ایستاده بود آنطرف و میتوانستم حرکت سایهاش را ببینم. طرف دیگری از مکالمه و تلفن و سمت دیگری از شیشهی اتاق خواب. از پس آن پرده حریر و نازک میدیدمش که میچرخید و از هر گوشه چیزی برداشته و دستمالی به سرش میکشید. سر ظهر بود؛ اما چراغهای پذیرایی را علیرغم نورگیر بودن واحد شمالی روشن کرده بود. صدایم را پایین آوردم تا شنیدن حرفهای خودم از فاصلهی کوتاه و خلا میانمان حواسم را پرت نکند:
ـ من بودم و رتباتلر؛ در یک میهمانی باشکوه و باغی پر از گل که در آن نیمه شب از نور ریسههای رنگی میدرخشید. از میان دالانها میگذشتم و عاشق بودم. عمیقا عاشق و غمگین. میرفتم و آنقدر دوستش داشتم که از ترس نزد او بازنمیگشتم، حتی نگاهی هم نمیانداختم به قدمهایی که پشت سر جا میگذاشتم. دنبالهی دامن بلند سبز و تیرهام با خاکها میرقصید و من از غم داشتن عشق لذت میبردم. میدانی، آنقدر عاشق که از آن فرار میکردم و کلامی به زبان نمیآوردم مبادا او را کنارم نگه دارم.
دو کبوتر بر روی تیر بتنی نورگیر مینشینند. یکیشان محتاطتر و دیگری بیقرار. آن یکی ثابت و دیگری به دور بالهایش رقص کنان میچرخید. هر چه نزدیکتر میشد، بیقرارتر و شتاب زده میچرخید. آخرش هم قرار از آرامش و بیاعتنایی یارش ربود و میان چرخ زدنهایش، دیگری به یک آن پر زد و تا تیر بالاتر از او دور شد. پرندهی بیقرار همچنان میچرخید، این بار بر مسیری بیمرکز و محوریت.
کمر راست میکند و بعد از نفس بلند و عمیقی میگوید:
– حتی در خوابهایت هم دنبال فراری!
پرنده ایستاده حوصلهاش سر میرود، با آوازی از قاب خارج میشود و دیگری پشت سرش چرخ زنان باقی میماند. کمی که میگذرد تعادلش برهم میخورد. انگار که سرش گیج رفته، آن هم نه از سر چرخیدن بلکه بخاطر نبود نقطه اتکایش.
به هنگام تماشای بازی دو پرنده ادامه حرفهایش را شنیدم که میگفت:
-در رویا هم آنقدر دور خودت میچرخی تا گمش کنی؛ بپذیر تمام دردها را و با باقی ماندههایت سر کن.
محو تماشا که جواب میدهم: «دیگر باقی ماندهای ندارم»، باز نام میبرد از در و دیوار و پنجره و آخر از همه هم اضافه میکند که شاکر باش به ایستادنت.
پرندهی رفته به جای اولش باز میگردد و دوباره بر مرکز چرخش دیگری مینشیند؛ اما دیگر رقص و چرخیدنی در کار نیست. بیربط و مربوط میگویم:
ـ عشق تا زمانی که نرود تر و تازه و خواستنیست. از مدتی بیشتر که دور شود، میگندد میوهی دل. بچرخد و زمان بگذرد و باز گردد، میوه همان است اما تو دیگر رغبتی به چشیدنش نداری؛ که جای آن همه شیرینی ترشیدگی بالا نیاوری.
پرنده باز گشته بلند و بلندتر میخواند اما دیگری مات به جای دوری مینگرد. اصلا نمیدانم کلماتم از کدام چشمه آمد و بر زبانم جاری شد، تنها قطرههای نامربوطی از کلمات را کنار هم چیدم و چیزی به مانند شعری بیمارگونه زمزمه کردم. بدترین فکر در میان گذاشتن زیادهگوییهایم است، آن هم زمانی که میخواهم تنها ذهنم خالی شود. چرا امیدوار بودم حتی با توصیفات اضافه نچسبد به اصل گرفتاریام؟ آدمها حرفهایم را نمیشنوند، بلکه تنها با تصوراتشان تطبیق میدهند. به نورگیر خیرهام و نمیدانم با چه بهانهای مکالمه را تمام کنم. از خودم بدم میآید زمانی که حرفی غیر از چرت و پرتهای معمول میزنم. چند جمله میگویم و بعد هزاران جمله نمیگویم که به دورترین نقطه نزدیک با آدمها بازگردم.
