکشیدم؛ عمیق و عمیق‌تر… شاید…
– از این ستون تا اون ستون فرجه.
این حرف ورد زبون ننه‌سکینه بود. بی‌چاره از دست شوهرش دق کرد و مرد.
پاسبون زن نیشخندی رو گوشه‌ی لبش جا می‌ده و دستی به موهای تازه‌رنگ‌شده‌ش می‌کشه و تو چشام زل می‌زنه. ناکس بدجوری دستامو به دستش دستبند زده. کلافه، از دستم می‌کشه، مچم داره کنده می‌شه، درد توی تنم می‌پیچه، دندونام قفل می‌شه و چشام به چشاش گره می‌خوره. می‌خوام چند تا لیچار بارش کنم ولی نمی‌کنم با بی‌میلی شونه‌به‌شونه‌ش راه می‌رم.
تو این راهروی تنگ‌و‌تاریک خیلیا رو دیدم موقع بردنشون، جیغ می‌زدن یا با چنگ‌و‌دندون می‌چسبیدن به زندگی. آخرشم، مثه لکه‌ی سیاه چربی می‌ماسیدن به هر‌جا که دست می‌ذاشتن.
بعضی‌هاشون هم درمونده خودشونو می‌نداختن رو زمین و مثه گربه پنجول می‌کشیدن به صورت کاشی‌ها. اون‌وقت چشای نگهبونا قلمبه می‌شد، خون جلوشونو می‌گرفت با چک و لگد، کشون‌کشون می‌بردشون.
تا چشام به خراش ناخنا می‌افته، ترس پاهامو به زمین می‌چسبونه. هول می‌کنم ولی نه!!!! نبایستی پاهام سست بشه، جیغ بزنم و شلوارمو خیس کنم. بایستی مثه اون باشم، مثه اون…
می‌گفت:
– اسمو می‌خوای بدونی که چی؟
اخمام از حرفش تو هم رفت.
– خب بگو عارت می‌آد باهام دم خور بشی.
لبخند زد.
– چرا عارم بیاد؟
پاسبون زن یکی کوبوند به شونه‌م.
– تند بیا! نبایستی تا ظهر معطلت بشیم.
خواستم با پشت دست بکوبونم تو صورتش، مثه شوهرم. لامذهب دستش خیلی سنگین بود. وقتی خمار بود یا مست می‌کرد، محکم‌تر می‌زد. تو قمار کم که می‌آورد، منو پیشکش دوستای بدتر از خودش می‌کرد. بعد، کتکم می‌زد و از زدنم کیف می‌کرد. دو سه ‌روز مثه مرده می‌افتادم تو رختخواب، تو اون حال هم دست‌بردار نبود. شکم وامونده‌اش ته نداشت. بایستی پرش می‌کردم.
رو پشت بوم فسقلی ننه‌سکینه، رو به آسمون دراز کشیده بودم. ننه طوری انگشتاشو لای موهام فرو برده بود که انگار می‌خواست تک‌تک موهام از زیر کف دستش رد بشن، شاید برای ثوابش یا شاید هم به‌خاطر خیالایی که از جلوی چشاش رد می‌شدن که اون‌طوری چشای وق‌زده‌شو میخ تاریکی رو‌به‌روش کرده بودن.
دلمو زدم به دریا، با لرز گفتم:
– ننه! از شوهر‌کردن می‌ترسم.
ننه دستاشو از لای موهام بیرون کشید و ابروهاش تو هم گره خورد.
– چه غلطا! مگه شوهر ترس داره؟ نیگا به مشدی نکن‌ها! اون اجاقش کوره. بایستی تا پاییز شوهر کنی، و‌گرنه… طفلکی! کجا رو داری بخوابی!
نمی‌دونستم چرا بایستی تا پاییز شوهر کنم؟ واسه‌چی ننه اتاق مشدیو ول کرده و اومده رو پشت‌‌بوم پیش من، درش رو هم با یک چوب کلفت کیپ کرده؟ همه‌ی کارای عجیب‌و‌غریب ننه، وقتی شروع شد که مشدی یه مشت کیشمیش ریخت تو دامنم، لپمو ورچید، دستی به موهام کشید و برق چشای ریزش ریخت تو نگام. خندید.
– قدشو نگا. ورپریده، هه هههههههههههه!
خیلی از شب‌ها صدای مشدیو می‌شنوفتم، وول می‌خورد و هی به زمین و زمان فحش می‌داد، مثه شوهر بی‌چشم‌و‌روم.