صدای زنگ در میپیچد میان کلماتی که نمیفهمم و بلندتر میگوید که دوباره زنگ میزند. خوشحالم از به پایان رسیدن وضعیت احمقانهام. بعد از آن نه میتوانستم چیزی بگویم و نه آنقدر راحت به پایان برسانم شکنجه شدنم توسط صدای کلمات را. اما همچنان پشت پنجره نورگیر اتاق ماندهام و به هذیان گویی بی دلیل و سرانجامم ادامه میدهم:«میوهام را از سر باغ چیدهاند، باغ هم آتش گرفته. بازگردم و خاکستر ببویم؟ درختم را تصور میکنم به هنگامی که ریشهاش در خاک، تنهاش سالم و سایهاش بالای سرم بود. شاخههای خشک خاطرش آنوقت چنگ میاندازد به خون دلم.»
تلفن میان انگشتانم میلرزد و به خیالم دوباره زنگ زده تا مکالمه را تمام کند؛ اما شماره غریبهتر از آن است که حدس درستی بتوانم داشته باشم. جواب که میدهم از آن سوی خط صدایی دور و آشنا در گوشم میپیچد. شاداب و به دور از احوالات دوری. سلام را تمام نکرده میگوید که شمارهام را همین حالا و از مینایی گرفته که دیگر مقابل چشمانم نیست و من بجز تاییدی بیخود جوابی برایش بر زبان ندارم.
پرندهی بیقرار که به نگاهی ایستاده بود، پایش از روی بتن میلغزد و در خلا آسمان تلاشی برای پروازی نمیکند. نگاهم خیره به ناکجا، به دنبال عاقبتش نمیرود.
از احوالم که میپرسد به جای هر جوابی که میان دندانهایم جویده شود، هذیان در ذهن میبافم: «از آینهها میگریزم. هر انعکاسی از من، تصویری مجسم، نگاهی آشنا، تار مویی تابیده، از تمامشان فرار میکنم. از آینهها میگریزم تا هیچکدام به چشم نیاید. از زلالی آب رودخانهای که دیگر میان شهر نیست، به قابی بلند و چهارگوش که میرسم با تعظیمی، سرافکنده میگذرم. نگاهم به حرکت زمین زیر پاهایم، خودم را از یاد بردهام.»
به شیشهها خیره میمانم، با مردمکی مچاله تا تنها زندگی در جریان آن طرف دیده شود. پشت قاب پنجره میان تخت و دیوار با گوشی در دست خیرهام به آجرهایی با رد و لک خیسی به جامانده از باران، به سفیدی جا مانده از ملات میان چیدن دیوار. پرنده تازهای با طمانینه لب پنجره همسایه مینشیند. کجایم؟ در خانهای متعلق به خود. آپارتمانی پنج طبقه، لانهی بی نشان پرندههای بدون آوازی خوش. پیدا کردن نشانیاش سخت نیست، اگر که بخواهد.
از یاد بردمش که باز صدایم زد و گفت بگو. گفتن هر آنچه در خیالم گذشت تا او هم به تعبیر دلخواهش بنشیند و مشغول شود.
سلامش را گفته، اما پاسخی دادهام یا نه از خاطرم رفت. میخواهم یک جمله بگویم که بعد از سالها هنوز هم تو در جانم ماندهای اما من دیگر در رویاهایت نیستم. بودی، هستی اما به شکلی دیگر.
آدمهای غریبهاند که حرف کم میآورند و ما با تمام آشناییمان چیزی برای تعریف کردن نداریم، حتی یک روزمرگی ساده. به اندازه تمامی سوالاتی که یادم نمیآید آزادم و خرسند، و تنها خار یک سوال جا مانده در تنم. هرجایی را که مینگرم رد خار کوچکی را مییابم، میان انگشتها، لخته خونی در جگر و سوزشی در چشم. احمقانهترین خیالی که در ذهنم لانه کرده، همان رویای بیربط را برایش بازگو میکنم: که من بودم و رتباتلر…
صدای خندهاش را که میشنوم دوباره پشیمانی در سلولهای تنم پررنگ میشود:
ـ اسکارلت هم شدی؟ از پف و چین و لباسهایشان خوشت نمیآمد که!
ـمن که نه، خواب و رویا بود دیگر!
هنوز نشانههایی از روزهای بودنت در من زندهاند. آدمی که به یکباره فرو نمیریزد تا با نقشهای جدید از نو بنا شود. تغییر آرام آرام به خورد جان و روح انسان میرود. احساسات رنگ دیگری به خود میگیرد، پی اعتماد میلغزد و ستون عقل نیاز به تقویتی دوباره پیدا میکند. در طول زمان هر اتفاقی که کلنگ شود و ضربه زند به پیکر آجرها، دگرگونی رخ نمایان میکند. گاهی همین تغییرها نهیبی به نمای چهره هم میزند. آنوقت به جایی میرسد که نقشه همان سازهی قبلی نیست. ساختمان به کلی تغییر کرده و هر فضایش به تفکیک بزرگ و کوچک شده.
اما اتفاق به یکباره رخ میدهد و هر چه توصیف کنی باز اصل ماجرا منتقل نمیشود. آنوقت اختیار انقدر حقیر میشود که بین گزینههای مشابه تنها به انتخاب یکی از راهها برای رهایی اکتفا میکنی. میدانی، همیشه آن گزینهها، آنجایی که به انتخاب میرسی دوراهی مابین خوب و بد نیست. حتی بین خوب و بهتر و بد و بدتر هم نه. صرفا چند موقعیت و شرایط مقابل توست که هر کدام را انتخاب کنی همچنان وقایع از انتظارات متفاوت خواهد بود. در مخمصه آن روزهای آخر دلم میخواست که انتخاب نکنم، به هیچ چیز دست نزنم تا تغییری حاصل نشود؛ اما با گذشت هر ثانیه اجبار به انتخاب وجودم را له میکرد. میخواستم تا به ابد همه چیز را ثابت نگه دارم؛ اما تن به چنین تغییری بدون تو ندهم. تا صدای فشردگی استخوانهایم را هم شنیدم، جایی که فریاد زدن برای آن درد بیفایده و معنا بود؛ اما نشد. چون همه چیز در جریان تغییر افتاده بود و از آن موج روان که راه گریزی نداشت عقب ماندم. صبحها زودتر شب میشدند و شب دیگر به جان کندنی روشنایی روز را میدید. آدمهای اطرافم، خودم، تو، همگی در حال تغییر بودیم. کاش آن فشارها به مرگ ختم میشد. اما تمام خواستهی روزگار، همانی که فریادم را برید تغییر بود. اوضاع باید عوض میشد حالا یا به دستان من یا به شکلی تدریجی، طولانی و دردناکتر اما بی صدا توسط هر دستی بجز ما.
ـ هرگز تحمل کش آمدن را نداشتی. صبر! کمی صبر و تحمل نداشتی.
ـ کشش میدادیم دیگر به این بحثها هم نمیرسیدیم. چارهای نبود.
ـ مگر برای تغییر، برای چیزی که میخواهیم و ارزشمند است نباید راه جدیدی بسازیم؟ نباید جادهی خودمان را فتح کنیم؟ مگر تو اینها را نگفتهای؟
ـ با دست خالی و حبس مانده در حصار که نمیشود چیزی ساخت!
ـ بدون ایمان به هدف ساختن ممکن نیست. فریبهایت را کنار بگذار و بگو، نمیشد؟
بی جواب میمانی و به تکرار سوالت رو میآوری. اما تو نیستی و این تلفن دوباره به صدا درنیامد. اینها تخیلات روزمره من است. در اعماق وجودم کسی تمنای تو را دارد، که یک نفر پیدا شود و تو را به من بازگرداند. خواستهای که طبق معمول بر زبان که نمیآورم هیچ، تمام رفتارهایم هم خلاف آن را نشان میدهند. سخت بود قانع کردن دیگران به این که نمیخواهمت، آخر سر هم هیچکس باورم نکرد! اما همه خیال میکنند خواستهم همین است، نبودنت. نمیدانم تا به کی به انتظار خواهم نشست تا یک نفر ناجی شود و از زبان من تو را صدا بزند، منی که تمام واسطهها را مانع کردهام.
همهی این آدمها تا یک روزی در انتظار بودند. در انتظار که من به نگاه آنها تو را ببخشم. هربار که اسمی از بخشیدن میآمد تنها میتوانستم بخندم، بخشیدن؟ مسئله بخشیدنت نبود، گذشتن از تمام خودم بود. هنوز هم مسئله بخشیدن نیست. مسئله این است که نخواستی و نمیخواهی که بخشیده شوی. مسئله این است که من اگر هر روز هزار بار از خودم بگذرم هم باز تو را به دست نخواهم آورد. در روزهایی که من برای نجاتمان میجنگیدم، تو خواستی ببینم و بفهمم و فراموش نکنم. تو بودی که رفتی اما کسی که جابجا شد، من بودم. مسئله این است که هیچوقت نخواستی تا من برگردم و من نتوانستم از این خیال بگذرم.
آنتی مانتال ادبیات فارسی، شعر، داستان، مقاله و نقد ادبی