از جلوی سلولش رد می‌شم. پاهام یغور می‌شه، سنگین می‌شه، می‌چسبه به تنم. چشامو می‌بندم تا جای خالی‌شو نبینم. هنوز‌ هم که هنوزه به نبودنش عادت نکردم. تو همون نگاه اول مهرش تو دلم نشست. نگاش مهربون، حرف‌زدنش مثه آدم حسابیا بود، نیش نداشت، تحقیر نداشت؛ انگاری خیلی سواد داشت. حتی سوسن چاقو‌کش با اون‌همه هارت‌و‌پورتش، پا‌پِی‌ش نمی‌شد. می‌گفت:
– مثه مریضی می‌مونه با هر‌کی دم‌خور بشه اونم مریض می‌کنه.
از خیلی‌ها هم شنوفتم که دیونه‌اس ولی نه، من که چیزی ازش ندیدم.
یه‌روز از قصد، خودمو به دیونگی زدم. زنای بند اعدامی این‌طوری می‌گفتن:
– دیونه بشی، دَس از سرت برمی‌دارن.
اولش بردنم مریض‌خونه. وقتی دیدمش، بی‌حال روی تخت افتاده بود. پرستارا می‌گفتن:
– از مرگ برگشته، لب به غذا نمی‌زنه.
می‌دونستم نماز و روزش ترک نمی‌شه ولی چند شب‌و‌روز لب به آب و غذا نزدن، دیگه چه فریضه‌ای بود؟… ندونستم.
توی بند چو افتاد:
– کله‌‌ش بوی قورمه‌سبزی می‌ده.

از حرفایی که دهن‌به‌دهن می‌گشت عقلمو گم می‌کردم ولی همین‌که می‌دیدمش، بوی قورمه‌سبزی می‌پیچید توی دماغم. مثه قورمه‌سبزیای ننه‌سکینه که بعد از کلفتیِ دمِ شب عید تو یکی از خونه‌های ایون‌نشین، یه دیس می‌آورد تو خونه و هوش از سرم می‌برد. آب جوش، روی علاء‌الدین کهنه قل‌قل می‌کرد و هوا پر از نم‌و‌بوی تند دود می‌شد تا ننه دیس قورمه‌سبزی رو می‌ذاشت روی علاء‌الدین، همه‌جا از بوی خوشش پر می‌شد. مشدی روی تاریکی ورم‌کرده‌ی حیاط سرفه می‌کرد و من دو‌ زانو می‌نشستم جلوی قورمه‌سبزی. دلم ضعف می‌رفت. مشدی خورجین پر از نمکو از روی الاغ پیرش باز می‌کرد و می‌ذاشت توی مطبخ تا نم بر‌نداره. فتیله‌ی فانوسو بالا می‌کشید و با یه رشته نور آویزون، پله‌پله بالا می‌اومد. تا لخ‌لخ کفشاش پیدا می‌شد، ننه چشمکی می‌زد و من می‌افتادم روی دیس و یه شکم سیر قورمه‌سبزی می‌خوردم. چه کیفی داشت! تا مشدی می‌رسید یک لگد به پهلوم می‌زد و می‌لُندید.
– این ورپریده همه‌شو لوبونده که… !
نگاه زیر‌چشمی ننه، دلم رو قرص می‌کرد. خودش یه مشت نخورده، پلک‌هاش رو هم می‌رفت و همون‌جا تکیه به دیوار چرت می‌زد.
پرسید:
– می‌خوای خوندن‌و‌نوشتن یاد بگیری؟
همه‌ی زنان هم‌بندیم، پقی کردن و زدن زیر خنده.
– چه‌جوری یاد بگیرم.
تو خودش فرو رفت.
– می‌دونی! خوندن‌و‌نوشتن آدمو بزرگ و عزیز می‌کنه.
من نوشتم، روی سر‌تاسر دیوارای زندون، روی ملافه‌های چرکین، هر جا که دم دستم می‌اومد؛ باران، بهار، مادر، پدر…
بارون ضرب گرفته بود روی پشت‌بومِ خونه. آسمون قهرش گرفته و دهن‌شو باز کرده بود و یه‌ریزه تف می‌نداخت رو سر‌و‌صورت‌مون تا همه غرق بشن توی تف دهنش.
همه‌ی همسایه‌ها جمع شده بودن توی حیاط خونمون. همه‌ی اونایی که تا منو می‌دیدن، صورت‌شونو یه‌‌وری می‌کردن، حالا همه‌اش از من می‌گفتن؟
خواهر‌شوهرم تو کوچه‌ی ولگردا با جیغ‌و‌داد تو سرش می‌زند و صورتشو چاک می‌انداخت.
– با همین دستام تیکه‌پارت می‌کنم، قاتل!
نکنه عزیز شده بودم؟! نکنه بزرگ شده بودم؟!
باز سرمو انداختم پایین و هی نوشتم؛ باران، بهار، پدر و مادر.
شوهرم می‌گفت:
– بچه به چه دردت می‌خوره.
یه روز فهمیدم توی شکمم چیزی هست که داره بزرگ می‌شه، تکون می‌خوره. اولش از آب ‌و ‌غذا افتادم، مثه اون که غذا نمی‌خورد ولی کم‌کم همه‌چیز‌خوار شدم. شوهر دندون‌گرد و کنسم، شاکی شد از این‌که زیاد می‌خورم. می‌خندیدم و محلش نمی‌ذاشتم. لگداش داشت بیش‌تر می‌شد. می‌خواست منو به راه بیاره و محبت تو دلم بکاره. از بزرگ‌تر شدنش حس خوشی داشتم؛ اما بدجوری هم وحشت ورم داشته بود. نبایستی شوهرم می‌فهمید ولی فهمید. گر گرفت، چشاشو بست و دهنشو باز کرد.
– باباش کیه؟
– اونم مثه تو.
– نمی‌خوام، باید سِقطش کنی.
– ذِکی! مگه من مرده باشم.
توی سالن هیچ صدایی نیست، هیچ صدایی. همه‌ی آدما صداهاشونو قورت دادن، طوری چشاشونو درشت کردن که همه‌جاشون، همه‌چیزشون شده چشم، فقط چشم.
سکوت با صدای کر‌‌کننده‌ش، زندونو تو خودش بلعیده. همه‌چیز آروم گرفته. شاید آخر دنیا رسیده. چه بدونم؟ هر‌چه هست بوی مرگو حس می‌کنم، غلیظ و غلیظ‌تر. انگشت‌شو می‌بینم، به طرفم نشونه رفته تا حکم نیستی‌مو مهر بزنه یا شاید هم وایساده تا زیر سایه‌ی سیاهش آخرین زجه‌مورهامو بزنم تا به روم بخنده و به‌خاطر این‌همه ترس دستم بندازه. من که محلش نمی‌ذارم. هیچ‌کاری نمی‌کنم، هیچ‌کاری. فقط مثه اون، به چشای خیره لبخند می‌زنم.
اون روز حالم خیلی بد بود، خیلی بد. شک مثه خوره افتاده بود به جونم. طومار بدبختیای زندگیم، بدجوری پیچیده بود دور حلقم تا نفسم بالا نیاد. اون‌وقت از شونه‌هام گرفت و تکونم داد. نگاش مهربون بود. تموم دردهای قلمبه‌شده توی دلم با همون نگاش ترکید و بیرون ریخت.
– می‌دونی، بچه‌ها همه‌شون بهشتین، حتی اونای که باباشون معلوم نیس.
پرسیدم:
– خانوم جون، چرا این‌جایی، نکنه کسی رو کشتی؟
با نگاه مهربون تو چشام زل زد.
– خدا نکنه! تو هم بایستی توبه کنی، توبه.
پیله کردم.
– نگفتی چرا این‌جایی؟
تلخ‌خنده‌ای کرد. سرشو پایین انداخت و زیر لب نالید.
– به‌خاطر فکرای توی سرم.
من که حالیم نبود، اصلن منو چه به فکر‌کردن ولی نه، وقتی درد مشتای شوهرم شکممو درید، اون‌وقت یه‌چیزایی توی مغزم وول خورد. وقتی مشتاش محکم‌تر شد، شکمم تیر کشید، دلم بیش‌تر. خون بود که روی زمین می‌ریخت. می‌زد تا بچه‌ی بی‌پدر به دنیا نیاد. به هوش که اومدم، زخم و زیلی، بالای سر جنازش افتاده بودم. از ترس بیدار شدنش، خودمو کشیدم پای دیوار. نگام به تنها گلدون تو خونه خیره موند که رو سرش جا باز کرده، شکسته‌هاش پر از خون بود.

صدایِ قاشقه که به میله‌ها کوبونده می‌شه. همه صدا شدن. دونه‌های عرق از سر‌ و‌ روم می‌چکه، پاهام خشک شده، می‌خواد جلوتر نرم. می‌ترسم. لرزش قدمام بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه. قدماش یادم می‌افته. محکم بر‌می‌داشت، محکم؛ انگاری آهنگ داشت. صداشو می‌شنوفم که آروم تو فضا جاری می‌شه، از در و دیوار آویزون می‌مونه، مثه ستاره تو تاریکی می‌درخشه. پاسبون زن می‌ترسه. دستپاچه از دستم می‌کشه. می‌ایستم، همه‌ی نگاه‌ها رو از زیر نگام می‌گذرونم، سرمو بالا می‌گیرم. آره حالا عین اون شدم، عین اون که بالای دار لبخند می‌زد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *